آدم‌های بد اعتمادها رو از بین می‌برند

می‌خوام برگردم به چند ماه پیش و یه خاطره تعریف کنم.

چند ماه پیش یه دختری از اینجا میگم دختر چون اسمش دخترونه بود و عکس دختر تو پروفایلش بود، تو تلگرام به من پیغام داد و خودش رو زهرا معرفی کرد (بگم که اسم‌ها رو یا کلن نمیگم یا اصلش رو نمیگم) و اینکه شماره من رو از یکی از دوستان من که هم دانشگاهی ایشون بوده گرفته. و بعد شروع کرد تعریف‌های الکی و فرستادن :* , 3> و اینها که تو خوبی و این چیزها.

و گفت که می‌خواسته طراحی وب یاد بگیره و اون دوست من رو معرفی کرده. شروع کرد صحبت کردن هایی که اصلا ربطی به طراحی وب سایت نداشتن و تو همین حین شروع کرد از عکس‌های پروفایل تلگرامم گفتن، که چقدر عکس هات قشنگن و همچین چیزهایی و اینکه که موهاتو کلن زده بودی هم بهت می‌اومد، براتون بگم که من موهامو چند سال پیش زده بودم و عکسش هم تو تلگرام بود که برداشته بودم دیگه و تو عکس‌های تلگرامم نبود. من از همون اولش سر دو دوتا چهارتایی که می کرد و اصلا درست نبود حدس‌هایی زده بودم ولی بهش زمان دادم تا بیشتر حرف بزنه و بیشتر خودش رو نشون بده. می‌گفت زیاد تو تلگرام نیست و شماره من رو اخیرا گرفته و اینجا بود که من گفتم تو از کجا میدونی من موهامو زده بودم؟ گفت عکسش رو تو تلگرامت گذاشته بودی. در صورتی که من خیلی وقت پیشش عکسمو تو تلگرام گذاشته بودم. بهش گفتم که من 1 سال و خورده ای پیش عکسمو گذاشته بودم و تو اصولا اون موقع شماره منو نداشتی، برگشت گفت آره و بعد گفت که نه من قبل تر شماره رو گرفته بودم و یادم رفته بود و دوباره گرفتم و من بهش گفتم پس اگه اینطوره چطور میگی شاهد عوض کردن عکس‌های من بودی و این حرفها تو که شماره منو گم کرده بودی؟ تو که میگی شماره رو گرفتی و گم کردی و تازه دوباره رفتی گرفتیش؟ دوباره جواب‌هایی عجیب تر. و از اینکه من بخوام باهاش تماس داشته باشم طفره می‌رفت. وضعیت تقریبا مشخص بود. نمي‌دونم هدفش چی بود؟ هدفش فرستادن کیس و هارت و این چیزها بود یا می‌خواست که من بهش بگم همین الان مثلا دارم چی کار می‌کنم، می‌خواست بهش بگم که الان دارم تو کدوم سایت می‌چرخم و این حرفها بیشتر دوست داشت سر از کارهای من در بیاره. در کل من به اون آدم فهموندم که زمانم کمه و نمی‌تونم بهش چیزی یاد بدم و متاسفم.

در کل بدونیم که اینترنت و این نرم‌افزاها راه رو برای آدم‌های بدی که به ظاهر خوب دوروبرمون هستند و یا نیستند خیلی هموار کرده. یک بار نوشتم این رو که اعتماد ها رو از بین بردن کار هر آدم پستی هستش و زرنگی و باهوشی کسی رو نمی‌رسونه. هیچ وقت قرار نیست به کسی که از تو اینترنت سر در میاره و میگه سلام من فلانی هستم، زود اعتماد کنیم. شک کردن به جا خیلی هم خوب و درست و از زرنگی و باهوش بودن انسان هست. وقتی از اینترنت استفاده می‌کنیم باید بدونیم چه خطرایی ما رو تهدید می‌کنه و ما چطور باید عمل کنیم. یکی از مهم ترین مهم ترین مهم ترین مقابله‌ها اعتماد نکردن هست به افرادی که نمی‌شناسیمشون شما این رو داشته باش که آدم‌هایی که می‌شناسیمشون هم اعتماد ها رو کم رنگ و بیرنگ می‌کنن چه برسه کسایی که نمیشناسیم. پس چطور میگیم امنیت 100 در صد نیست اعتماد کردن هم 100 درصد نیست یعنی نباید به کسی 100 درصد اعتماد کنیم و … .

