دکتر: این پاتو بالاتر از بدنت باید نگرداری. مثلن بخواب و زیر این پات بالش بذار- بالاتر باشه
من : باوشه
خلاصه این برای شما جوکه، برای ما خاطره است 🙂
پایانبندی یک به حرف گوش دهنده
دکتر: این پاتو بالاتر از بدنت باید نگرداری. مثلن بخواب و زیر این پات بالش بذار- بالاتر باشه
من : باوشه
خلاصه این برای شما جوکه، برای ما خاطره است 🙂
پایانبندی یک به حرف گوش دهنده
من فکر کنم تو بازی شطرنج هم قابلیت آسیب دیدن فیزیکی دارم، بس که تو هر ورزشی آسیب دیدم. الان دلم میخواد پانسمان که سهله اون انگشتم رو هم بکنم بس که میسوزه. گفتم در موردش بنویسم شاید وضعیت بهتر شه اما نمیشه! پوف. یه چیز دیگه بنویسم حواسم پرت شه….
خب این هم از ترامپ و اون ماسک دلقک بیشعور! دیگه چی بنویسم…. خب اینکه داشتم تکنولوژیهای که تو CES آورده بودن (؟) نشون می دادن (این بهتره) رو نگاه میکردم، ا زاون قاشقی که باعث میشه نمک کمتری بزنی یا اصلا نزنی به غذات خوشم اومد، از اون رباتهای شبیه زن که ساخته شدن برای همصحبتی با آدمهای تنها (شما بخونین عروسکی برای سکس) خوشم نیومد اما تعجب هم نکردم- حداقل ورژن مردش رو هم بسازن، از اون ونی که پشتش کوادکوپتر داره بدم نیومد، یا اون پروژکتوره که تا شو بود یه جورایی با صدای دالبی، … و بعضیهاشون رو یه جورایی گیمیک دیدم! ولی خب همین گیمیکها میتونن شاید ایده تکنولوژی و ابزار خیلی کاربردی به بقیه بدن شاید! هوم؟ میشه خب.
دیگه اینکه یه ذره راست خوندم، همچنان راست سخته ولی خب قرار نیست که اسون باشه که یاد بگیریم، قراره یاد بگیریم اتفاقا چون سخته. یه مقالههای میخوندم چند وقت پیش که انجام کاری که سخته روی مغز به فلان دلیل و بهمان دلیل تاثیر داره… تاثیر خوب البته! این رو باید مفصل در موردش بخونم و بنویسم. این تاثیر روی مغز سوای این است که آدم طور دیگه هم ازش بهره میبره بلاخره.
و دیگه اینکه باید در مورد دستکاری روانشناختی هم بنویسم، کاری نیست که من خوشم بیاد ازش، کاملا مقابلشم حتی، و باید در موردش یه پست بنویسم.
دیگه اینکه استراحت کردم بیشتر روز، باید یاد بگیرم که استراحت کردن هدر دادن زمان نیست! باید بیشتر استراحت کنم حتی. دیگه همین…. هوم سوزش انگشتم رفت 🙂
یه چیز بامزه هم تعریف کنم، امروز داشتیم گپ میزدیم با پیامم در مورد همین آسیبدیدگیهای ورزش، پیامم میگفت وقتی میگم مراقبت کن برای همین چیزها میگم، اون سری بعد سه روز گفتی دستت چی شده و بعدش گفتی باید طرف مقابل رو میدیدی چی شده 🙂 یادم رفته بود داستانش رو کلی خندیدیم و اتفاقا درد هم کمتر شد. :))
پایانبندی گیمیکزده آسیبدیده
دارم کار میکنم و همزمان موزیک گوش میدم- پلیلیست رسید به یکی از آهنگهای گری مور … طوری ناله گیتار رو در میاره که روح آدم پرواز میکنه! همه چیز تکنیک نیست آقای جو ستریانی! نه اینکه کار حضرت ساتریانی رو کم ببینم یا خوشم نیاد، فقط شاید همه چی تکنیک نیست و البته نیست، مهمه البته.
حالا، من اوایل فکر میکردم که سهتار هستش که میتونه احساس نوازندهش رو به حد اعلا برسونه، اما وقتی گریمور رو گوش میکنم میبینیم که این نوازنده است نه سازش! اوه یاد داستان «سه تار» ال احمد افتادم – ربطی به گری مور نداره این داستان، گفتم سه تار یادش افتادم. در هر حال لذت بردم از موزیکی که داشتم گوش میدادم و خواستم بنویسم بعنوان ادای احترام به این گیتاریست عزیز و بزرگ.
