آدم هر هفته دوست داشت بره جنگل، و عجیب دوست داشت همیشه تنهایی بره. هر هفته کار میکرد تا بشه روز تعطیل و بزنه بره تو جنگل، صدای طبیعت رو بشنوه صدای جیرجیری که نمیدونست واسه درختاست که دارن حرف میزنن و یا واسه حیونها و جونورهایی که اون اطراف، خودشون رو قایم کردن. خسته هم نمیشد، هر هفته فقط یه جا میرفت یه جنگل یه جای مشخص زمینش از خزه ها سبز بود و چند تا درخت سرحال و سبز و بالا بلند اونجا بودن و یه دونه درخت قدیمی قطور و پر ابهت. آدم با درختها حرف میزد میرفت کنار یه درخت میشست کفشهاشو در میاورد انگشتای پاهاشو تکون میداد و شروع میکرد از همکاراش میگفت اینکه چطور به یکیشون دل داده ولی ميدونه که نمیخواد قدمی جلو بذاره و تنهایی رو دوست داره میگفت دوست دارم از دور همش دوسش داشته باشم و همین برام کافیه یه عشقی هست که همیشه هست ونمیخوام بهش نزدیک شم، همین که میبینمش کافیه. درختها باهاش حرف میزدن یکیشون میگفت درآمدت چطوره؟ یکیشو میگفت از کارت راضی هستی؟ درخت تنومند هیچ وقت ازش سوال نپرسیده بود، آدم حس میکرد که این درخت سرش گرمه، با خودش میگفت چرا این اینقدر مغروره چرا با من حرف نمیزنه و بعد شروع میکرد جواب درختهای دیگه رو میداد. از کارم راضی نیستم یعنی بد هم نیست ولی مطلوب من نیست میگفت پولامو جمع میکنم میام تو دل جنگل برای همیشه پیش شما باشم و بعد لبخند میزد و یه چرت میخوابید با باد خنک عصر از خواب بیدار میشد کفش هاشو میپوشید و خیلی آروم آروم میرفت سمت شهر و خونهاش.
نویسنده: Nasrin
فینیکس
روزی که تو بالکن دیدمت (26 مرداد 94) دلم تیکه تیکه شد، زخمی آروم یه گوشه کز کرده بودی، زودی به پیام گفتم یه نفر به کمک ما نیاز داره، پیام هم فکر کرده بود حتمن یه آدم تو آپارتمان روبرویی داره میوفته زود پرید جلوی بالکن و تو رو دید. فکر میکردیم اگه بیایم سمتت هول میشی و راه میوفتی میری از نرده ها میوفتی ولی ضعیف تر از این حرفها بودی آروم نشستی و پیام آوردت تو.
سرت بدجور زخمی بود بال و پرات ریخته بودن، چشم چپت هم وعضش خراب بود. همون لحظه من عاشقت شدم عشقت مهرت به دلم نشست گرفتمت به پیام گفتم زود یه دکتر پیدا کن بریم دکتر حالش خوب نیست. بهت آب دادم کلی آب خوردی کلی خوشحال بودم که آب میخوردی و افسوس میخوردم چرا زودتر بالکن رو ندیده بودم. یادمه به پیام گفتم که چرا نشستی پیدا کردی دکتر رو؟ گفت دارم میگردم گفتم زود باش اگه بچه ات بود هم اینجوری راحت میشستی؟ چون پرنده است مهم نیست؟ پیام هم داشت میگشت ولی من هول کرده بودم حالم خوش نبود فینیکس خودمو سرزنش میکردم که چرا زودتر بالکن رو ندیدم. با پنبه و بتادین یه ذره زخماتو تمییز کردم و با باند آروم بستم و تو ذره ای حرکت نمیکردی.
رسیدیم دکتر، گذاشتمت روی جایی که مریضها رو میذاشتن برای معاینه. حالت بهم خورد بالا آوردی دکتر معاینه کرد گفت جمجمه ات آسیب دیده و چشم چپت نمیبینه ولی ممکنه خودشو ترمیم کنه. دکتره گفت زنده نمیمونی، دارو نوشت برات ویتامین ب 1، مولتی ویتامین و دو تا پماد بری زخمات. من الهی برات بمیرم فینیکسی.
رسدیم خونه دوباره حالت بد شد و بالا آوردی. داروهاتو دادم یه ذره نون خیس کردم به زور بهت خوروندم ولی شب بازم بالا آوردی. از روز بعد قبل از غذا بهت قطره استفراغ میدادم و بعد غذا و داروهاتو. سرحال اومده بودی.
