همیشه فکر میکرد باید دنیا دیده و پخته بشه، باید لذت دیدن جاهای مختلف دنیا رو ببره، تو ماشنیش نشسته بود و داشت میرفت سمت رفیقاش تا دنیا گردی رو شروع کنن، یهو ماشینش میوفته تو دست انداز و میچرخه میچرخه از رو پل میوفته پایین ، کسی اون اطراف نبود و داشت غرق میشد پاش گیر کرده بود و نمیتونست خودشو نجات بده تو همین فکر بود که آخه چرا درست همین لحظه همین لحظه ای که میخواست بره دنیا رو ببینه؟ نا امید نمیشه یکهو دست میندازه تو چشم چپش و درش میاره بهش میگه برو ، من نمیتونم بیام ولی تو برو و دنیا رو بگرد. چشم چپ میگه من آدرس رو ندارم کدوم طرف باید میرفتم ؟ آدم امیدوار میگه همین رودخونه رو بگیر برو به پل بعدی رسیدی خودتو به خیابون برسون یه ماشین که نصفش سبز و نصفش آبی هست منتظره، ببینیشون میشناسیشون بچه ها منتظرن. چشم چپ یه قطره اشک میریزیه و میگه باشه من حتمن به جای همه تو، دنیا رو میبینم.
جدا میشه و میره رو سطح آب، جریان رودخونه اون رو خیلی زود به پل بعدی میرسونه. خودشو میکشونه کنار رود خونه و میپره میره روی کناره های پل تا میرسه رو پل. ماشین سبز و آبی رو نمیبینه پیش خودش میگه حتما اونطرف پل هستن، میره رو لبه پل و پرش کنان پرش کنان خودشو به آخر پل میرسونه ماشین رو میبینه و دوستایی که اومدن بیرون ماشین و دارن حرف میزنن. خودشو هی بالا پایین میپرونه تا یکی از دور میگه بچهها اون چیه؟ قورباغه است، نه نه قورباغه نیست. میرن جلوتر چشم وقتی به چشمای دوستاش نگاه میکنه همه چی رو با یه نگاه بهشون میفهمونه. دوستاش همه اشک میریزن به هم نگاه میکنن و یکیشون یه تصمیمی میگیره. نگاه میکنه بهش، چشم چپ زیاد نمیتونست زنده بمونه داشت از بین میرفت چارهای نداشتن. رفیق تا خواست چشم خودشو در بیاره یکی از دوستاش میگه نگاه کنین! یه آدمی داشت از کنار خیابون رد میشد یه آدم خسته و بی رمق که یه چشم بند داشت، دوست زود میره سمت اون آدم و بهش نگاه میکنه، آدم زود چشم بندش رو در میاره و چشم چپ رو میذارن جای چشم نداشته آدم بی رمق … حس امید چشم چپ تو کل بدن آدم بی رمق پخش میشه و آدم بی رمق همه چیزهایی که آدم امیدوار دیده بود رو تو یه آن میبینه بعد میره سمت پل نگاه میکنه به اون سمتی که آدم امیدوار تو ماشین خوابیده بود و بهش میگه تو دنیا رو دیده بودی.
همه با هم میرن آدم امیدوار رو به دست خاک میسپرن و سوار ماشین میشن تا جاهای بعدی کره خاکی رو ببینن.
هر آنچه هستی …
عالی!
نه خب عالی که نیست 🙂 ولی مرسی ازت.
فراماسونر نشی صلوااااااات 🙂
هــــــــــــــوم، یاد ماهی سیاه کوچولو افتادم.
موج زخود رفتهای تیز خرامید و گفت
هستم اگر میروم، گر نروم نیستم
سعی میکنم نشانه ها را بشناسم ولی هیچ محدودیتی در این مورد برای خودم قائل نیستم چون من مثلن تک چشمی رو آوردم تو متن یعنی من به اون سمت متمایلم؟ ساده انگارانه هستش.
در مورد این فرقه سالها پیش تحقیق کردم خوندم و علاقه به پیوستن بهشون نداشتم.
ولی خوب این صلوات رو بلندتر ختم کنین 🙂
برداشتها متفاوت و جالبه 🙂
خداوند انسان را آفرید و انسان کلمه را و کلمه تفسیر را!
یه همچین چیزی بود یادمه!
زیبا بود. بسیار زیبا بود این میتونست یه رمان کوتاه بشه
ممنون 🙂 تو نوشتن دست داری، دوست داشتی کاملش کن.
“…بعدی کره خاکی رو ببینن.” مردی که تازه با رمق شده بود میره از بالای پل خودش رو پرت میکنه تو رودخونه چون همه چی رو دیده بود به جز لحظه فرو رفتن در آب و دیدن آفتاب از زیر آب. تو لحظه آخر پشیمون شد. چشم رو درآورد بلکه نمیره ولی خفه شد. چشم هم رفت تا همه چی رو و حتی مرگ رو به نفر بعدی نشون بده ولی یک اردک ابله قورتش داد. اردک هیچ کار خاصی نکرد به جز اینکه در حین پرواز رید بر سنگ قبر مرد امیدوار.
:))))))