مرسی گری مور عزیز مرسی مرسی مرسی …
اول و آخر این پست فقط خودت حضرت گری مور
خب شبه و وقت خواب و استراحت طبیعتا، اما یه چیزی تو ذهنمه باید بنویسمش، سریع بنویسم چون باید بخوابیم. داشتم فکر میکردم عادت میکنیم به همه چی! به خوبی به بدی به درست به غلط. بماند که مفاهیم درست و غلط و خوب و بد تو موقعیتهای مختلف معنیهاشون عوض میشه-
یه کتابی میخونم – یک ماه بیشتر میشه که دستمه همینطور آروم آروم دارم میخونمش- یه جاش یه چیزی نوشته بود، برای خودم اینطور تحلیل کردم که از عادت کردنه.بعضیهامون به ظلم عادت میکنیم، به سستی، به تنبلی، به نشدن به ندیدن… حتی بر عکس اگر به ظاهر و باطن چیز خوبی هم باشه میتونیم به اون هم عادت کنیم، مثلن اگر هر روز ورزش کنیم بهش عادت میکنیم و میشه چیزی که باید باشه و به نظرم حتا این هم اوکی نیست! میخوام بگم « عادت شدن » یک چیز اوکی نیست بنظرم.
مثلن یک روز ورزش نکنم چی میشه؟ زمین به آسمون نمیره که! این رو میخوام بگم داستان این نیست که به چیزهای بد عادت میکنیم، خود نفس عادت کردنه است که اشتباه! حالا میخواد یه چیز خوب بشه عادت یا یه چیز بد- در هر دو حالت درست نیست بنظرم.
ممکنه فکر کنید/بگید عادت کردن به رفتار یا عمل خوب که اوکیه! خب نظر من این نیست! چون علاوه بر اینکه اگر همیشه راست/چپ میریم یکی دو بار هم چپ/راست بریم با دونستن و قبول عواقبش بد نمیشه! نه موارد خطرناک – نمیگم اگر همیشه مراقبم که ماشین بهم نزنه، یکبار برم خودمو رو بکوبم به ماشین!! امیدوارم واضح باشه! مثلا اگر ورزش میکنم هر ۴ روز هفته، میتونم دو هفته نامنظم باشم تو ورزش، خب اتفاقی نمیوفته! اگر هر روز ساعت ۸ صبح بیدارم هرازگاهی آلارم رو خاموش کنم بشه مثلن ۹ اصلا دیر کنم! هرازگاهی اوکیه… این «عادت کردن» اگر نفسش باشه حالا روی یک مورد خوب/درست یا اشتباه/غلط در هر دو حالت عمل میکنه. به همین خاطرفکر میکنم نفس «عادت کردن» مشکلی داره.
خارج از باکس بودن بهتره- گاهی نامنظم بودن بین منظم بودن باز بهتر از همیشه منظم بودنه… در حال حاضر نظرم اینه تا در آینده چی بشه. همچنان کسی رو دعوت به چیزی نمیکنم که، رشته فکرم رو میندازم تو قدح اندیشه (هری پاتر رو دیدید دیگه خواهشن) که میشه همین وبسایتم.
به قول دیمین رایس که میگه باکسی که فلان و بهمانه رو به من نده! حالا دیمین عزیز بخصوص در مورد عشق صحبت میکنه (داخل پرانتز رو بعدا اضافه کردم- شاید عشق رو استعاره گرفته و ایشون هم مفهوم کلیتری در نظرشه باید در این مورد بخونم)، من بهش یه مفهوم کلیتر دادم. این باکس تو مفهومی که من بهش میدم، میشه همون به یک منوال بودن بنظرم، عادت کردن. خب اینم از این، نوشتم، ما بریم بخوابیم دیگه.
پایانبندی چریکی
دیشب یک خبری جلوی چشمم اومد در مورد نیل گیمن… حالم بد شد. با خودم میگفتم موند یه ̶ن̶ف̶ر̶ی̶ مردی (نفر نوشته بودم دیدم منظورم مرد است- و البته بله پیدا میشه ولی گویا تعدادشون خیلی کمه)که طرفدارش باشیم و ̶آ̶د̶م̶ آدم درست و حسابی باشه؟
چند زن نیل گیمن رو متهم کردن به سورفتار جنسی و خشونت جنسی و … به سختی خوندم تموم شد. رفتم ببینم خودش چی در جواب نوشته! تو وبسایتش جواب داده به این اتهامها.…
نظر کاربرها و خوانندگان کتابهاش و طرفدارهاش رو رفتم خوندم…
چیزی برای گفتن نیست، لعنت به آدمهای کثیف.