چشم چپ دنیا دیده
همیشه فکر میکرد باید دنیا دیده و پخته بشه، باید لذت دیدن جاهای مختلف دنیا رو ببره، تو ماشنیش نشسته بود و داشت میرفت سمت رفیقاش تا دنیا گردی رو شروع کنن، یهو ماشینش میوفته تو دست انداز و میچرخه میچرخه از رو پل میوفته پایین ، کسی اون اطراف نبود و داشت غرق میشد پاش گیر کرده بود و نمیتونست خودشو نجات بده تو همین فکر بود که آخه چرا درست همین لحظه همین لحظه ای که میخواست بره دنیا رو ببینه؟ نا امید نمیشه یکهو دست میندازه تو چشم چپش و درش میاره بهش میگه برو ، من نمیتونم بیام ولی تو برو و دنیا رو بگرد. چشم چپ میگه من آدرس رو ندارم کدوم طرف باید میرفتم ؟ آدم امیدوار میگه همین رودخونه رو بگیر برو به پل بعدی رسیدی خودتو به خیابون برسون یه ماشین که نصفش سبز و نصفش آبی هست منتظره، ببینیشون میشناسیشون بچه ها منتظرن. چشم چپ یه قطره اشک میریزیه و میگه باشه من حتمن به جای همه تو، دنیا رو میبینم.
جدا میشه و میره رو سطح آب، جریان رودخونه اون رو خیلی زود به پل بعدی میرسونه. خودشو میکشونه کنار رود خونه و میپره میره روی کناره های پل تا میرسه رو پل. ماشین سبز و آبی رو نمیبینه پیش خودش میگه حتما اونطرف پل هستن، میره رو لبه پل و پرش کنان پرش کنان خودشو به آخر پل میرسونه ماشین رو میبینه و دوستایی که اومدن بیرون ماشین و دارن حرف میزنن. خودشو هی بالا پایین میپرونه تا یکی از دور میگه بچهها اون چیه؟ قورباغه است، نه نه قورباغه نیست. میرن جلوتر چشم وقتی به چشمای دوستاش نگاه میکنه همه چی رو با یه نگاه بهشون میفهمونه. دوستاش همه اشک میریزن به هم نگاه میکنن و یکیشون یه تصمیمی میگیره. نگاه میکنه بهش، چشم چپ زیاد نمیتونست زنده بمونه داشت از بین میرفت چارهای نداشتن. رفیق تا خواست چشم خودشو در بیاره یکی از دوستاش میگه نگاه کنین! یه آدمی داشت از کنار خیابون رد میشد یه آدم خسته و بی رمق که یه چشم بند داشت، دوست زود میره سمت اون آدم و بهش نگاه میکنه، آدم زود چشم بندش رو در میاره و چشم چپ رو میذارن جای چشم نداشته آدم بی رمق … حس امید چشم چپ تو کل بدن آدم بی رمق پخش میشه و آدم بی رمق همه چیزهایی که آدم امیدوار دیده بود رو تو یه آن میبینه بعد میره سمت پل نگاه میکنه به اون سمتی که آدم امیدوار تو ماشین خوابیده بود و بهش میگه تو دنیا رو دیده بودی.
همه با هم میرن آدم امیدوار رو به دست خاک میسپرن و سوار ماشین میشن تا جاهای بعدی کره خاکی رو ببینن.
هر آنچه هستی …
آدمهای تو دنیای واقعی
خیلی دوست دارم با آدمهایی که حتی برای 5 دیقه قراره کنار هم باشیم حرف بزنم و با هم ببینیم تودنیامون چه خبره، خوبیش هم همینه که امروز با سه نفر صحبت کردم و جالب اینکه با دو تاشون از کوچولوهایی که کنارشون بود شروع شد، اولش یه دختر ناز خوشگل به اسم عسل بود، من نشسته بودم و یهو دیدم دست یه بچه دستمو گرفت برگشتم دیدم یه دختر بچه ناز و دوست داشتنی بود که دوست داشت باهاش حرف بزنم و اون برام ناز کنه خودشو لوس کنه و خجالت بکشه… خیلی خوب بود خیلی خیلی. بعد با مامان عسل حرف زدم و حرفمون در مورد بچه ها بود.
