مبارکه مبارک

دبستانی که بودیم هر وقت هر کسی چیزی می‌خرید نشون میداد، مثلا می‌گفتیم ببین مداد نوکی نو خریدم، چقدر قشنگه،‌ما هم می‌گفتیم ببینیم به‌به چقدر قشنگه مبارکه. یا مقنعه نو، کفش نو، هر چی خلاصه 🙂 بهم نشون می‌دادیم و خیلی وقتها نیاز نبود کسی نشون بده، می‌دیدیم و میگفتیم چقدر قشنگه و ال و بل.

وقتی رفتیم راهنمایی، غیر از یکی از دوستام، همه جدید بودن. یه روزی من کفشی که تازه خریده بودیم و پوشیدم و هیچ کسی چیزی نگفت، یعنی حتا بغل دستیم هم نگفت مبارکه نسرین کفشت رو تازه خریدی :)) بعد آخرش بهش گفتم اصلا دیدی من کفش خریدم؟ خندید گفت ا ندیدم قشنگه، بعد گفت مگه بچه‌ای؟! همینقدر بی‌ذوق :))) بماند که چه ربطی به بچه بودن یا نبودن داره؟ والا من هنوزم بچه‌ام و همه چیز هم عالیه 🙂 حالا.

بعد یه چند روز بعدش (دقیق روزش یادم نیست) دوستم یه ساعت جدید بسته بود، گفتم به‌به قشنگه مبارکه ساعتت، گفت واسه خواهرمه. گفتم تو دست تو اولین باره میبینم، خیلی قشنگه مبارکه بهت میاد، خلاصه این تبریک گفتن‌ها سر هر چیزی کم کم بین من و رفیقم باب شد، اونقدری که یه روز دوستم دیر رسید سر کلاس و معلم سر کلاس بود، اجازه گرفت اومد نشست، با آرنجش زد به دست من، با چشماش به پایین اشاره کرد، پاچه شلوارش رو کشید بالا که ببین جوراب نو خریدم :))

من هنوزم هر آشنایی رو ببینم که چیز جدیدی خریده باشه یا چیزی بهش بیاد و … همیشه میگم به‌به چه قشنگه، چه بهت میاد و مبارکه. والا حقیقتش من بیرون غریبه هم ببینم که چیز قشنگ و خاصی بنظرم پوشیده باشه و یا حتا رنگ موش خاص باشه بهش یه جوری میگم 🙂 حالا دیگه خدا نکنه عروس و دوماد ببینم :))) به هزار زبان بهشون تبریک میگم :)))))))) هاها یاد یه چیزی افتادم تعریف کنم، چند وقت پیش با پیام بیرون بودیم یعنی تفریح می‌کردیم. بعد یه فولکس نارنجی پشت چراغ قرمز دیدیم که ماشین عروسی کرده بودنش. عروس و داماد پشت نشسته بودن،‌ عروس به بیرون نگاه میکرد و ساکت و آروم بود. من کلی ذوق کرده بودم، فولکس نارنجی و ماشین عروس شدنش خب ایده فوق‌العاده‌ای بود، یکهو با عروس چشم تو چشم شدیم من همینطور که داشتم می‌خندیدم از ذوق بهش دست تکون دادم و علامت Thumbs up نشون دادم، عروس خندید و با ذوق دست تکون داد و ماشین رفت.

هیچی دیگه مبارکه مبارک :)))

یه شاگرد چه ارزشی داره

دیشب خواب معلم فیزیک سوم دبیرستانم رو دیدم. خیلی دوسش داشتم و شاگرد محبوبش هم بودم. یعنی فراتر از محبوب و من غمگینش کردم و ازش عذرخواستم ولی از من دلخور شده بود و نمی‌دونم الان کجاست و چیکار میکنه. امیدوارم اول از همه تو این دنیا باشه، سلامت و شاد.

