وقتی یه چیز با سرعت و شدت میاد سمت صورتمون، معمولن قبل از اینکه حتا بفهمیم چی شد، بدن خودش وارد عمل میشه: سر رو میکشیم عقب، میریم کنار، بدنمون میچرخه… خلاصه، واینمیسیم که ضربه رو صاف بخوریم.
از نظر عصبی، اون لحظهی اول بیشتر یه واکنش رفلکسی و ناخودآگاهه (البته واکنشها یک جور نیستن، مثلن یکی سریع، غریزی و خودکاره، یکی کندتر، آگاهانه و با انتخاب ما، منظور من الان واکنشهای سریع و خودکاره) سیستم عصبی ما طوری ساخته شده که محرکهای ناگهانی مثل نور شدید، صدای بلند یا چیزی که یکهویی بهسمتمون میاد رو خیلی سریع پردازش کنه و قبل از آگاهی کامل ما، یه واکنش حفاظتی راه بندازه. این کار از مسیرهای سریعتری تو مغز انجام میشه- بدن قبل از فکر آگاهانه حرکت میکنه. خب این رو نگر دارید.
توی هنرهای رزمی، تکنیکی هست به اسم «تای ساباکی». یعنی اینکه بدنت رو در لحظهی مناسب و در جهت درست حرکت بدی تا ضربه مقابل خنثی بشه و حتی موقعیت بهتری برای حرکت بعدی پیدا کنی. طرف مقابل میتونه با مشت، شمشیر، زنجیر یا هر چیز دیگهای حمله کنه. تو باید تو همون فاصلهی خیلی خیلی کوتاه، تصمیم بگیری چطور بچرخی، کدوم طرف بری که هم ضربه نخوری، هم انرژی طرف رو هدر بدی به قولی، و هم بتونی حرکت بعدی رو پیاده کنی. بحث من اینجا اصلن آموزش خشونت و دعوا نیست، میخوام به شگفتی مغز اشاره کنم.
یعنی با تمرین و استمرار، مغز یاد میگیره که همون واکنشهای اولیهی دفاعی که یه جورایی خودکاره رو جهتدارتر، کارآمدتر و کنترلشدهتر انجام بده. چیزی که اول فقط یک رفلکس خام بوده، با تکرار درست تبدیل میشه به واکنشی دقیقتر و درستتر. حالا من مثال رزمیکارها رو آوردم- اون روزی داشتم یه ویدئو ميدیدم فکرم درگیر شد، مسلمن تو موقعیتهای دیگه هم میشه نمونههاش رو پیدا کرد. فکر ميکنم شاید یوگا هم کمک میکنه، نمیدونم والا من اهلش نیستم ولی فکر کنم تاثیر داره.
برای من این خیلی هیجانانگیزه که حتی اون چند صدم ثانیههایی که مغز داره پردازش میکنه و آگاهی ما توش دخیل نیست رو هم میتونیم تغییر بدیم، یعنی از شگفتیهای مغز هر چی بگیم و بشنویم کمه… دولوپ مغز تمومی نداره! خیلی جالبه خیلی، خیلی هیجانانگیزه.
رفته بودم اینستاگرام یه استوری دیدم که یه قصه داشت تعریف میکرد از یک آرژانتینی که میره تخم مرغ بخره میبینه گرون شده، پاکت تخم مرغ رو ميذاره سر جاش. اصلا داد و هوار راه نميندازه، فقط دیگه تخم مرغ نميخره، خیلی ساده. یه آرژانتینی دیگه هم دیگه تخممرغ نميخره، یکی دیگه هم، یکی دیگه تا اینکه تخممرغها میمونه رو دست صاحب کارخونهها و قیمتها دوباره ارزون میشه! نوشته بود مردم آرژانتین کمپین راه ننداختن، عصبانی نشدن، فقط با خودشون گفتن حالا اگه تخم مرغ نخورم چی میشه؟ مثلن داشت ميگفت اگر کالایی گرون شده ، چرا ناراحت میشین؟ چرا عصبانی میشین؟ خب نخرید تا ارزون شه! به همین سادگی، به همین راحتی! اوهوم.