خب من به چیزهایی رسیدم که مطمئن شدم و اینجا نوشتمش و بماند سر فرصت. این خاطره رو اینجا نوشتم که بدونیم همچین اتفاقاتی می‌افته چه ما ازش حرف بزنیم و بنویسیم و چه نه. البته من ازش حرف می‌زنم و کار همین آدم‌ بدها لیبل زدن به آدم‌هاست چون که مي‌ترسن پس کارهای احمقانه بیشتری انجام می‌دن. این آدم یا آدم‌های بد اعتماد ها رو از بین می‌برن و سکوت در برابرشون همدست بودن باهاشونه.

 

فینیکس

فینیکس

روزی که تو بالکن دیدمت (26 مرداد 94) دلم تیکه تیکه شد، زخمی آروم یه گوشه کز کرده بودی، زودی به پیام گفتم یه نفر به کمک ما نیاز داره، پیام هم فکر کرده بود حتمن یه آدم تو آپارتمان روبرویی داره میوفته زود پرید جلوی بالکن و تو رو دید. فکر میکردیم اگه بیایم سمتت هول میشی و راه میوفتی میری از نرده ها میوفتی ولی ضعیف تر از این حرف‌ها بودی آروم نشستی و پیام آوردت تو.

سرت بدجور زخمی بود بال و پرات ریخته بودن، چشم چپت هم وعضش خراب بود. همون لحظه من عاشقت شدم عشقت مهرت به دلم نشست گرفتمت به پیام گفتم زود یه دکتر پیدا کن بریم دکتر حالش خوب نیست. بهت آب دادم کلی آب خوردی کلی خوشحال بودم که آب میخوردی و افسوس می‌خوردم چرا زودتر بالکن رو ندیده بودم. یادمه به پیام گفتم که چرا نشستی پیدا کردی دکتر رو؟ گفت دارم میگردم گفتم زود باش اگه بچه ات بود هم اینجوری راحت میشستی؟ چون پرنده است مهم نیست؟ پیام هم داشت میگشت ولی من هول کرده بودم حالم خوش نبود فینیکس خودمو سرزنش میکردم که چرا زودتر بالکن رو ندیدم. با پنبه و بتادین یه ذره زخماتو تمییز کردم و با باند آروم بستم و تو ذره ای حرکت نمیکردی.

رسیدیم دکتر، گذاشتمت روی جایی که مریض‌ها رو می‌ذاشتن برای معاینه. حالت بهم خورد بالا آوردی دکتر معاینه کرد گفت جمجمه ات آسیب دیده و چشم چپت نمیبینه ولی ممکنه خودشو ترمیم کنه. دکتره گفت زنده نمیمونی، دارو نوشت برات ویتامین ب 1، مولتی ویتامین و دو تا پماد بری زخمات. من الهی برات بمیرم فینیکسی.

رسدیم خونه دوباره حالت بد شد و بالا آوردی. داروهاتو دادم یه ذره نون خیس کردم به زور بهت خوروندم  ولی شب بازم بالا آوردی. از روز بعد قبل از غذا بهت قطره استفراغ می‌دادم و بعد غذا و داروهاتو. سرحال اومده بودی.

ادامه خواندن فینیکس

آدم‌های تو دنیای واقعی

خیلی دوست دارم با آدم‌هایی که حتی برای 5 دیقه قراره کنار هم باشیم حرف بزنم و با هم ببینیم تودنیامون چه خبره، خوبیش هم همینه که امروز با سه نفر صحبت کردم و جالب اینکه با دو تاشون از کوچولوهایی که کنارشون بود شروع شد، اولش یه دختر ناز خوشگل به اسم عسل بود، من نشسته بودم و یهو دیدم دست یه بچه دستمو گرفت برگشتم دیدم یه دختر بچه ناز و دوست داشتنی بود که دوست داشت باهاش حرف بزنم و اون برام ناز کنه خودشو لوس کنه و خجالت بکشه… خیلی خوب بود خیلی خیلی. بعد با مامان عسل حرف زدم و حرفمون در مورد بچه ها بود.

بعد با خاله و مامان امیر علی حرف زدم. امیرعلی یه پسر بچه خوشگل ناز دوست داشتنی و شلوغ بود که چون اسم خاله‌اش زهرا بود به همه خانمها میگفت زهرا، هی میگفتم امیرعلی من نسرین هستم اونم بلند میگفت نه زهرا زهرا، تازه از ته دل داد میزد :)) به کلوچه هم میگفت کوکو … هی به من نگاه میکرد میخندید باهاش حرف میزدم و بعد بهش میگفتم امیر علی کوکو رو بخور بعد بازی میکنیم تا میخواست بخوره نگاهمون بهم می‌خورد و دوتامون غش میکردیم از خنده :))) بچه ها خیلی محشرن خیلی خیلی. با زهرا خاله امیرعلی هم راجع به رسم و رسوم اینها حرف زدیم که خیلی خوب بود. آخرش موقع خدافظی همچین مهربانانه با هم خدافظی کردیم احساس کردم دوستای صمیمی هم هستیم. خیلی ساده و صمیمی بودیم با هم، دوستانه لبخند و محبت بینمون ردوبدل میشد. چقدر دلم برای زهرا الان تنگ شده.

