سنگ تو چی میخوای

تقدیم به سنگهای راه مدرسه‌ام

موقع رفتن و برگشتن از مدرسه، اگه تنها میشدم یه سنگ رو انتخاب میکردم و با شوت کردنش با خودم میبردمش. یعنی به خودم قول میدادم حتما باید این سنگ رو بدون دست زدن بهش و فقط با پام با خودم تا فلان نقطه ببرم.بعضی وقتها میفتاد تو جوب و اگه جوب خشک بود میرفتم توش و سنگ رو با هزار زحمت با پام از جوب درمیاوردم و اگه پر آب بود با یه چوبی چیزی سعی میکردم در آرم و اگه نمیشد شکست میخوردم ولی نا امید نمیشدم. سنگ بعدی رو انتخاب میکردم و سعی میکردم این رو به مقصد برسونم.

تو این هیرو ویر میگفتم ببین من دارم سرنوشت این سنگ رو تغییر میدم. این رو برای خودم و سنگها یه حرکت عجیب و تاثیرگذار میدونستم و برداشتم این بود که سنگ نباید نا امید باشه که باد نمیتونه حرکتش بده و باید تا آخر پوسیدگیش همونجایی که هست بمونه. چون یکی مثل من هست که داره سنگ رو بدون اینکه خودش بخواد تکون میده. ولی اگه دلش نمیخواست چی؟ شاید با سنگهای دیگه دوست بود و میخواست همونجا بمونه؟ بعضی وقتها که به این نقطه میرسیدم سنگ رو برمیداشتم، میبردم میذاشتم سر جاش پیش دوستاش.

ولی من نمیدونستم سنگها چی میخوان. یادم نمیاد ازشون پرسیده باشم که کدومتون دلتون میخواد جا به جا بشین؟ سنگه تو میخوای همینجا بمونی یا میای با هم یه مسیری رو بریم! چرا نپرسیدم آهای سنگ تو چی میخوای؟

داستان کوتاهی از خودم جناب حضرت نسرین :*

بوی خونه مامانبزرگ

تقدیم به مژگان عزیز با بهترین آرزوها  🙂

اون پله‌‌ها الانم هستن، اون خونه سر جاشه، اون بو…من میگم هر خونه‌ای هر خانواده‌ای یه بوی خاصی داره. آره بوی خونه مامانبزرگ هم سر جاشه. همش منتظر بودیم پنجشنبه بشه و بریم خونه مامانبزرگ. تو ذهنمون ميگذشت که وقتی رفتیم از پله‌ها بالا پایین میریم بعدش موکت پله‌ها جمع میشه و از بالای پله‌ها میکشیم تا درست شه و اگرنه مامانبزرگ ناراحت میشه. شب که بشه دوباره می‌خوایم سرمون رو بذاریم رو متکاهای سفتو سخت و سرد خونه مامانبزرگ، با اون لحاف‌های سنگین که نمیشد زیرش جوم بخوری، بهشون میگفتیم خرسک. همه هم باید ساکت میشدیم که یهو خواب مامانبزرگ و ببابزرگ نپره.

صبح که بشه بابابزرگ میره نون تازه و سرشیر و عسل میخره و دورتا دور سفره بزرگ میشینیم و صبحونه میخوریم.  بعدش دوباره بازی تو حیاط یا تلاش برای بازکردن کمد قفل شده خاله و دایی. یه سیخ بر میداشتیم و از زیر کمد می‌نداختیم تو کمد و سعی میکردیم به یه چیزی گیرش بدیم و بیاریمش بیرون. یکیمون هم سر پله‌ها بپا وایمیساد که اگه کسی اومد بقیه رو خبر بده . آخ آخ اون کشوهای خونه مامانبزرگ; چقدر باز و بسته کردنشون و دید زدن تو اون همه خرت و پرت و وسایلها برامون لذت داشت. اون انباری که بهش میگفتن ایشگاپ . یه صندوق تو ایشکاپ بود که میتونستیم ساعتها بشینیم و توشو بگردیم. و انتظار داد زدنهای مامانبزرگ که اونجا چی میخوای و … :)))

بعد ناهار وقت چای و خواب بود و ما که خوابمون نمیومد میرفتیم سر وقت درختهای انگور و انگور کندن و استرس و هیجان اینکه کسی ما رو نبینه. وقتی یه سروصدایی میکردیم یهو هممون خشکمون میزد و به مامان‌اینا که خواب بودن نگاه میکردیم تا نکنه بیدارشون کرده باشیم. ای وای از اون خنده‌هایی که مجبور بودیم قورتشون بدیم، رسمن از درون منفجر میشدیم.