ببینین این نگاه زمانی منطقیه که داریم در مورد تحریم یک برند حرف میزنیم.مثلن صاحب یک بیزنسی رفیق و همفکر اپستین بوده; ما میتونیم در یک حرکت جمعی و آگاهانه اون برند رو تحریم کنیم. یا تحریم همون پارک آبی که در موردش نوشتم، اینجا ما حق انتخاب داریم و این انتخاب و حرکت جمعی تاثیر میگذاره; یا زمانی که کالا لوکسه: مدل جدید موبایل آمده و گوشی فعلیات کار میکنه. اینجا هم اگر نخری، اتفاقی نمیافته. اینها همه در حوزهای هستند که انتخاب واقعی وجود داره.
اما وقتی صحبت از کالاهایی از جنس «بقا»ست – نون، آب، سقف بالای سر، رفتوآمد، دارو – دیگه انتخابی وجود نداره. نمیشه به مردم گفت نون گرون شده؟ خب نخر! یعنی چی نخر؟ گرسنه بمونه؟ اینجا بحث سوشی نیست، بحث نونه یا همون تخممرغ! یا بگی: اجارهخانه گرون شده؟ برو چادر بزن! خب با همین منطق جلو بریم میرسیم به اینکه هوا آلوده است: خب بیرون نرو. اصلاً چرا نفس میکشی؟!
از طرف دیگه، آیا مردم با نخریدنشون در این حوزهها میتونن بازار را کنترل کنن؟ یعنی واقعن خریدن مردم باعث گرونی شده بوده که با نخریدن درستش کنیم؟ مردمی که زیر فقر و تورم و بیعدالتی له شدهان، حالا باید مسئولیت گرونی را هم به دوش بکشن؟ پس مسئولینی که وظیفهی مدیریت اقتصاد و کشور رو دارن، دقیقن چهکارهان؟ دارن چیکار میکنن؟ نشستن دارن قصه تخممرغ و مردم با فرهنگ آرژانتینی رو مينویسن؟ حرفم اینه که این مدل مشکلها، با نخریدن مردم حل نمیشه. واسه ما این شکلیه: مردم اگر بخرند، فقیرتر میشن؛ اگر نخرن، کیفیت زندگیشون از همین هم که هست پایینتر میآید.
لپ کلوم اینکه «گرونه، نخر تا ارزون بشه» نصیحت اقتصادی نیست، در واقع یه پیام سیاسیه! توجه رو از ساختار برمیداره و میذاره رو دوش مردم فقیر، به جای اینکه بپرسیم چرا دستمزدها پایینه؟ چرا ارز ثبات نداره؟ مالیاتی که ميدیم کجا ميره؟ از کیها مالیات نمیگیرین؟ درآمد کشور صرف چی ها میشه؟ این چه زندگیه برای ما ساختین؟ میرسیم به اینکه «مردم مصرفگران! تقصیره مردمه که میخرن!»
و خب اینطور نیست که ما مردم هیچ کاری از دستمون بر نیاد. باید مسئله را درست ببینیم، سؤال بپرسیم، و دنبال جواب گرفتن باشیم.
برای پایانبندی هم بگیم جام بلوری قهوهای رو بدن به نویسنده قصه تخم مرغ گرون و مردم باشعور آرژانتین که با آرامش، و بدون درگیر کردن مسئولین کشور، مشکل گرونی کشورشون رو که اتفاقن فقط و فقط تخم مرغ بود رو خودشون حل کردن. گفتن حالا تخم مرغ نخوریم چی میشه؟ فعلن استیک و جوج میخوریم تا یه روزی دوباره بتونیم تخممرغ هم بخوریم. شاید بعدن هم که تخممرغ ارزون شد، جعبه جعبه تخم مرغ خریدن و هدیه دادن به مسئولینشون.
