تقدیم به سنگهای راه مدرسهام
موقع رفتن و برگشتن از مدرسه، اگه تنها میشدم یه سنگ رو انتخاب میکردم و با شوت کردنش با خودم میبردمش. یعنی به خودم قول میدادم حتما باید این سنگ رو بدون دست زدن بهش و فقط با پام با خودم تا فلان نقطه ببرم.بعضی وقتها میفتاد تو جوب و اگه جوب خشک بود میرفتم توش و سنگ رو با هزار زحمت با پام از جوب درمیاوردم و اگه پر آب بود با یه چوبی چیزی سعی میکردم در آرم و اگه نمیشد شکست میخوردم ولی نا امید نمیشدم. سنگ بعدی رو انتخاب میکردم و سعی میکردم این رو به مقصد برسونم.
تو این هیرو ویر میگفتم ببین من دارم سرنوشت این سنگ رو تغییر میدم. این رو برای خودم و سنگها یه حرکت عجیب و تاثیرگذار میدونستم و برداشتم این بود که سنگ نباید نا امید باشه که باد نمیتونه حرکتش بده و باید تا آخر پوسیدگیش همونجایی که هست بمونه. چون یکی مثل من هست که داره سنگ رو بدون اینکه خودش بخواد تکون میده. ولی اگه دلش نمیخواست چی؟ شاید با سنگهای دیگه دوست بود و میخواست همونجا بمونه؟ بعضی وقتها که به این نقطه میرسیدم سنگ رو برمیداشتم، میبردم میذاشتم سر جاش پیش دوستاش.
ولی من نمیدونستم سنگها چی میخوان. یادم نمیاد ازشون پرسیده باشم که کدومتون دلتون میخواد جا به جا بشین؟ سنگه تو میخوای همینجا بمونی یا میای با هم یه مسیری رو بریم! چرا نپرسیدم آهای سنگ تو چی میخوای؟
داستان کوتاهی از خودم جناب حضرت نسرین :*