جادوگر‌های Pendle hill

داشتم یه پادکست رو میگوشیدم که اشاره‌ای هم داشت به جادوگران Pendle hill. خب بار اولم بود که این اسم به گوشم می‌خورد و رفتم سراغ سرچ کردن تا ببینم کیا بودن و چه اتفاقاتی افتاده . خب این هم نتایج سرچ‌های من :

اول از همه از حال و هوای جادوگر‌ و جادو‌های داستان هری‌پاتر بیاین بیرون 🙂 چون این داستان به شیرینی ماجرایی که جی کی رولینگ خلق کرده نیست. این یه داستان واقعیه.

جادوگر‌های تپه Pendle

تپه پندل (Pendle Hill) اسم یه منطقه تو شمال غربی انگلستان هست.

جادوگران Pendle گروهی از مردم ساکن Pendle hill (نزدیک Lancashire ) بودن که به قتل با سحر و جادوشون متهم شدن. در پاییز ۱۶۱۲ درLancaster برای این آدمها محاکمه‌ای برپا میشه. این محاکمه مشهورترین و مستندترین محاکمه جادوگران در تاریخ انگلستان هست.  اسامی ۱۲ نفرشون که تو Pendle Hill زندگی می‌کردن و متهم به قتل ۱۰ نفر با سحر و جادو بودن به قرار زیر هستش:

ادامه خواندن جادوگر‌های Pendle hill

چرا می‌خوایم چیزهای بامزه رو گاز بگیریم؟ چرا دوست داریم گاز بگیریم؟

پیامم چندین بار از من خواسته در این مورد تو اینترنت بچرخم و دلیلش رو پیدا کنم. دلیل این رو که چرا ما علاقه داریم آدم‌هایی که دوستشون داریم یا نوزادان و در کل چیزهای بامزه رو گاز بگیریم. خب پیام جونم این هم نتیجه سرچ‌های من که تو وب‌سایتم می‌نویسمش. چون ممکنه سوال یکی دیگه هم باشه، یا نه اصلن! من دوست دارم بنویسمش چون برای خودم جالبه 🙂

اول از همه باید بگم فکر نمی‌کنم که همه آدم‌ها دلیل گاز گرفتنشون فقط این باشه که عاشق طرف مقابلشون هستن، یا بچه‌ای ور دیدن که مي‌خوان گاز گازیش کنن. طبق سرچ‌هایی که داشتم باید بگم آدم‌هایی هستن که فقط دوست دارن یه چیز نرم مثل بازوی یه نفر که البته قابل اعتماد هستش رو گاز بگیرن. قابل اعتماد از این بابت که ناراحت نشن که یکی بازوشون رو گاز گرفته. خب این از این. پس شد بعضیا علاقه دارن گاز بگیرن چیزی رو، نه از روی عشق و علاقه و بامزگی! بلکه از روی نیاز به گاز گرفتن.

ادامه خواندن چرا می‌خوایم چیزهای بامزه رو گاز بگیریم؟ چرا دوست داریم گاز بگیریم؟

چیزهای مجازی و احساسات واقعی یا غیرواقعی؟

خیلی خب، چند وقت پیش یه انسانی برام بابت یه توییتی که زده بودم، یه اپیزود از سریال Black mirror رو معرفی کرد. نشستیم با پیام دیدیم و بسیی لذت بردیم. الان نمی‌خوام این مجموعه رو معرفی کنم. تصمیم گرفتیم این سریال رو ببینیم چون هر اپیزود یه قسمت جداگونه است پس برای ما بهترین گزینه محسوب میشه.