داشتم كتابی ميخوندم كه به اسم «لی فلستنستاین» برخوردم. تا حالا اسمش به گوشم نخورده بود، از كارهاش هم چيزی نميدونستم. دیروز وقت باز كردم و نشستم در موردش خوندم و كلی چيز جالب فهمیدم که دوست دارم بنویسمش.
لی ۱۹۴۵ تو فيلادلفيا به دنيا میاد، بعدها میره بركلی و مهندسی برق و كامپيوتر میخونه. همزمان قاطی جنبشهای دانشجويی دهه ۶۰ میشه، تو Free Speech Movement شركت میکنه، در اشغال ساختمان دانشگاه بازداشت میشه، برای روزنامه زيرزمينی Berkeley Barb هم مطلب مينوشته.
چند سال بعد همين آدم ميشه يكی از مغزهای دوره اول كامپيوترهای شخصی. تو چند شركت مختلف كار مهندسی ميكنه، بورد و مودم و ترمينال طراحی ميكنه و آخر سر می رسه به طراحی Sol-20، يکی از اولين كامپيوترهای شخصی كامل رو ميزی، و بعد هم Osborne 1 كه علمن از اولين كامپيوترهای قابل حمل جدی بازار بود. اما نكته اينه كه خودش اينها رو فقط یک «محصول» نمی بينه. برای لی اينها تكههای يک پروژه بزرگترن، پروژه ای كه هدفش ارزون كردن تكنولوژی، در دسترس آدمهای معمولی گذاشتن و از انحصار چند شركت بزرگ در آوردنش بود.
از طرف دیگه، فلستنستاین يک نقش خيلی خاص هم تو دنيای هكرها داشته. moderator مشهور Homebrew Computer Club بوده، همان جمعی كه وزنیاک و بقيه کارآفرینهای اولیه دنیای کامپیوتر و هكرها اونجا همديگه رو پيدا كردن. خودش تعريف ميكنه كه با يک خط كش بلند جلوی سالن ميايستاده، نه بعنوان رییس بیشتر شبیه نگهبان هرجومرج. احتمالن یکی از دغدغههاش هم این بوده که تو جلساتشون همه حرف بزنن، نه فقط یه عده خاص.
یکی دیگه از جذاب ترين قسمتهای زندگیش برای من پروژهای بود به اسمCommunity Memory. اوائل دهه ۷۰، لی فلستنستاین، افرم ليپكين، كن كولستاد، جود ميلهون و مارک سپاكوفسكی دور هم جمع میشن و یه كامپيوتر بزرگSDS 940 را تو سانفرانسيسكو برای استفاده عموم راه میاندازن که با یک خط تلفن خيلی كم سرعت (۱۱۰ باد) به دستگاه Teletype Model 33 وصل شده بود. این کامپیوتر رو گذاشته بودن تو مغازه موسیقی (صفحه فروشی) به اسم Leopold’s Records تو بركلی، درست كنار یه تابلوی اعلانات كاغذی. فلستنستاین مسئول سخت افزار این سیستم بود. اين تله تايپ در اصل يک كيبورد و چاپگر كامپيوتری بود كه هر چی تايپ ميكردی چاپ ميشد، هم ورودی، هم خروجی را میتونستی ببینی.
كاربرا چی كار ميتونستن بكنن؟ خيلی ساده. پيام بذارن، و همچنین جستجو کنن و دنبال چیزی بگردن، آگهی «نوازنده بيس ميخواهيم» بذارن، بحث سياسی و فلسفی بنويسن، قرار تمرين موسيقی هماهنگ كنن. كل سيستم در واقع یه تابلوی اعلانات ديجيتال عمومی بود. خيلی ها امروز از اين به عنوان اولين شبكه اجتماعی عمومی يا اولين social media ياد ميكنن، ولی آن موقع فقط يک اسم ساده داشت: Community Memory، حافظه جامعه.