خانوم سومی که باهاش حرف زدم بچه نداشت -اگرم داشت پیشش نبود- و موضوع حرفمون هم اینستاگرام و عکس گذاشتن و پرایوت و این‌ حرفها بود. خب من اکانت اینستاگرام ندارم و جدی خوشمم نمیاد، این خانوم حرفی زد که فراموش نمی کنم. جا نداره این حرفمو بگم فقط اشاره اش اینجا باعث میشه یادم بمونه.

یه چیزی یادم اومد سالها پیش زمانی که دبیرستانی بودم تو اتوبوس نشسته بودم و یه دختر خانمی اومد نشست پیشم، بعد از دو سه دیقه بهش گفتم آخه چرا باید بشینیم پیش هم و حرف نزنیم ؟ اون هم خندید گفت فارسی حرف بزنیم؟ ترکی بلد نیستی و اینجوری شد که حرف زدیم و فهمیدم کارمند بانکه و چه جوری با چه جون کندنی رفته بانک و خیلی خوشحال بود میگفت مامانم خوشحاله از این کارم و … و منم از خودم و درس خوندن و اینکه رویام چیه گفتم و بعد دو تا دختر صندلی عقبی هم با ما همراه شدن و خیلی چسبید خیلی . اونموقع ها خیلی راحت با آدمهای تو بیرون حرف میزدم میگفتیم میخندیدیم دوست میشدیم و الان کمتر شده و ناراحت کننده است.

آدم‌های با صفا تو اینترنت نیستن تو دنیای مجازی نیستن. به شخصه تعریف هایی که مامانم و مامانبزرگم از قدیما از رفت و آمد ها و شب نشینی ها می‌کنن رو خیلی دوست دارم و حیف ما آدم‌ها داریم فقط از هم فاصله میگیریم نمی‌دونیم تو فامیل چه خبره کی خوشحاله کی غمگینه و این به نظر من خیلی بده خیلی خیلی . هر چند خودم از رفت و آمد با بعضی آدم‌هایی که تودنیای واقعی به عنوان فامیل یا دوست میشناسمشون خوشم نمیاد. خیلی از ما آدم‌ها هم به اون با صفایی نیستیم چرا اینجوری شدیم؟ الان بحث این نیست پس این سوال رو جواب نمی‌دم. ولی همه یه جور نیستیم، هنوز آدمهای باصفا هستن آدم هایی که از ته دل محبت میکنن، تو غم و شادی شریکن، حتی حرف زدن باهاشون برای 5 دیقه آدم رو زیرورو می‌کنه.

یه چیز قشنگی هم تو حرفای امروز بود و اینکه هیچکدوممون غیر از مکالمه سومی از اینترنت و تکنولوژی و برنامه نویسی و این چیزها حرف نزدیم. با اینکه من تو قدیمها نبودم ولی حس کردم اون حرفهای معمولی و خنده هامون من رو برد تو قدیما.

خلاصه و لپ کلوم اینکه آدم‌های تو دنیای واقعی خیلی مهربونترن خیلی دوست داشتنیترن، نمی‌خوام الکی اغراق کنم و شعار بدم مطمئنن همه شون خوب نیستن، شاید منم یکیشون، ولی محبت کردن خیلی هاشون حتی به اندازه یه لبخند میشه یه دنیا.

 

با هم بریم قدیما.

 

ای نازک نازک دل دل جو که دلت ماند

پادکست کتاب مکالمات کنفوسیوس – گفتار دوم بخش اول –

خب بی هیچ مقدمه طولانی، قسمتی از حرف‌های استاد بینا دل چینی کنفسیوس رو تو یه کتاب به اسم مکالمات گردآوری کردن و منم تصمیم گرفتم صوتی‌اش کنم.

شناسنامه کتاب  “مکالمات ” :

پادکست کتاب مکالمات کنفوسیوس

 

نویسنده : کنفوسیوس

مترجم : حسین کاظم زاده ایرانشهر

ناشر: شرکت انتشارات علمی فرهنگی

فایل صوتی گفتار دوم – راه راست و نیک برای زندگی – از کتاب « مکالمات کنفوسیوس » :

این هم نسخه آزاد ogg

خب هیچ کی کامل نیست و منم یکی از همون‌هایی که کامل نیست، ایرادهایی دارم تو خوندن که همیشه با من بودن البته سعی می‌کنم رفعشون کنم و به قولی که تو جنگ ستارگان می‌گفت دو ایت ار دو نات، دنت ترای (Do it or do not, don’t try) ولی خوب من همچنان سعی میکنم خوب‌تر شم. دقت نمی‌کنین من خوب هستم سعی میکنم خوب‌تر شم 🙂 منظورم این بود که سعی می کنم خوب شم.

