تار عنکبوت

اومدم سر کوچه‌تون در خونتون خونه نبودین :))))) داشتم می‌‌نوشتم و با صدای بلند می‌خوندم که دارم چی می‌نویسم… نوشتم «اومدم…» بعد پیام در ادامه خوند «در خونتون سر کوچه‌تون…» منم هر چیزی نوشته بودم رو پاک کردم و همین یه مصرع شعر از استاد شهرام رو نوشتم.

آره جدن اومدم یه سر بزنم ببینم آپدیتی چیزی هست که بزنیم به روز شیم، دیدم تار عنکبوت بسته (خنده ملیح) آره خلاصه گفتم یه چیزی بنویسم.

«یه چیزی»

پایان‌بندی زیبا

جابه‌جا شدن مرزهای تمجید

سر یه درس گروهی شرکت کرده بودم، چند ساعت پیش، بعد که تموم شد مربی اومد کنارم و بهم گفت خسته نباشی، خیلی با عظمت ورزش کردی! والا من عادت دارم ازم تعریف کنن تو ورزش کردن :”) اما این یکی مرزهای تعریف و تمجید رو هزار کیلومتر اونورتر برد; باعظمت؟ :)))))) البته خب من خوشم اومد و گفتم متشکرم :).

خلاصه که من باعظمت ورزش می‌کنم :))))

پایان‌بندی با عظمت

خواب‌های بی‌کیفیت – Lazy dreaming

امروز صبح که از خواب بیدار شدم هر چه به مغزم فشار آوردم نتونستم چیزی که تو خواب به خودم گفته بودم «یادت باشه فردا صبح که بیدار شدی این نوشته رو تو وبسایتت بنویسی» رو یادم بیاد. یعنی «این نوشته» مهم بود. آره صبحی که پاشدم پیام که اومده بود پیشم بهش خوابم رو تعریف کردم و گفتم که الان هر چی سعی میکنم اون یادم نمیاد. پیام غش کرد از خنده، گفت بدون «اونم» عالیه همین رو بنویس تو وب‌سایتت. حالا خوابم چی بود و چی رو به خودم قول داده بودم.

دیشب تو خواب می‌دیدم که تو آپارتمانی زندگی میکردیم و ساکنین آپارتمان طبقه پایین برای خودشون یه گلخونه درست کرده بودن. این شده بود یه گلخونه برای اهالی که تو فصل سرما بیان گل‌دون‌هاشون رو بذارن اونجا که شرایط گلخونه‌ای بهتری داشت و اینحرفها.

بعد من اومده بودم پایین که مهمونی رو راه بندازم بره، سوار ماشین بشه. یعنی مطمئن بشم که بره :)))) شوخی. حالا این مهمون‌مون رفت و من موقع برگشت به ساختمان یه سر رفتم تو گلخونه. بماند که هوا اونجا سردتر بود که عجیب اومد بنظرم; بعد زیر بعضی گلدونها یه نوشته‌ای بود یعنی قسمت پایین هر گلدون که تو قفسه گذاشته شده بودن، یه استیکر مانند بود که مثلا این گلدون چیه و شرایط نگهداریش چیه و واسه کدوم آپارتمانه. خلاصه آره من هر چی نگاه میکردم نمی‌تونستم بخونم چی نوشته.

ادامه خواندن خواب‌های بی‌کیفیت – Lazy dreaming

استاد جدید، نگاه جدید

قبل از هر چی، چقدر بدم اومد از این دو قسمت «هاوک‌آی». خب البته اولش که جناب کلینت رو بعد از مدتها دیدم جیغ کشیدم، دست زدم و خوشحال بودم و بعد داستان و شخصیت مقابل کلینت چنان من رو زده کرد بیا و ببین… هرچند امیدوارم که نظرم عوض شه، پیام خوشش اومده ولی من نه، اصلن و ابدن، گفتم که امیدوارم نظرم عوض شه حالا باید دید. خب بریم سر موضوع استاد باحال نقاشیم.

استاد نقاشی‌م از اون استادهای باحال روزگاره، یه مدتی میشه که استادمو عوض کردم. نیست حرفه‌‌ای‌تر شدم دیگه استاد قبلی‌م چیزی نمی‌تونست یادم بده :))) از اون حرفها.

سر درس‌ چنان با ذوق و عشق بهمون چیز میز جدید یاد میده،‌ مثلن نگاهمون به حتی چطور بگم به حتی سطل زباله هم عوض میشه (سطل آشغال بعنوان چیزی که بهش توجه نمیشه معمولا). به اشیا طوری نگاه می‌کنیم که ببینیم سایه کجا افتاده پس خورشید کجاست تقریبن، اینور واسم سایه چطوره، اونور واسم چی؟ چطور شکل عوض میشه؟ تصور کنیم یعنی. من نقاشی‌م خوب بوده از همون بچگی وقتی که یاد گرفتم، چون به جزئیات دقت میکنم، ولی یه چیزهایی رو ندونسته انجام میدادم. الان دارم یاد میگیرم چرایی‌ش رو و این خیلی باحاله.(نقاشی کشیدن رو مامانی عزیزم بهم یاد داده :**** )

ادامه خواندن استاد جدید، نگاه جدید

در ملإ عام؟

خب آدم فضایی‌ها یا بهتره بگم موجودات فضایی وجود دارند به احتمال خیلی زیاد. ما چیزی ازشون نمی‌دونیم، چون شاید اونها نمي‌خوان ما ازشون چیزی بدونیم، شایدم یه عده بخصوصی از ما آدم‌ها هستند که به واسطه شغل و مقام و منصبی که دارن، از موجودات فضایی باخبرن و با هم کیف احوال هم می‌کنند، این در هاله‌ای از ابهامه البته، گفتم که «شاید».