عصر که میشد سوای جمعه بودن از اینکه از خونه مامانبزرگ میومدیم دلتنگ بودیم.

اوهوم شک نکنین که از حضرت خودم، جناب نسرین بود 🙂

داستان کوتاه شب سیاه

هول تو دلم افتاده بود و دلیلشم مطمئنم که برای کاری که باید می‌رفتیم طبقه پایین نبود. این کارهای اداره و پرونده اینو ببر و اونور ببر که کار همیشگی و اعصاب خورد کنی بوده. ولی هیچ وقت هولی نداشت.

صدای داد و هوار از طبقه پایین داشت بیشتر و بیشتر می‌شد. مردم رو دیدیم که شروع کردن به دوویدن به سمت ما داشتن فرار می‌کردن. دوباره دعوا های الکی دوباره داد و بیداد و الکی شلوغ کردن. ولی نه اینبار فرق داشت. تو چهره و رفتار مردم ترس از چیز هولناکی موج میزد.

ادامه خواندن داستان کوتاه شب سیاه

اینجوری

چرا این‌ها اینطوری پاهاشونو باز کردن نشستن؟ اصلن رعایت نمی‌کنن، شایدم بلد نیستن، شایدم می‌خوان خودشونو به من بزنن، شایدم … چه می‌دونم. یکی نیست بگه مگه مجبور بودی بیای تو این واگن. خب عجله داشتم دیگه مجبور شدم بیام اینجا ایستگاه بعدی پیاده میشم میرم تو واگن خلوت‌تر.

مسافر ۱ : ببخشید؟

من : بفرمایید

مسافر ۱: میشه لطفن جاتونو رو به این خانوم مسن بدید؟ نمی‌تونن واسن

من : بله بله حتمن، بفرمایید

ادامه خواندن اینجوری

همون جای قدیمی

آدم هر هفته دوست داشت بره جنگل‌، و عجیب دوست داشت همیشه تنهایی بره. هر هفته کار می‌کرد تا بشه روز تعطیل و بزنه بره تو جنگل، صدای طبیعت رو بشنوه صدای جیرجیری که نمی‌دونست واسه درختاست که دارن حرف میزنن و یا واسه حیونها و جونورهایی که اون اطراف، خودشون رو قایم کردن. خسته هم نمیشد، هر هفته فقط یه جا میرفت یه جنگل یه جای مشخص زمینش از خزه ها سبز بود و چند تا درخت سرحال و سبز و بالا بلند اونجا بودن و یه دونه درخت قدیمی قطور و پر ابهت. آدم با درخت‌ها حرف میزد میرفت کنار یه درخت میشست کفش‌هاشو در میاورد انگشتای پاهاشو تکون می‌داد و شروع می‌کرد از همکاراش می‌گفت اینکه چطور به یکیشون دل داده ولی مي‌دونه که نمی‌خواد قدمی جلو بذاره و تنهایی رو دوست داره میگفت دوست دارم از دور همش دوسش داشته باشم و همین برام کافیه یه عشقی هست که همیشه هست ونمی‌خوام بهش نزدیک شم، همین که میبینمش کافیه. درخت‌ها باهاش حرف می‌زدن یکیشون می‌گفت درآمدت چطوره؟ یکیشو می‌گفت از کارت راضی هستی؟ درخت تنومند هیچ وقت ازش سوال نپرسیده بود، آدم حس میکرد که این درخت سرش گرمه، با خودش می‌گفت چرا این اینقدر مغروره چرا با من حرف نمی‌زنه و بعد شروع می‌کرد جواب درختهای دیگه رو می‌داد. از کارم راضی نیستم یعنی بد هم نیست ولی مطلوب من نیست می‌گفت پولامو جمع می‌کنم میام تو دل جنگل برای همیشه پیش شما باشم و بعد لبخند میزد و یه چرت می‌خوابید با باد خنک عصر از خواب بیدار میشد کفش هاشو میپوشید و خیلی آروم آروم می‌رفت سمت شهر و خونه‌اش.

