صبح است ساقیا

یکی دو ساعت پیش تو آشپزخونه که بودم یکهو یاد یکی از دوستان دوران ابتدایی‌م افتادم، خودش نه البته، مادرش. سوم یا چهارم ابتدایی بودم یه رفیقی داشتم که موهاش خیلییییییی بلند بود، یه جورایی رنگ موهاش بور بود. کلن موهاش خیلی خوشگل بود. موضوع موهای دوستم نیستش اصلا :))

یه روز تو مدرسه با هم قرار گذاشته بودیم که چون خونه اون‌ها بین خونه ما و مدرسه است، من برم دنبالش و با هم روونه مدرسه بشیم. من فرداش پاشدم و صبحونه خوردم و حاضر شدم و رفتم سمت خونه این دوستم‌اینا. در زدم و مادرش در رو باز کرد. من از دیدن چیزی که دیدم تعجب کرده بودم، صبح ساعت 7:30 اینطورا باید میشد،‌چون ساعت 8 باید سر کلاس می‌بودیم، یعنی 10-15 دقیقه به 8 باید تو مدرسه سر صف حاضر می‌شدیم. مامان دوستم که در رو باز کرد دیدم موهاش رو درست کرده، آرایش کرده، لباس شیک پوشیده، و شماعی‌زاده هم داره میخونه. ساعت 7:30 صبح. خیلی هم خوش‌برخورد و پر انرژی حالمو پرسید و دخترش رو صدا کرد که بیا دوستت اومده.

نمی‌دونم چطور شد یادش افتادم، داشتم به پیام تعریف میکردم که خیلی باحال بود قضیه، به دوستم گفتم شما کی بیدار میشین حتی نوار هم گذاشته بودین! جواب دوستم یادم نیست متاسفانه هر چی به این مغز فشار میارم که دوستم چی گفت یادم نمیاد، ولی مرتبط بود به مامانش که همیشه همینطوری هستن.

نمیدونم دوستم -اسمش یادمه اتفاقن- الان کجاست و چی کار میکنه و مامانش بازم همونطور صبح خیلی بی‌اندازه زود پا میشه خودشو خوشگل موشگل میکنه و شیک می‌پوشه و نوار میذاره یا نه،‌ ولی دوست دارم فکر کنم هنوزم همونطورن.

والا من که صبح‌‌ها پامیشم قشنگ نیم‌ساعت گیجم. پیامم کلی باهام حرف میزنه که من لود شم و یادم بیاد آدمم، اسمم نسرینه :))

پایان‌بندی زیبا