در شروع، CM بيشتر به شكل یه شبكه برای به اشتراک گذاشتن اطلاعات و منابع بين گروههای مختلف ضد فرهنگ غالب طراحی شده بود، گروههای اقتصادی و آموزشی و اجتماعی آلترناتيو كه ميخواستن با هم و با مردم در ارتباط باشن. ولی خيلی زود شكلش عوض شد و تبديل شد به چيزی شبيه يک «بازار اطلاعات» چون دسترسی دوطرفه و مستقيم و بدون واسطه به پيامها رو از طريق ترمينالهای عمومی ميداد.
وقتی سيستم در دسترس مردم قرار گرفت، خود كاربرها نشون دادن كه اين فقط يک تابلوی اعلانات ساده نيست، بلكه يک رسانه عمومی برای ارتباطه كه ميشه برای هنر، ادبيات، روزنامه نگاری، تجارت و حتی گپ و گفت روزمره ازش استفاده كرد.
فاز اول Community Memory بين سالهای ۱۹۷۳ تا ۱۹۷۵ یه جور آزمايش بود تا ببينن مردم اگر بتونن با كامپيوتر اطلاعات جابه جا كنن چه واكنشی نشون ميدن. اون موقع تقريبن هيچ كس مستقيم با كامپيوتر سروكار نداشت. اونها در بروشورشون نوشته بودن:
«كانالهای ارتباطی قوی، آزاد و غيرسلسله مراتبی، چه با كامپيوتر و مودم، چه با قلم و كاغذ، تلفن يا گفتگوی رو در رو، خط مقدم پس گرفتن و زنده كردن جامعه های ما هستن».
ايده پشت ماجرا از خود تكنولوژی مهم تره. به جای اينكه كامپيوتر یه جعبه عجيب تو يک اتاق بسته دانشگاه يا شركت باشه، مياد وسط زندگی روزمره مردم. كنار همان برد كاغذی كه همه عادت داشتن براش اعلاميه بزنن. هر كسی كه از آن راهرو رد ميشد ميتونست با سيستم کار کنه، بدون اينكه لازم باشه «كاربر متخصص» باشه يا آموزش خاصی ديده باشه.
از نظر فكری هم، لی تحت تاثير كتاب Tools for Conviviality از ايوان ايليچ بوده. ايليچ ميگفت ابزارها دو جور ميتونن باشن. يا صنعتی و غيرهمدلانه، كه فقط دست متخصصها و نهادها است و بقيه فقط مصرف كننده هستن. يا همدلانه و convivial، كه آدمهای معمولی ميتونن يادش بگيرن، دستكاری اش كنن، خرابش كنن، دوباره بسازنش و با همين تجربه کردن، هم خودشان را و هم دنيا را بهتر بفهمن.
فلستنستاین در نوشته ها و مصاحبه هايش به همين ايده دمكراتيک كردن ابزارها و گسترش دسترسی عموم به تكنولوژی استناد ميكند و جمله هايی مثل «اگر ميخواهی قواعد را عوض كنی، ابزارها را عوض كن» و اینکه اگه میخواین کار شبیه بازی باشه، خود ابزارها هم بايد باز و قابل دستكاری باشن، از او نقل شده.
پشت همه اينها يه ایده است. قدرت و كنترل در عصر ديجيتال وسط طراحی ابزارها و شبكه میتونه باشه. اگر ابزارها طوری طراحی بشن كه فقط متخصصها و شركتها بفهمن چه خبره، قدرت خود به خود بالا جمع ميشه. اگر ابزارها طوری طراحی بشن كه آدمهای معمولی هم بتونن به آن دست بزنن، خرابش كنن، از نو بسازن و بفهمن، قدرت پخش ميشه پايين.