ادامه خواندن همون جای قدیمی

چشم چپ دنیا دیده

همیشه فکر می‌کرد باید دنیا دیده و پخته بشه، باید لذت دیدن جاهای مختلف دنیا رو ببره، تو ماشنیش نشسته بود و داشت میرفت سمت رفیقاش تا دنیا گردی رو شروع کنن، یهو ماشینش میوفته تو دست انداز و میچرخه میچرخه از رو پل میوفته پایین ، کسی اون اطراف نبود و داشت غرق میشد پاش گیر کرده بود و نمی‌تونست خودشو نجات بده تو همین فکر بود که آخه چرا درست همین لحظه همین لحظه ای که می‌خواست بره دنیا رو ببینه؟ نا امید نمیشه یکهو دست میندازه تو چشم چپش و درش میاره بهش میگه برو ، من نمی‌تونم بیام ولی تو برو و دنیا رو بگرد. چشم چپ میگه من آدرس رو ندارم کدوم طرف باید میرفتم ؟ آدم امیدوار میگه همین رودخونه رو بگیر برو به پل بعدی رسیدی خودتو به خیابون برسون یه ماشین که نصفش سبز و نصفش آبی هست منتظره، ببینیشون میشناسیشون بچه ها منتظرن. چشم چپ یه قطره اشک میریزیه و میگه باشه من حتمن به جای همه تو، دنیا رو میبینم.

جدا میشه و میره رو سطح آب، جریان رودخونه اون رو خیلی زود به پل بعدی میرسونه. خودشو میکشونه کنار رود خونه و میپره میره روی کناره های پل تا میرسه رو پل. ماشین سبز و آبی رو نمیبینه پیش خودش میگه حتما اونطرف پل هستن، میره رو لبه پل و پرش کنان پرش کنان خودشو به آخر پل میرسونه ماشین رو میبینه و دوستایی که اومدن بیرون ماشین و دارن حرف میزنن. خودشو هی بالا پایین میپرونه تا یکی از دور میگه بچه‌ها اون چیه؟ قورباغه است، نه نه قورباغه نیست. میرن جلوتر چشم وقتی به چشمای دوستاش نگاه میکنه همه چی رو با یه نگاه بهشون میفهمونه. دوستاش همه اشک میریزن به هم نگاه می‌کنن و یکیشون یه تصمیمی میگیره. نگاه میکنه بهش،  چشم چپ زیاد نمی‌تونست زنده بمونه داشت از بین می‌رفت چاره‌ای نداشتن. رفیق تا خواست چشم خودشو در بیاره یکی از دوستاش میگه نگاه کنین! یه آدمی داشت از کنار خیابون رد میشد یه آدم خسته و بی رمق که یه چشم بند داشت، دوست زود میره سمت اون آدم و بهش نگاه میکنه، آدم زود چشم بندش رو در میاره و چشم چپ رو میذارن جای چشم نداشته آدم بی رمق … حس امید چشم چپ تو کل بدن آدم بی رمق پخش میشه و آدم بی رمق همه چیزهایی که آدم امیدوار دیده بود رو تو یه آن میبینه بعد میره سمت پل نگاه میکنه به اون سمتی که آدم امیدوار تو ماشین خوابیده بود و بهش میگه تو دنیا رو دیده بودی.

همه با هم میرن آدم امیدوار رو به دست خاک میسپرن و سوار ماشین میشن تا جاهای بعدی کره خاکی رو ببینن.

 

هر‌ آنچه هستی …