بعد با خاله و مامان امیر علی حرف زدم. امیرعلی یه پسر بچه خوشگل ناز دوست داشتنی و شلوغ بود که چون اسم خالهاش زهرا بود به همه خانمها میگفت زهرا، هی میگفتم امیرعلی من نسرین هستم اونم بلند میگفت نه زهرا زهرا، تازه از ته دل داد میزد :)) به کلوچه هم میگفت کوکو … هی به من نگاه میکرد میخندید باهاش حرف میزدم و بعد بهش میگفتم امیر علی کوکو رو بخور بعد بازی میکنیم تا میخواست بخوره نگاهمون بهم میخورد و دوتامون غش میکردیم از خنده :))) بچه ها خیلی محشرن خیلی خیلی. با زهرا خاله امیرعلی هم راجع به رسم و رسوم اینها حرف زدیم که خیلی خوب بود. آخرش موقع خدافظی همچین مهربانانه با هم خدافظی کردیم احساس کردم دوستای صمیمی هم هستیم. خیلی ساده و صمیمی بودیم با هم، دوستانه لبخند و محبت بینمون ردوبدل میشد. چقدر دلم برای زهرا الان تنگ شده.
خانوم سومی که باهاش حرف زدم بچه نداشت -اگرم داشت پیشش نبود- و موضوع حرفمون هم اینستاگرام و عکس گذاشتن و پرایوت و این حرفها بود. خب من اکانت اینستاگرام ندارم و جدی خوشمم نمیاد، این خانوم حرفی زد که فراموش نمی کنم. جا نداره این حرفمو بگم فقط اشاره اش اینجا باعث میشه یادم بمونه.
یه چیزی یادم اومد سالها پیش زمانی که دبیرستانی بودم تو اتوبوس نشسته بودم و یه دختر خانمی اومد نشست پیشم، بعد از دو سه دیقه بهش گفتم آخه چرا باید بشینیم پیش هم و حرف نزنیم ؟ اون هم خندید گفت فارسی حرف بزنیم؟ ترکی بلد نیستی و اینجوری شد که حرف زدیم و فهمیدم کارمند بانکه و چه جوری با چه جون کندنی رفته بانک و خیلی خوشحال بود میگفت مامانم خوشحاله از این کارم و … و منم از خودم و درس خوندن و اینکه رویام چیه گفتم و بعد دو تا دختر صندلی عقبی هم با ما همراه شدن و خیلی چسبید خیلی . اونموقع ها خیلی راحت با آدمهای تو بیرون حرف میزدم میگفتیم میخندیدیم دوست میشدیم و الان کمتر شده و ناراحت کننده است.
آدمهای با صفا تو اینترنت نیستن تو دنیای مجازی نیستن. به شخصه تعریف هایی که مامانم و مامانبزرگم از قدیما از رفت و آمد ها و شب نشینی ها میکنن رو خیلی دوست دارم و حیف ما آدمها داریم فقط از هم فاصله میگیریم نمیدونیم تو فامیل چه خبره کی خوشحاله کی غمگینه و این به نظر من خیلی بده خیلی خیلی . هر چند خودم از رفت و آمد با بعضی آدمهایی که تودنیای واقعی به عنوان فامیل یا دوست میشناسمشون خوشم نمیاد. خیلی از ما آدمها هم به اون با صفایی نیستیم چرا اینجوری شدیم؟ الان بحث این نیست پس این سوال رو جواب نمیدم. ولی همه یه جور نیستیم، هنوز آدمهای باصفا هستن آدم هایی که از ته دل محبت میکنن، تو غم و شادی شریکن، حتی حرف زدن باهاشون برای 5 دیقه آدم رو زیرورو میکنه.
یه چیز قشنگی هم تو حرفای امروز بود و اینکه هیچکدوممون غیر از مکالمه سومی از اینترنت و تکنولوژی و برنامه نویسی و این چیزها حرف نزدیم. با اینکه من تو قدیمها نبودم ولی حس کردم اون حرفهای معمولی و خنده هامون من رو برد تو قدیما.
خلاصه و لپ کلوم اینکه آدمهای تو دنیای واقعی خیلی مهربونترن خیلی دوست داشتنیترن، نمیخوام الکی اغراق کنم و شعار بدم مطمئنن همه شون خوب نیستن، شاید منم یکیشون، ولی محبت کردن خیلی هاشون حتی به اندازه یه لبخند میشه یه دنیا.
با هم بریم قدیما.
ای نازک نازک دل دل جو که دلت ماند
پادکست کتاب مکالمات کنفوسیوس – گفتار دوم بخش اول –
خب بی هیچ مقدمه طولانی، قسمتی از حرفهای استاد بینا دل چینی کنفسیوس رو تو یه کتاب به اسم مکالمات گردآوری کردن و منم تصمیم گرفتم صوتیاش کنم.