فلستنستاین بعد هم تو پروژه هايی مثل pedal powered internet برای روستاهای دورافتاده همان خط فكر را ادامه داد، اينكه چطور ميشه با سخت افزار و شبكه های ساده و ارزان، دسترسی به اينترنت رو برای جاهايی فراهم كرد كه شركتهای بزرگ حوصله يا سود مالی براش نمیدیدن.
سال ۲۰۱۶ موزه تاريخ كامپيوتر او را به عنوان fellow انتخاب كرد، به خاطر تاثيرش روی محيط فنی و اجتماعی دوره اول كامپيوترهای شخصی. يعنی رسمن پذيرفتن كه نقش او فقط اين نبود كه چند تا بورد و كامپيوتر طراحی كنه. لی همزمان فضا و فرهنگ آن دوره را هم شكل داده، از باشگاه هومبرو گرفته تا تابلوی اعلانات ديجيتال عمومی، از لپتاپ قابل حمل تا دفاع از ابزارهای همدلانه و باز.
به نظر من زندگی آدمها جالبه، یعنی زندگینامه خوندنها برای من جالبه، چون در خلالش چیزی بیشتر از کاری که انجام داده شده رو میبینی، طرز فکر اون آدم، راهی که رفته و … اینها مهمه برای من. مثلن تا همین چند روز پیش من پیش خودم میگفتم ابزار، ابزاره(یا تکنولوژی) مهم اینکه چطور استفاده کنیم ازش و کی داره هدایتش میکنه- بعد از خوندن درباره لی متوجه شدم که انگار چیزی رو جا انداختم، در واقع اینکه ابزارها چطوری ساخته بشن هم مهمه! شبکه تور مثلن! یا همین سرویس موبایل Phreeli که اخیرن ازش یه چیزهایی خوندم و … یعنی یک ابزار میتونه دموکرات باشه یا نباشه! نه اینکه ما چطور ازش استفاده میکنیم. امیدوارم رسونده باشم منظورم رو. سادهتر، فقط اینکه کی پشت فرمون میشینه مهم نیست، اینکه ماشین چطور ساخته شده هم مهمه. به قول لی، اگر بخوایم قواعد عوض شه شاید باید ابزارهای جدید طراحی یا قبلیها رو بازطراحی کنیم!؟
پایانبندی هم به افتخار بتهون عزیز- همینجوری دلم خواست
اون روز یک کتابی میخوندم در مورد اینکه این داستان هوش مصنوعی ما رو کجاها میبره، لابهلای سطرها رسید به اسم یک فیلم! همونجا وایستادم. ایندکس کتاب رو گذاشتم، رفتم تو گوگل و چتجیپیتی و شروع کردم راجع به اون فیلم خوندن و بعد رسیدم به مستندی به اسم «بلک فیش». نشستم راجع به مستند بلکفیش خوندم. خب اول یه توضیح کوچک بدم که این مستند راجع به چیه و بعد برگردم سر چیزی که خواستم بنویسم:
بلکفیش یه مستنده که سال ۲۰۱۳ اکران شد. اول تو جشنواره سندنس پخش کردن، بعد حق پخشش رو CNN و یه شرکت پخش دیگه گرفت. CNN هی پشتسر هم نشونش داد، بعدش هم رفت روی نتفلیکس و عملاً چند سال تو چشم و گوش مردم موند. بلکفیش قصهی یک نهنگ قاتل به اسم «تیلیکوم» بود، ارکایی که تو پارک دریایی SeaWorld نگهش میداشتن. هم ستارهی شو بود، و هم پای سه تا مرگ انسان به اسمش ثبت شده بود. اما مستند، فقط قصهی یک حیوان نبود؛ داشت کل صنعت «سرگرمی با حیوانات در اسارت» رو میبرد زیر سوال.
