خب خب بچههایی که من رو تو توییتر و ماستودون دنبال میکنند، میبینن که هرازگاهی عکس از طراحیهام میذارم. طراحیهام ؟ :))) طرحهایی که با مداد نوکی یا مداد معمولی از شخصیتهای انیمه میکشم. خب میخوام قصه اینکه چطور یکهو شروع کردم به طرح کشیدن و اینها رو بنویسم. بریم:
ادامه خواندن چی شد که یک ماه پیش طراحی رو شروع کردمبرچسب: خاطره
مبارکه مبارک
دبستانی که بودیم هر وقت هر کسی چیزی میخرید نشون میداد، مثلا میگفتیم ببین مداد نوکی نو خریدم، چقدر قشنگه،ما هم میگفتیم ببینیم بهبه چقدر قشنگه مبارکه. یا مقنعه نو، کفش نو، هر چی خلاصه 🙂 بهم نشون میدادیم و خیلی وقتها نیاز نبود کسی نشون بده، میدیدیم و میگفتیم چقدر قشنگه و ال و بل.
وقتی رفتیم راهنمایی، غیر از یکی از دوستام، همه جدید بودن. یه روزی من کفشی که تازه خریده بودیم و پوشیدم و هیچ کسی چیزی نگفت، یعنی حتا بغل دستیم هم نگفت مبارکه نسرین کفشت رو تازه خریدی :)) بعد آخرش بهش گفتم اصلا دیدی من کفش خریدم؟ خندید گفت ا ندیدم قشنگه، بعد گفت مگه بچهای؟! همینقدر بیذوق :))) بماند که چه ربطی به بچه بودن یا نبودن داره؟ والا من هنوزم بچهام و همه چیز هم عالیه 🙂 حالا.
بعد یه چند روز بعدش (دقیق روزش یادم نیست) دوستم یه ساعت جدید بسته بود، گفتم بهبه قشنگه مبارکه ساعتت، گفت واسه خواهرمه. گفتم تو دست تو اولین باره میبینم، خیلی قشنگه مبارکه بهت میاد، خلاصه این تبریک گفتنها سر هر چیزی کم کم بین من و رفیقم باب شد، اونقدری که یه روز دوستم دیر رسید سر کلاس و معلم سر کلاس بود، اجازه گرفت اومد نشست، با آرنجش زد به دست من، با چشماش به پایین اشاره کرد، پاچه شلوارش رو کشید بالا که ببین جوراب نو خریدم :))
من هنوزم هر آشنایی رو ببینم که چیز جدیدی خریده باشه یا چیزی بهش بیاد و … همیشه میگم بهبه چه قشنگه، چه بهت میاد و مبارکه. والا حقیقتش من بیرون غریبه هم ببینم که چیز قشنگ و خاصی بنظرم پوشیده باشه و یا حتا رنگ موش خاص باشه بهش یه جوری میگم 🙂 حالا دیگه خدا نکنه عروس و دوماد ببینم :))) به هزار زبان بهشون تبریک میگم :)))))))) هاها یاد یه چیزی افتادم تعریف کنم، چند وقت پیش با پیام بیرون بودیم یعنی تفریح میکردیم. بعد یه فولکس نارنجی پشت چراغ قرمز دیدیم که ماشین عروسی کرده بودنش. عروس و داماد پشت نشسته بودن، عروس به بیرون نگاه میکرد و ساکت و آروم بود. من کلی ذوق کرده بودم، فولکس نارنجی و ماشین عروس شدنش خب ایده فوقالعادهای بود، یکهو با عروس چشم تو چشم شدیم من همینطور که داشتم میخندیدم از ذوق بهش دست تکون دادم و علامت Thumbs up نشون دادم، عروس خندید و با ذوق دست تکون داد و ماشین رفت.
هیچی دیگه مبارکه مبارک :)))
شعرهای دفترچه خاطرات آخر سال تحصیلی
الان داشتم با آدمو تو توییتر گپ میزدم، یهو دلم خیلی براش تنگ شد. بعد میخواستم بنویسم که خیلی دوست دارم و خیلی دلم تنگ شده که یاد شعر” نمک در نمکدارن شوری ندارد، دل من طاقت دوری ندارد” افتادم.