من تو درس فیزیک خیلی خوب بودم، یعنی به خاطر علاقه‌ام به فیزیک بود شاید. این معلممون من رو یک طرف میذاشت و بقیه رو طرف دیگه. مثلن سوال میپرسید و میگفت کی میاد پا تخته حل کنه؟ و چند نفر دستمون رو بالا میگرفتیم. به من نگاه می‌کرد می‌گفت نه قاسمی تو دستت رو بنداز، این سوال برای اینهاست ساده است تا بتونن حل کنن، حل کردن این برای تو چیزی نیست! یا میگفت من برای تو سوال خاصی در نظر دارم. و بعدش یه سوال عجیب غریب مینوشت که نکته مهمی توش بود و میگفت قاسمی این سوال برای تو هستش بیا حل کن. و خودش میشست لب میز، پاهاش رو مینداخت روی هم و انگار داشت به چیزی که خلق کرده نگاه میکنه، تو نگاهش غرور عجیبی بود و همیشه تحبیب و تشویقم میکرد.

اما من اذیت میشدم، من از این ارفاق‌ها از این اینکه با بقیه بچه‌ها نبودم و احساس می‌کردم سر زنگ فیزیک جدا افتاده هستم در عذاب بودم. کلا از این جریان تو خاصی بقیه نه، تو باهوشی بقیه نه، تو اذیت بودم. دوست نداشتم اوضاع رو. اون همه تشویق و اون نگاه پر غرور و لبخند رضایت بخشش برای من هیچ تشویقی نبود، در واقع من ناراحت میشدم. من مدرسه و درس رو به دید تفریح نگاه میکردم که با بچه‌ها بگم و بخندم و شاد باشم، نه اینکه کسی من رو جدا کنه و بگه تو خاصی چون اینحرف حتا اگر درست بود در نتیجه ‌اش شادی‌های من رو میگرفت، من برا ی تشویق شدن مدرسه نمیرفتم، البته که عاشق درس خوندن بودم، یعنی درس خوندن چیز یاد گرفتن برام تفریح و لذت بخش بود، اما نمره برام مهم نبود هرچند اهل رقابت هم بودم و به شدت هم اما بگیر و نگیر داره.

یک روز دل به دریا زدم رفتم تو اتاق معلم‌ها، تنها بود، بهش گفتم که من دوست ندارم بین من و بچه‌‌ها فرقی بذارین. بذارین منم سوال‌‌های معمولی رو حل کنم، برای من سوال خاص طرح نکنین، از من تعریف نکنین، بین من و دوستام جدایی میوفته و من نمیخوام این رو. بهم گفت اما تو واقعا شاگرد زرنگ و باهوشی هستی، نذار دوستات عقب نگرت دارن. گفتم اونها دوستان من هستن. ناراحت شد خیلی ناراحت شد و من از دست خودم عصبانی شدم، عذرخواهی کردم و اومدم بیرون.

ادامه خواندن یه شاگرد چه ارزشی داره

شام هیجان‌انگیز

چند شب پیش برای شام رفتیم بیرون. من یه ظرف غذای دریایی سفارش دادم و خب به جزئیاتش نگاه نکردم که چی داره و چی نه. تو ظرف غذا یه چیزی بود که برای من ناشناس اومد، یه ذره ازش چشیدم و دیدم خب مزه‌ و بافتش هم عجیبه. به پیام گفتم که ببین به نظرت این چیه، خیلی غریبه. پیام گفت نه من نمیخورم :)) (چون قبلش به زور بهش میگو داده بودم، بعد کلی چیز میز خورد که بشوره ببره)

خلاصه پیامم گفت دوباره منو رو بگیریم و به لیست قشنگ نگاه کنیم تا ببینیم چیه دیگه، اینطوری اگه نخواستی نمی‌خوری خب. از اونجاییکه می‌دونستم چیز عجیبیه، حداقل برای من، و احتمالا اگه بدونم چیه اصلن نمی‌خورمش، تند تند تند تند همشو خوردم و از روشم یه نوشیدنی و بعدش گفتم حالا منو رو بگیریم. منو رو گرفتم و خوندم و سرچ کردم فهمیدم چی خوردم. پیام هم هی عکسش رو نشون میداد که ببین چی خوردی، برگشتنی هم میخواست من رو از جلوی ماهی فروشی‌ای چیزی رد کنه و بصورت لایو بهم نشون بده :))

خب چون میدونستم حتمن ماده مغذی‌ای داره و خب اولین بار بود همچین چیزی رو میچشیدم، ندونستن و خوردنش رو به دونستن و نخوردنش ترجیح دادم. پشیمون هم نیستم، اتفاقن از اون جمله کارها و تصمیمات باحال و هیجان‌انگیز بود. بماند که کلی هم مواد خوب جذب کردم :))