** فک کنم 1000 بار از کلمه “بعد” استفاده کردم :)) ببخشین دیگه به بزرگیتون
** من زیاد فایل‌ها رو ویرایش نمی‌کنم خیلی کم پیش بیاد که قسمت‌هاییش رو حذف کنم. یه قسمتی که خیلی شدید خندیدم از دست در رفته بود تو ویرایش. خودم الان شنیدم اصلاحش کردم و دوباره آپ کردم. خودم خوشم نیومد در هر حال از دستم در رفته بود. خندیدن البته بد نیست و خیلی هم خوبه ولی خوب واقعناون خنده شدید جاش وسط این فایل نبود ….

😐

تغییر از خودمون شروع میشه

زود عادت می‌کنیم

که بچه‌هایی رو تو خیابون ببینیم که دارن کار می‌کنن، به جای اینکه تو مدرسه باشن یا پی بازی کردنشون،

که به بچه‌های بی سرپرست و بد سرپرست تجاوز بشه و از کنارش رد شیم،

که فقر فرهنگی و مادی هست و طبیعیه باید باشه انگار،

که ببینیم کسی رو به نا حق کتک بزنن یا بهش ظلم بکنن و ما چیزی نگیم،

که خیلی راحت جلو چشم ما ها زنان رو بگیرن ببرن چون موهاشون بیرون بوده احیانن

که از ترس سکوت کنیم،

که اگه عادت نکنیم نمی‌ذارن آب خوش از گلومون بره پایین،

که اگه قانونی به میل ما برنگشت فراموشش کنیم تا دوباره بحثش داغ شه

که ارزش های انسانی رو فدای ارزش های بازاری کنیم

که بهم خیانت کنیم، دروغ بگیم،

که زندگی نکنیم

ادامه خواندن تغییر از خودمون شروع میشه

غر بزنیم

خودم این روزها سر هر چیزی شروع می‌کنم به غر زدن مثلا امتحانها و … دیروز به رفیقم هی میگفتم غر نزن بعد پیش خودم گفتم چرا نزنه ؟ این تو ذهنم موند که مهمه که غر رو زد و آدم خودش باید بدونه تو چه شرایطی هست و چه طور باید بگه …

تو این لینک نوشته غر زدن یعنی آهسته سخن گفتن از سر خشم و اعتراض، ولی خوب ما که آهسته سخن نمی‌گیم 🙂 مثلا میایم تو توییتر ،تو فیس بوک، تو وبلاگامون غر می‌زنیم و … .و اتفاقن مهم هم هست. به نظرم آدم وقتی میبینه کاری از دستش بر نمیاد از شدت غیض غر می‌زنه و شاید هم اینقدر ادامه بده که به یکی دیگه برسه و اون شاید از دستش کاری بر بیاد. بعضی‌هام میگن بیاین فلان ساعت هممون با هم غر بزنیم دسته جمعی با فلان هشتگ … اینا بد نیست . صدای اعتراض نباید خاموش بشه، ولی اینکه من نسرین بتونم کاری انجام بدم و اون رو انجام ندم و فقط غر بزنم اون بده و جالب نیست ولی اگه از دستم کاری بر نیاد دلیل نمیشه خفه شم و بگم چرا نگم؟ اتفاقن به نظرم غر رو باید همیشه زد و وقتی غردون خالی شد نشست فکر کرد حالا باید چی کار کنم تا اوضاع حتی یه ذره بهتر شه؟ شاید باید حساس شد به اینکه پیش کی یا کجا می‌تونم غر بزنم یا نزنم ، اصلا موقعی پیش میاد که آدم بهتره برا خودش پرایوت و تو تنهایی این کارو بکنه یا پیش رفیقاش و یا موضوع طوری هست که بهتره پابلیک باشه. (غر زدن رو با انتقاد کردن یکی نمی‌دونم البته)

خلاصه طوری نکنیم که طوری شود که مردم ساکت شن .

دیگه وبلاگمه و دوست دارم توش غر بزنم :)))

داستان کوتاه صوتی بازگشت

حرف و حدیثی ندارم که بگم .

شناسنامه کتاب  ” من قاتل پسرتان هستم ” :

داستان کوتاه صوتی بازگشت

نویسنده : احمد دهقان 

ناشر: افق

داستان صوتی بازگشت از کتاب ” من قاتل پسرتان هستم ” :

این هم نسخه آزاد ogg

الان یه چیزی یادم افتاد که خوبه اضافه کنم، این کتاب رو  ون تنها معرفی کرده بود. ممنون ازش.