حالا سیزن ۱ اپیزود ۲ این سری اسمش هست Fifteen Million Merits . راجع به اینه که آدم‌ها وارد یه زندگی مجازی میشن و با دوچرخه زدن، برای سرمایه‌داران احتمالا برق تولید مي‌کنن و  برای خودشون امتیاز کسب می‌کنن. با این امتیازها مي‌تونن زندگی واقعی و مجازیشون رو اداره کنن. مثلا خمیر دندون استفاده کردن از امتیازشون کم می‌کنه و ناهار خریدن همچنین و تو زندگی مجازی مي‌تونن با این امتیازهاشون کانال‌های مختلف ببینن یا برای کاراکتر مجازی خودشون لباس بخرن و … . یکی از آدمای این ماجرا به اسم Bing مثل بقیه نیست. امتیاز بالایی بدست آورده (بهش ارث رسیده) و براش مهم نیست که برای کاراکترش جاده جدید بخره، کانال‌های سکسی یا توهین کردن به آدم های دیگه رو ببینه و… . یه جور این دنیا به هیچیش نیست طور مثلا. حالا یه جا با یه آدم دیگه آشنا میشه که صدای خوبی داره و قشنگ می‌خونه می‌خاد بهش کمک کنه تا بره برای مسابقه کشف استعداد و این چیزها. یه جا Bing برمیگرده می‌گه همه این‌ها مجازی هست و هیچی واقعی نیست اما صدای تو واقعیه. داستان قراره به چیز دیگه‌ای اشاره کنه. ****** کسایی که ندیدین می‌تونن این دو جمله آخر رو نخونن، هر چند فکر نمی کنم اسپویل باشه****** اینکه سرمایه دارها می‌تونن از آدم‌ها به نفع خودشون استفاده کنن و نظر جمعی چطور به نظر فردی غالب میشه و ارزش‌ها و باورهاش تو یه آن بر باد میره. خب این فیلم و چیزی که دست آخر میخواد بگه مهمه خیلی مهمه ولی برگردم به حرفی که می‌خوام بگم.

ادامه خواندن چیزهای مجازی و احساسات واقعی یا غیرواقعی؟

پادکست کتاب پس از تاریکی – ساعت ۲:۴۵ صبح

خب فاصله کمتر شد و این خوبه. بعد اینکه ضبط کردم یه بار خودم شنفتم فکر می‌کنم یه ذره تند تند خوندم که کاریش نمیشد کرد در واقع. بعضی جاها نویسنده از این نر طوری حرف میزنه که انگار باید خوشمم بیاد و باعث میشه عصبی شم و منم می‌خوام فقط اون تیکه‌ها رو رد کنم.

اینم متوجه شدم که اسم کتاب رو رسمن از پس از تاریکی به پس از نیمه شب دارم عوض مي‌کنم 🙂 یه بارم سر کدوم درس و کدوم کلاس بود یادم نیست گفتن من متنی رو بخونم که من شروع کردم به خوندن که یهو دبیرمون گفت اینجا رو یه بار دیگه بخون که منم دوباره خوندم و  بهم گفت این کلمه X دقیقا کجای متن هست؟  دوباره همونجوری خوندم که بغل دستیم گفت نسرین نیگاه این کلمه رو نمیگی . من خودم یه کلمه به متن اضافه میکردم. درواقع  یه کلمه رو حذف می‌کردم و به جاش هم معنیش رو میگفتم چقدر سر این خندیدیم.  یه بارم همچین کاری رو سر جلسه پایان ترم حسابان انجام دادم البته در لول‌های بالاتر :)) .

بریم بقیه پادکست کتاب پس از تاریکی رو بگوشیم

این هم نسخه آزاد ogg

برای دانلود نسخه mp3

خب بریم سراغ آهنگها که البته یکی بودن و مثل همیشه عالی:

 

خب همه‌اش از یه موزیک بود به اسم Sympathy 

حرف آخر هم همین Sympathy

پادکست کتاب پس از تاریکی – ساعت ۲:۱۹ صبح

وای که چقدر طولانی شد وقفه این دفعه. پیش میاد دیگه منم که همچنان برای این پادکست برنامه منظمی ندارم. بیشتر برای تفریح و خودمه. این وسط کسی گوش کرد که نوش جون و گوشش و نکردم که هیچ :))))

بگذریم بگذریم، آفرین به حضرت خودم که قسمت بعدی داستانمون که میشه بخش ۶ یا واسه ساعت ۲:۱۹ صبح رو خوندم و آماده کردم. خب اگه این بخش ۶ هست چرا من سری پیش هم نوشته بودم فصل ۶؟ خب اشتباه کردم دیگه :)) قبلیه ۵ بود :)))))) حالا اینا مهم نیستن.