یعنی همسن و سالهای ما احتمال زیاد این شعر و البته دفتر خاطرات آخر سال تحصیلی (ابتدایی و بیشتر چهارم و پنجم) رو خاطرشون هست :)) یادش بخیر. سال تحصیلی که تموم میشد اون یک هفته آخر دفتر خاطرات بود که بین بچهها و معلم میچرخید.
در مذمت خاص پنداری و انگاری و …
از وقتی که یادم میاد همیشه مخالف این بودم که گروهی به هر دلیلی از گروه دیگه برتر بشن و یه جورایی خاص باشن و امتیازات ویژه برخوردار باشن. این موضوع در مورد خودم هم صادقه. در تمام دوران، البته تا جایی که حافظه یاری کنه، هیچ وقت نخواستم بنا به دلایلی از بقیه جدا و خاص باشم و به همین روال در مورد بقیه که جز خواص بودن و ازش لذت میبردن هم حس خوبی نداشتم.
نقاشیهای تو مدرسمون
داشتم به کاری فکر ميکردم که مغزم هنگ کرد و چون دستم مداد و کاغذ بود شروع کردم به کشیدن یه چیزی و بعد یهو دلم خواست نقاشیهایی که زمان بچگیمون تو مدرسه، سر زنگ نقاشی میکشیدم رو بکشم.
شروع کردم به کشیدن سعی کردم یادم بیاد که چه جوری ماهی می کشیدم، چه جوری درخت ها رو میکشیدم و خونه و بقیه چیز میزا رو. نتیجه رو که دیدیم به خودم گفتم سر کلاس نقاشی تو مدرسه ابتدایی خیلی بهتر از این میکشیدم :))) تازه الان مداد رنگی ندارم، وااای تا به حال بهش فکر نکرده بودم که من الان مداد رنگی ندارم، چرا نباید یه مداد رنگی ۶ رنگی داشته باشم!!!!! یادم باشه فردا بخریم و با پیام مشترکن استفاده کنیم. آهان آره دیگه نقاشیمو تموم کردم دادم پیامم که ببین نقاشی دوران بچگیام همچین چیزی میشد! پیام هم خوشش اومد :* و یکی هم پیام کشید!
آدمهای بد اعتمادها رو از بین میبرند
میخوام برگردم به چند ماه پیش و یه خاطره تعریف کنم.
چند ماه پیش یه دختری از اینجا میگم دختر چون اسمش دخترونه بود و عکس دختر تو پروفایلش بود، تو تلگرام به من پیغام داد و خودش رو زهرا معرفی کرد (بگم که اسمها رو یا کلن نمیگم یا اصلش رو نمیگم) و اینکه شماره من رو از یکی از دوستان من که هم دانشگاهی ایشون بوده گرفته. و بعد شروع کرد تعریفهای الکی و فرستادن :* , 3> و اینها که تو خوبی و این چیزها.
و گفت که میخواسته طراحی وب یاد بگیره و اون دوست من رو معرفی کرده. شروع کرد صحبت کردن هایی که اصلا ربطی به طراحی وب سایت نداشتن و تو همین حین شروع کرد از عکسهای پروفایل تلگرامم گفتن، که چقدر عکس هات قشنگن و همچین چیزهایی و اینکه که موهاتو کلن زده بودی هم بهت میاومد، براتون بگم که من موهامو چند سال پیش زده بودم و عکسش هم تو تلگرام بود که برداشته بودم دیگه و تو عکسهای تلگرامم نبود. من از همون اولش سر دو دوتا چهارتایی که می کرد و اصلا درست نبود حدسهایی زده بودم ولی بهش زمان دادم تا بیشتر حرف بزنه و بیشتر خودش رو نشون بده. میگفت زیاد تو تلگرام نیست و شماره من رو اخیرا گرفته و اینجا بود که من گفتم تو از کجا میدونی من موهامو زده بودم؟ گفت عکسش رو تو تلگرامت گذاشته بودی. در صورتی که من خیلی وقت پیشش عکسمو تو تلگرام گذاشته بودم. بهش گفتم که من 1 سال و خورده ای پیش عکسمو گذاشته بودم و تو اصولا اون موقع شماره منو نداشتی، برگشت گفت آره و بعد گفت که نه من قبل تر شماره رو گرفته بودم و یادم رفته بود و دوباره گرفتم و من بهش گفتم پس اگه اینطوره چطور میگی شاهد عوض کردن عکسهای من بودی و این حرفها تو که شماره منو گم کرده بودی؟ تو که میگی شماره رو گرفتی و گم کردی و تازه دوباره رفتی گرفتیش؟ دوباره جوابهایی عجیب تر. و از اینکه من بخوام باهاش تماس داشته باشم طفره میرفت. وضعیت تقریبا مشخص بود. نميدونم هدفش چی بود؟ هدفش فرستادن کیس و هارت و این چیزها بود یا میخواست که من بهش بگم همین الان مثلا دارم چی کار میکنم، میخواست بهش بگم که الان دارم تو کدوم سایت میچرخم و این حرفها بیشتر دوست داشت سر از کارهای من در بیاره. در کل من به اون آدم فهموندم که زمانم کمه و نمیتونم بهش چیزی یاد بدم و متاسفم.
