داستان کوتاه شب سیاه

هول تو دلم افتاده بود و دلیلشم مطمئنم که برای کاری که باید می‌رفتیم طبقه پایین نبود. این کارهای اداره و پرونده اینو ببر و اونور ببر که کار همیشگی و اعصاب خورد کنی بوده. ولی هیچ وقت هولی نداشت.

صدای داد و هوار از طبقه پایین داشت بیشتر و بیشتر می‌شد. مردم رو دیدیم که شروع کردن به دوویدن به سمت ما داشتن فرار می‌کردن. دوباره دعوا های الکی دوباره داد و بیداد و الکی شلوغ کردن. ولی نه اینبار فرق داشت. تو چهره و رفتار مردم ترس از چیز هولناکی موج میزد.

منم مثل همیشه باید سر در میاوردم. گفتم بریم ببینیم چی شده. از لابه لای مردم داشتم میرفتم پایین که سرمو خم کردم از نرده‌های پله به پایین که ببینم چه خبره؟ یه چیز بزرگ و وحشتناکی داشت زمین رو وحشیانه میکند و میومد بیرون . به خودم میگفتم بالاخره شد، این همون هول بزرگه. فرار کردیم بدون اینکه فکر کنیم فقط فرار کردیم. دست همسرمو گرفته بودم و داشتیم با هم فرار می کردیم. مردم داشتن میرفتن بالای ساختمان تو راه پله‌ها کلی زن و مرد و بچه افتاده بودن رو زمین. هیچ کس به اون یکی فکر نمیکرد و همه میدوییدیم.  جیغ و داد و صدای اون موجوده … صدای ترس همه جا بود.

دوباره به پایین نگاه کردم. اون موجود وحشتناک اومده بود بیرون . غول پیکر، پر از مو، سیاه و با چشماییی بین زرد و قرمز . وحشتناک بود. می‌دونستم همیشه می‌دونستم بالاخره اتفاق هولناکی میوفته ولی نه مثل این. مثل رم کرده‌ها فقط داشت مردم رو به این طرف و اون طرف پرتاب می‌کرد و میدوید اینور اونور. یهو شروع کرد از پله‌ها بالا پریدن. مردم زیرش له میشدن. هیچ ایده‌ای نداشتیم که چی شده. ما رفتیم بیرون و داشتیم میدوییدیم.

شهر تو آشوب بود داشت شب میشد. چندتایی از این موجودات از ساختمونها خارج شده بودن و اومده بودن تو خیابون. همه چیز رو خراب میکردن. ماشین و آدم‌ها رو به این طرف واونطرف پرت میکردن.

آسمون تاریک شد یه جور سکوت مرگباری شنیده میشد. ماشین رو روشن کردیم و حرکت کردیم به سمت خارج شهر. تو اتوبان ماشین‌ها از سمت مخالف با سرعت زیاد داشتن میومدن، به همیدیگه میزدن یه ماشین کله پا شد. یکیشون داد میزد از اونور نرین بیشرفا همه جا هستن همه جا هستن. ماشین رو نگر داشتیم هاج و واج مونده بودیم. یکی از این موجودهای بزرگ و وحشتناک تو فاصله نه خیلی دوری از ما  رو سقف ساختمونی بود. برگشت طرف ما. نگاهمون بهم قفل شد. یه میمون بود یه میمون بزرگ سیاه. از چشاش معلوم بود داره پوزخند میزنه، باهوش بود و میدونست داره چیکار میکنه. پرید رو اون یکی ساختمون و رفت. شب سیاهی بود خیلی سیاه. ماشین رو روشن کردیم و به سمت بیرون شهر حرکت کردیم.

خب داستان کوتاهی رو خوندیم از حضرت خودم نسرین 🙂