بریم بقیه پادکست کتاب پس از تاریکی رو بشنویم

این هم نسخه آزاد ogg

برای دانلود نسخه mp3

خب بریم سراغ آهنگها که البته مثل همیشه دلنشینن

اولی اسمش هست : Düşler Sokağı

موسیقی آخر هم که قطعه‌ای از فیلم گوزن‌‌ها هست

به قول سینا حجازی گل گلاب: بیا با هم آواز بخونیم، بالاتو واکنو چشماتو ببند 🙂

مامانی خیلی دوستون دارم

وقتی نوجوون بودم، همیشه دوست داشتم به مامانم بگم چقدر دوسش دارم ولی نمي‌دونم چرا نمي‌تونستم، خجالت می‌کشیدم شاید. دلیلش رو دقیق یادم نیست.  یادمه یه بار برگشتم گفتم این فیلم‌های خارجی که شبها خانواده میرن پیش هم و میگن دوست دارم و شب بخیر میگن خیلی خوبه. بیاین ما هم اینطوری کنیم و استارت زده شد ولی همچین ادامه دار نبود.

و اما زمان دانشجویی با کاروان نور رفته بودم سفر جنوب و بازدید منطقه‌هایی که توشون مردم زندگی می‌کردن ولی جایی برای زندگی نیست. انگار اون مناطق رو کردن موزه تا مردم برن ببینن (خجالت بکشین). حالا تو اون وسط یه آقای آخوند باحالی بود که در مورد اهمیت نقش مادر صحبت می‌کرد و گفت وقتی برگشتین به مادرهاتون بگید که خیلی دوسشون دارین و دستشونو ببوسین. منم همون روزی که برگشتم دست مامانمو بوسیدم و بهشون گفتم چقدر دوسشون دارم و بعدش دیگه خیلی راحت به مامان عزیزم میگفتم و میگم که چقدر دوستشون دارم و عاشقشونم.  اینکه چقدر زندگی و این دنیا با وجودشون شیرین و لذت بخشه.

اون سفر بدی و خوبی زیادی برای من داشت. یه عالمه تجربه کسب کردم که شاید خیلی جاها اصلن به دردم نخوره ولی خودم به تجربیاتم مفتخرم و حس خوبی دارم. اگه برگردم عقب بازم اون سفر رو میرم.  اما یکی از بهترین خوبیهای اون سفر، شکستن خجالت بی مورد و راحت گفتن دوست دارم به مامان عزیزم بود. اون آقای آخوند هر جا هست امیدوارم خوش باشه.

مامانم یک لحظه نگاهتون رو به تمام دنیا نمیدم،عاشقتونم و جونم پیشکش شماست.

سنگ تو چی میخوای

تقدیم به سنگهای راه مدرسه‌ام

موقع رفتن و برگشتن از مدرسه، اگه تنها میشدم یه سنگ رو انتخاب میکردم و با شوت کردنش با خودم میبردمش. یعنی به خودم قول میدادم حتما باید این سنگ رو بدون دست زدن بهش و فقط با پام با خودم تا فلان نقطه ببرم.بعضی وقتها میفتاد تو جوب و اگه جوب خشک بود میرفتم توش و سنگ رو با هزار زحمت با پام از جوب درمیاوردم و اگه پر آب بود با یه چوبی چیزی سعی میکردم در آرم و اگه نمیشد شکست میخوردم ولی نا امید نمیشدم. سنگ بعدی رو انتخاب میکردم و سعی میکردم این رو به مقصد برسونم.

تو این هیرو ویر میگفتم ببین من دارم سرنوشت این سنگ رو تغییر میدم. این رو برای خودم و سنگها یه حرکت عجیب و تاثیرگذار میدونستم و برداشتم این بود که سنگ نباید نا امید باشه که باد نمیتونه حرکتش بده و باید تا آخر پوسیدگیش همونجایی که هست بمونه. چون یکی مثل من هست که داره سنگ رو بدون اینکه خودش بخواد تکون میده. ولی اگه دلش نمیخواست چی؟ شاید با سنگهای دیگه دوست بود و میخواست همونجا بمونه؟ بعضی وقتها که به این نقطه میرسیدم سنگ رو برمیداشتم، میبردم میذاشتم سر جاش پیش دوستاش.

ولی من نمیدونستم سنگها چی میخوان. یادم نمیاد ازشون پرسیده باشم که کدومتون دلتون میخواد جا به جا بشین؟ سنگه تو میخوای همینجا بمونی یا میای با هم یه مسیری رو بریم! چرا نپرسیدم آهای سنگ تو چی میخوای؟

داستان کوتاهی از خودم جناب حضرت نسرین :*