شناسنامه کتاب “مکالمات ” :
نویسنده : کنفوسیوس
مترجم : حسین کاظم زاده ایرانشهر
ناشر: شرکت انتشارات علمی فرهنگی
فایل صوتی گفتار دوم – راه راست و نیک برای زندگی – از کتاب « مکالمات کنفوسیوس » :
خب هیچ کی کامل نیست و منم یکی از همونهایی که کامل نیست، ایرادهایی دارم تو خوندن که همیشه با من بودن البته سعی میکنم رفعشون کنم و به قولی که تو جنگ ستارگان میگفت دو ایت ار دو نات، دنت ترای (Do it or do not, don’t try) ولی خوب من همچنان سعی میکنم خوبتر شم. دقت نمیکنین من خوب هستم سعی میکنم خوبتر شم 🙂 منظورم این بود که سعی می کنم خوب شم.
** فک کنم 1000 بار از کلمه “بعد” استفاده کردم :)) ببخشین دیگه به بزرگیتون
** من زیاد فایلها رو ویرایش نمیکنم خیلی کم پیش بیاد که قسمتهاییش رو حذف کنم. یه قسمتی که خیلی شدید خندیدم از دست در رفته بود تو ویرایش. خودم الان شنیدم اصلاحش کردم و دوباره آپ کردم. خودم خوشم نیومد در هر حال از دستم در رفته بود. خندیدن البته بد نیست و خیلی هم خوبه ولی خوب واقعناون خنده شدید جاش وسط این فایل نبود ….
😐
تغییر از خودمون شروع میشه
زود عادت میکنیم
که بچههایی رو تو خیابون ببینیم که دارن کار میکنن، به جای اینکه تو مدرسه باشن یا پی بازی کردنشون،
که به بچههای بی سرپرست و بد سرپرست تجاوز بشه و از کنارش رد شیم،
که فقر فرهنگی و مادی هست و طبیعیه باید باشه انگار،
که ببینیم کسی رو به نا حق کتک بزنن یا بهش ظلم بکنن و ما چیزی نگیم،
که خیلی راحت جلو چشم ما ها زنان رو بگیرن ببرن چون موهاشون بیرون بوده احیانن
که از ترس سکوت کنیم،
که اگه عادت نکنیم نمیذارن آب خوش از گلومون بره پایین،
که اگه قانونی به میل ما برنگشت فراموشش کنیم تا دوباره بحثش داغ شه
که ارزش های انسانی رو فدای ارزش های بازاری کنیم
که بهم خیانت کنیم، دروغ بگیم،
که زندگی نکنیم
غر بزنیم
خودم این روزها سر هر چیزی شروع میکنم به غر زدن مثلا امتحانها و … دیروز به رفیقم هی میگفتم غر نزن بعد پیش خودم گفتم چرا نزنه ؟ این تو ذهنم موند که مهمه که غر رو زد و آدم خودش باید بدونه تو چه شرایطی هست و چه طور باید بگه …
تو این لینک نوشته غر زدن یعنی آهسته سخن گفتن از سر خشم و اعتراض، ولی خوب ما که آهسته سخن نمیگیم 🙂 مثلا میایم تو توییتر ،تو فیس بوک، تو وبلاگامون غر میزنیم و … .و اتفاقن مهم هم هست. به نظرم آدم وقتی میبینه کاری از دستش بر نمیاد از شدت غیض غر میزنه و شاید هم اینقدر ادامه بده که به یکی دیگه برسه و اون شاید از دستش کاری بر بیاد. بعضیهام میگن بیاین فلان ساعت هممون با هم غر بزنیم دسته جمعی با فلان هشتگ … اینا بد نیست . صدای اعتراض نباید خاموش بشه، ولی اینکه من نسرین بتونم کاری انجام بدم و اون رو انجام ندم و فقط غر بزنم اون بده و جالب نیست ولی اگه از دستم کاری بر نیاد دلیل نمیشه خفه شم و بگم چرا نگم؟ اتفاقن به نظرم غر رو باید همیشه زد و وقتی غردون خالی شد نشست فکر کرد حالا باید چی کار کنم تا اوضاع حتی یه ذره بهتر شه؟ شاید باید حساس شد به اینکه پیش کی یا کجا میتونم غر بزنم یا نزنم ، اصلا موقعی پیش میاد که آدم بهتره برا خودش پرایوت و تو تنهایی این کارو بکنه یا پیش رفیقاش و یا موضوع طوری هست که بهتره پابلیک باشه. (غر زدن رو با انتقاد کردن یکی نمیدونم البته)
خلاصه طوری نکنیم که طوری شود که مردم ساکت شن .
دیگه وبلاگمه و دوست دارم توش غر بزنم :)))