داشتیم از جایی برمیگشتیم، پشت چراغ قرمز منتظر بودیم- یه آقایی توجهم رو جلب کرد… هوا سرد بود در حد یخ زدن سرد بود، بارون میبارید و هوا گرفته و ابری. یه آقایی به نظر ۵۰-۶۰ ساله، قد حول و حوش 160 سانتیمتر، لاغر اندام، پوستش گندمگون مانند… داشت آروم آروم راه میرفت، انگار عجله نداره، دستهاش رو گذاشته بود تو جیب شلوار سیاهش و کاپشن یشمی رنگش رو کیپ کیپ تا زنخدان بسته بود. کلاه کاپشنش رو کشیده بود رو سرش… اما لبخندش! انگار از چیزی ذوق کرده و تحت هیچ شرایطی نمیتونه خوش نباشه و نخنده!
نگاهم بهش دوخته شده بود، به خاطر کل این فریمی که جلوی چشمم بود، اون لبخند قشنگ، وقتی تنهایی داری راه میری و برات مهم نیست کی چی میگه کی چی نمیگه، برات مهم نیست مردم نگاهت کنن یا نه، برات مهم نیست همین، خوشی و باید حسش کنی باید بروزش بدی و بقیه ؟ خب برن به جهنم یا هر جایی میخوان- البته نا گفته نمونه که تو بکگراند هم یه موزیک فرانسوی ملایم پخش میشد (تو ماشین)… میدونین شاید همه چیز با موسیقی زیباتره، شاید همه چیز با موسیقی گیراتره، شاید موندگارتره!
اگه دست از خیره شدن به اون صحنه بر میداشتم میتونستم یک عکس قشنگ از ایشون بگیرم. اما میدونین چی؟ همین الان همون فریم رو با نوشتنش ثبت کردم. همیشه اون لبخند قشنگ که دلیلش رو نمیدونم و نبایدم بدونم و البته شاید بهتره ندونم تو ذهنم میمونه.
عنوان این پست ۲ نبود! دستم خورد به کیبود و دیدم ۲ تایپ شده و گذاشتم بمونه! دست روزگاره و اینم قشنگه 🙂
پایانبندی تقدیم به اون آقا و دل خوشش
جناب تالکین، که درود خدایگان بر او باد، تو ضمیمههای رمان «ارباب حلقهها» از پادشاه روهان – هلم پُتکمُشت، و دو پسرهاش به اسم های هالت و هاما نام برده بودن (شخصیتهایی مربوط به حول و حوش ۱۸۰ سال قبل از رمان ارباب حلقهها) . این جناب هلم پُتکمُشت یک دختری هم داشته که حضرت تالکین نه بهش اسم داده و نه سرنوشتش رو مشخص کرده بود. خیلی راحت بخوام بگم در نظر تالکین یکی بوده که اون وسطها داشته نون و ماستش رو میخورده!
حالا چند نویسنده اومدن بر اساس این ضمیمه یک داستانی رو نوشتن که یه جوری نقطه مقابل توجهات تالکینه. اون دختری که اون وسط معلوم نبوده داشته چه نون و ماستی میخورده، تو داستان این جنابان شده نقش اول و به قولی قهرمان ما. خلاصه فیلمنامهش نوشته شده و به کارگردانی کنجی کامیاما این فیلم رو ساختن.
اصلن هم اسپویل نکردم، خیالتون راحت!
بلاخره یه داستانی هست تو فضای ارباب حلقهها و به نظرم همین کافیه که آدم بشینه ببینه و ازش-شاید- لذت ببره. حتی اگر ناپخته باشه. ولی خب کاش بیشتر وقت میذاشتن روش، lazy writing. خیلی صحنههاش وام گرفته از ارباب حلقهها است. میپذیریم که قالب فیلم همینه، اما دیگه نه خیلی! میگم دیگه زیاد وقت نگذاشتن! مثلا بیخردی پادشاه از مثال زدنی هم گذشته…
خلاصه خلاصه اونطوری نیست که آدم بگه یه بار دیگه ببینم. شما ارباب حلقهها رو میتونین هر سال یکبار برای چندمین بار ببینین و هر بار لذت ببرین! ما هر بار که ارباب حلقهها رو میبینیم اون صحنه که جناب برومیر داره نفسهای آخرش رو میکشه، اون لحظه شمشیرش رو میذاره رو سینهاش و با پادشاهش بیعت میکنه، منم در حالیکه بغض کردم همون لحظه دستم رو میذارم روی سینهام و همراه جناب برومیر با پادشاه آراگورن بیعت میکنم (هر بار و هر بار). بینین به این میگن داستان، به این میگن فیلم. مرسی حضرت تالکین و مرسی جناب پیتر جکسون، من کلاهم رو برای شما برمیدارم، نه اصلا بهتر- من برای شما یک بار شمشیرم رو تقدیم میکنم.
پایانبندی «نه به Lazy writing»