همین در مورد ربات‌هایی که تست تورینگ رو با موفقیت رد کردن و ظاهرشون با آدمیزاد مو نمي‌زنه هم هست. ما بعنوان آدم‌‌های عادی به اطلاعات و تست‌های رده بالا و محرمانه دسترسی نداریم. به همین دلیل هم می‌تونیم فرض کنیم که ربات‌هایی کاملا شبیه ما انسان‌ها بینمون زندگی می‌کنن، نه اینکه تشکیل خانواده دادند نه نه، فقط برای تست تو خیابون ممکنه از کنارمون رد شن و حتی با سر بهم ابراز احترام کنیم و لب‌خندی پشت ماسک ردوبدل کنیم، غافل از اینکه آدم واقعی نیستن و ما نمی‌دونیم.

چی شده که دارم این شاید‌ها و نشاید‌ها رو می‌نویسم؟ بله سوال اصلی همینه. اونروزی ما داشتیم از جایی رد می‌شدیم که یکهو چشمم به آقایی (به ظاهر انسان) خورد که دقیقن شبیه این بود که داره خودش رو شارژ می‌کنه، مثلا رباته و یا موجود فضایی هستش و داره نمونه‌هایی که گرفته رو می‌فرسته. به پیام نشونش دادم که ببین بین ما دارن میرن و میان راحت و الان واستاده داره خودش رو شارژ می‌کنه و وانمود میکنه داره با موبایل حرف میزنه. البته خب پیام خندید که آره اونطور نشون میده. از کنارش که رد شدیم، گفتم یه عکس ازش بگیرم بد نمیشه. خلاصه این شما و این موجود فضایی یا ربات انسان‌نما:

ادامه خواندن در ملإ عام؟

صحنه 15+

امروز تو باشگاه با صحنه بسیار بسیار عجیبی روبه‌رو شدم. نگاهم افتاد بهش و رد شدم و رفتم و بعد گفتم نه نه من از این اتفاق‌ها به‌سادگی رد نمی‌شم.و برگشتم و با موبایلم یه عکس از حادثه گرفتم.

می‌بینین که تو عنوان نوشتم 15+ یعنی 15 سال به‌ بالا ها می‌تونن این رو ببینن. حالا من اینجا از این دکمه‌های مسخره نمی‌ذارم که اگه 15+ هستین کلیک کنین که ادامه رو ببینین و اگه نیستین این یکی دکمه رو کلیک کنین که بگم مطمئنی، مطمئنی نمی‌خوای یه بار در عمرت دروغ بگی و بزنی بالای 15 هستم و ببینی؟ اینجا ما ازت شناسنامه نمی‌‌خوایم! البته این روالی که برای «نخیر بالای 15 سال نیستم» نوشتم رو الکی از خودم در آوردم. کی تا حالا زده من بالای 15 یا 18 و … نیستم؟ کسی نمی‌دونه بعدش چی میشه :)))

ادامه خواندن صحنه 15+

صبح است ساقیا

یکی دو ساعت پیش تو آشپزخونه که بودم یکهو یاد یکی از دوستان دوران ابتدایی‌م افتادم، خودش نه البته، مادرش. سوم یا چهارم ابتدایی بودم یه رفیقی داشتم که موهاش خیلییییییی بلند بود، یه جورایی رنگ موهاش بور بود. کلن موهاش خیلی خوشگل بود. موضوع موهای دوستم نیستش اصلا :))

یه روز تو مدرسه با هم قرار گذاشته بودیم که چون خونه اون‌ها بین خونه ما و مدرسه است، من برم دنبالش و با هم روونه مدرسه بشیم. من فرداش پاشدم و صبحونه خوردم و حاضر شدم و رفتم سمت خونه این دوستم‌اینا. در زدم و مادرش در رو باز کرد. من از دیدن چیزی که دیدم تعجب کرده بودم، صبح ساعت 7:30 اینطورا باید میشد،‌چون ساعت 8 باید سر کلاس می‌بودیم، یعنی 10-15 دقیقه به 8 باید تو مدرسه سر صف حاضر می‌شدیم. مامان دوستم که در رو باز کرد دیدم موهاش رو درست کرده، آرایش کرده، لباس شیک پوشیده، و شماعی‌زاده هم داره میخونه. ساعت 7:30 صبح. خیلی هم خوش‌برخورد و پر انرژی حالمو پرسید و دخترش رو صدا کرد که بیا دوستت اومده.

ادامه خواندن صبح است ساقیا