کمکم ماجرا از یک فیلم فراتر میره. چیزی که بهش میگن «اثر بلکفیش»: سهام SeaWorld افت کرد، بخشی از سهامدارها شکایت کردن، مردم کمتر رفتن برای دیدن شو، قانونگذارها تو کالیفرنیا لایحه دادند که تکثیر ارکا رو ممنوع کنن، خود SeaWorld آخرش اعلام کرد دیگه ارکا تکثیر نمیکنه و شوهاش رو عوض کرد. یک مستند شروع شد، و نتیجهاش روی تابلو بورس و روی قانون و روی فرهنگ عمومی دیده شد. البته فقط و فقط که اون مستند نبود، عوامل دیگهای هم این وسط بودن مثل کارهایی که قبلا انجام شده بود- کارهای مردمی و فیلمها، آدمها رو شونه هم وامیسن دیگه! اینکه چه رسانهای پخشش کرد، اینکه مستند رو چطور ساختن چطور مردم رو درگیر کردن، اینکه مصاحبهها چطور بود و اینها.
بعد نشستیم به پیامم تعریف کردم، پرسیدم که چرا ما ندیدیم این مستند رو تا حالا. بعد گفتم فکر کن اگر این مستند رو تو ایران میساختن، در اولین قدم میرفتن ارکاها رو دستگیر میکردن! بعد میگفتن دشمن به آبها و شوهای ما هم حمله کرده، دشمن ذهن ارکاها رو دستکاری کرده. یا این ارکا جاسوسه!
اشکال نداره اگر خنده میکنین، خنده تلخیه و اینو ميدونیم خب! پشت همچین روایتی باید تحقیقات صورت بگیره، و احساس شرمندگی باشه برای صاحبان اون صنعت و دولتی که پشتش وامیسه تا حیونها رو اذیت و آزار بدن و ازش پول در بیارن، بعدش سعی کنن اوضاع رو درست کنن با تغییر و اعمال قانون- اما بر عکس، در مورد بعضی کشورها در ادامهش سرکوبه و لیبل زدنه!
یه مستندی، یه فیلمی یه چیزی یه جایی بر اساس شرایط میتونه طوفان به پا کنه، جای دیگه ميتونه در حد بذر باشه، جای دیگه فقط یک نفر رو به فکر و شک کردن بندازه! و همهش اوکیه به نظر من- حالا میتونه نتیجهگیری اشتباهی هم باشه- بلاخره! در هرحال من یه کتاب تکنولوژی محور خوندم و الان در مورد اثر بلکفیش یه چیزهایی ميدونم! فردا پسفردا هم ميشینیم مستندش رو میبینیم- با اینکه خیلی قدیمیه! اما بدانم یا ندانم؟
خب، وسط روز کاری تقریبن آرومی هستم. گفتم یه چیزی بنویسم در وبسایتم و برم ادامه کارم، بلاخره چورک از سنگ بیرون میآید. عنوان هم دلم خواست اونطوری بنویسم- کاملن بیربط به چیزی که نوشتم، چون: پول برق را باید بدهیم، پول آب را جدا، پول تصفیه کن هوا هم – اگر پولی باشد.
این قسمت را بعد انتشار اضافه کردم: درد و دل پوریا ناظمی عزیز، برای خواهرش نازیلا که یادش عزیز و گرامی … تحمل مرگ عزیز خیلی سخته، من از مرگ متنفرم. فکر میکنم مرگ نقص طبیعته نقص علم بشره… زمان هم تلخیه مرگ رو از بین نمیبره نحوه سوگ رو عوض میکنه. حرفهای قشنگ هم بلد نیستم بزنم، مرگ غم بزرگ و سختیه خیلی دردش زیاده :((( لعنت به مرگ.