در کل بدونیم که اینترنت و این نرمافزاها راه رو برای آدمهای بدی که به ظاهر خوب دوروبرمون هستند و یا نیستند خیلی هموار کرده. یک بار نوشتم این رو که اعتماد ها رو از بین بردن کار هر آدم پستی هستش و زرنگی و باهوشی کسی رو نمیرسونه. هیچ وقت قرار نیست به کسی که از تو اینترنت سر در میاره و میگه سلام من فلانی هستم، زود اعتماد کنیم. شک کردن به جا خیلی هم خوب و درست و از زرنگی و باهوش بودن انسان هست. وقتی از اینترنت استفاده میکنیم باید بدونیم چه خطرایی ما رو تهدید میکنه و ما چطور باید عمل کنیم. یکی از مهم ترین مهم ترین مهم ترین مقابلهها اعتماد نکردن هست به افرادی که نمیشناسیمشون شما این رو داشته باش که آدمهایی که میشناسیمشون هم اعتماد ها رو کم رنگ و بیرنگ میکنن چه برسه کسایی که نمیشناسیم. پس چطور میگیم امنیت 100 در صد نیست اعتماد کردن هم 100 درصد نیست یعنی نباید به کسی 100 درصد اعتماد کنیم و … .
خب من به چیزهایی رسیدم که مطمئن شدم و اینجا نوشتمش و بماند سر فرصت. این خاطره رو اینجا نوشتم که بدونیم همچین اتفاقاتی میافته چه ما ازش حرف بزنیم و بنویسیم و چه نه. البته من ازش حرف میزنم و کار همین آدم بدها لیبل زدن به آدمهاست چون که ميترسن پس کارهای احمقانه بیشتری انجام میدن. این آدم یا آدمهای بد اعتماد ها رو از بین میبرن و سکوت در برابرشون همدست بودن باهاشونه.
خاطرات دوران تحصیل – سیلی زدن به امید رهبر
همینجوری دلم خواست خاطرات دوران تحصیل ام رو البته اونهایی که برام بُلد هست چه باحال و چه ضد حال رو بنویسم .
اول ابتدایی بودم که خانواده تصمیم گرفتن بریم تبریز، وسطای مدرسه بود دیگه ، مامانم که اومد برای گرفتن مدارک تحصیلی – البته مدارک که نه تازه اولش بود 🙂 – معلممون به شوخی بهم گفت همه بچه ها رو کتک زدی حالا داری میری؟ منم سرمو انداخته بودم پایین مثلا خجالت میکشیدم ، آخه دو بار سر شوخی های من بچه ها ضربه دیده بودن یه بار سه نفری واستاده بودیم و داشتیم حرف میزدیم که من سر دو تا از بچه ها رو به هم کوبیدم و اونا گریه کردن و یه بارم تو صف واستاده بودیم که بریم مسواک زدن رو بهمون یاد بدن که من نفر جلویی رو هل دادم و اونم به جلویی خورد و خلاصه اثراتش رفت جلو نفر سومی دسته مسواک رفت تو چشمش 😐 البته مثلا شوخی میکردم 🙂 ولی فقط با خانوادم تماس میگرفتن و با من کسی کاری نداشت و تو خونه مامان و بابا میگفتن چرا میزنی بچه ها رو منم میگفتم من نزدم شوخی بود و کلی باهام حرف میزدن ، خلاصه پرونده من رو گرفتن و رفتیم تبریز …