بعدش هم کلی سرچ کردم و خوندم در موردش. دوباره همچون چیزی رو سفارش میدم؟ ایده‌ای ندارم، بستگی به زمان و مکانش داره. در کل تجربه خوبی بود و نوشتنش برام خالی از لطف نیست 🙂

شعرهای دفترچه خاطرات آخر سال تحصیلی

الان داشتم با آدمو تو توییتر گپ می‌زدم، یهو دلم خیلی براش تنگ شد. بعد می‌خواستم بنویسم که خیلی دوست دارم و خیلی دلم تنگ شده که یاد شعر” نمک در نمکدارن شوری ندارد، دل من طاقت دوری ندارد” افتادم.

یعنی همسن و سالهای ما احتمال زیاد این شعر و البته دفتر خاطرات آخر سال تحصیلی (ابتدایی و بیشتر چهارم و پنجم) رو خاطرشون هست :)) یادش بخیر. سال تحصیلی که تموم میشد اون یک هفته آخر دفتر خاطرات بود که بین بچه‌ها و معلم میچرخید.

ادامه خواندن شعرهای دفترچه خاطرات آخر سال تحصیلی

اتمام ۳ از ۱۰ پایتون – جنگو

فکر کنم سه یا چهار روزی میشه که پیام پروژه جدید رو تعریف کرده، البته بگم که خیلی هم جدید نیست چون این سری پیام جانم خواست که برای اون بلاگی که نوشته بودم یک فرم ثبت نام بذارم تا کاربرها هم بتونن ثبت‌نام یا لاگین کنن و بعد پست منتشر کنن. تو عرض این سه چهار روز من تازه دو ساعت پیش نشستم تا این برنامه رو بنویسم.

ژان باتیست راینهارت معروف به جنگو راینهارت
ژان باتیست راینهارت معروف به جنگو راینهارت

ادامه خواندن اتمام ۳ از ۱۰ پایتون – جنگو

اتمام ۲ از ۱۰ پایتون

خب راجع به چلنج ۱۰ پایتون که نوشته بودم. الان خروجی پروژه دوم رو هم تحویل دادم و تموم شد. پروژه اول یه بلاگ بود، پروژه دوم گرفتن یه سری داده از مرورگر بازدید کننده وب‌سایت و خروجی JSON بود. چه داده‌هایی ؟ IP، اسم و نسخه مرورگر، سیستم عامل کلاینت، آیا جاوا اسکریپت رو فعال کرده یا نه و کوکی و … . بگم که هنوز کانفیگ vps رو شروع نکردم.

اتمام ۲ از ۱۰ پایتون

چی‌ها یاد گرفتم؟ مهمش همینه دیگه، مگه نه؟ البته که آره

ادامه خواندن اتمام ۲ از ۱۰ پایتون

چالش ۱۰ پایتون – ۲ از ۱۰

خب دقیق که خاطرم نیست فکر کنم دو سال پیش بود که یادگیری پایتون رو شروع کردم. البته اون موقع غیر از یکی دو تا برنامه کوچک پروژه خاصی باهاش ننوشتم. مهمترینش یه چیزی مثل یه ربات توییتری بود که موزیک‌های در حال پخش یه کانال رادیویی رو توییت می‌کرد. چند وقت پیش در این مورد با پیام حرف می‌زدیم و با تشویق و حمایت پیامم، وارد یه چالش شدم. یعنی خودمون این چالش رو ایجاد کردیم و من واردش شدم.

چطوری؟ تا یک ماه ده تا پروژه رو کار کنم، پروژه‌های کوچیک و مستقل، ولی کاربردی. پیام یه پروژه تعریف کرد که خب یه بلاگ ساده بود. یه جورایی همین بلاگ خودم رو با پایتون و با استفاده از فریمورک جنگو نوشتم و پریروز تحویل دادم. البته به زودی با این وردپرس جایگزینش می‌کنم. هرچی باشه آدم باید نون بازوی خودش رو بخوره :))))))

دیروز پروژه جدید رو تحویل گرفتم، این‌ یکی به تکه‌های کوچک تقسیم شده، که دیروز یک قسمتش رو تحویل دادم. انرژی خوبی گرفتم، راضی و خوشحالم 🙂

ادامه خواندن چالش ۱۰ پایتون – ۲ از ۱۰