اون میدونه تو از چی خوشت میاد. اون ميدونه از چی به وجد ميای. اون میدونه تو از چی میترسی. اون میدونه از چی مضطرب میشی. اون ميدونه از چی خوشحال میشی. اون میدونه از چی ناراحت میشی. اون میدونه از چی خشمگین میشی. اون میدونه تو چی میخوای. اون ميدونه چطور روت تاثیر بذاره. اون میدونه چطور کنترلت کنه. اون بهت گوش میده. اون تو رو ميشناسه. اون ميدونه. اون یه الگوریتمه. تو محصولی!
تو که نوشتم، خب «تو» نوعی است، منم جزوشم به خودتون نگیرین. یعنی بگیرین به خودتون، ولی منم هستم، همهمون هستیم به نحوی شاید.
چند روزی است ذهنم درگیر تبلیغات زیرپوستی و روی پوستی اینفلوئنسرهاست… تو بعضی کشورها قانونی است که اگر تاثیرگذاری (اینفلوئنسرها ) داره محصولی رو تبلیغ ميکنه باید بگه این تبلیغه! باید بگه من دارم از به اسم آوردن این محصول، این ابزار، این سرویس، این کتاب به قولی پول میگیرم یا بهم خدماتی رو به رایگان میدن تا من تو ویدئوهام به نحوی نشونش بدم. باید به دنبال کنندهها بگن که این تجربه شخصی من نیست، اینجا بحث پول درآودن منه. چرا این داستان مهمه؟ چون این وسط اعتماد دنبال کنندهها مطرحه، باور ما، سلامت ما، پول ما، زندگی ما… اینها نباید بازیچه پول در آوردن این یه عده بشه. اینجاست که من باید بدونم که مثلا X واقعن استفاده کننده این سرویس بوده و داره تجربه ماهها یا سالها یا هفتههاش رو به اشتراک میگذاره؟ من باید بدونم این X واقعن این کتاب رو خونده؟ من باید بدونم این X واقعا از استفاده از این محصول راضی بوده؟ مثلا رنگ پوستش واقعا روشنتر شده؟ حق منه که بدونم پشت این تبلیغ پول وسطه؟ انتقال ایدئولوژی وسطه؟ انتقال تجربه وسطه؟ یا بحث پوله؟ اینجا بحث اعتماد ماهاست… بازار حراجی اعتماد رو راه انداختن، اعتماد ماها رو.
ببینین شرکتها میتونن قابل اعتماد نباشن، اما آدمهایی که فکر ميکنی میشناسیشون، یا نه نمیشناسی و میان حرفهای قشنگ قشنگ بعضا تو خالی میزنن، خودشون رو به ظاهر خوشحال و هپی نشون میدن، خودشون رو موفق نشون میدن، آدم هایی که سالهاست داری دنبالشون میکنه، حالا تو توییتر، اینستا، فیسبوک و چه و چه خلاصه قدرت قانع کنندگی بالایی دارن… مردم به این آدمها اعتماد میکنن، چون میخوان مثل اونا بشن؟ چون اونا رو بهتر/بالاتر/موفق/خوشحال/ باعتمادبنفس/و چه چه میبینن(بماند که هستن یا نه، این بماند). در هر حال چه بهتر از این برای شرکتها؟ این شرکتها میان از اینفلوئنسرا که بلقوه دنبال کننده دارن و محبوبند استفاده میکنن تا محصول و خدمت و سرویسشون رو راحتتر و بدون دغدغه بفروشن. خیلی دلم میخواد اشاره کنم به این داستان اینکه الان شغل یک عده «اینفلوئنسر» بودن در شبکههای اجتماعی! یعنی شغلش دروغ گفتن به مردمه. پول میگیره تا بگه بهبه چهچه.
الگوریتمهای شبکههای اجتماعی این وسط چی کارهاند؟ موتور این داستانن. هسته این داستانند. لایکها، کامنتها، مکثهای ما روری پستها ، ارسال یا ذخیره پستها همه اینها رو جمع میکنن تا ما رو بهتر بشناسن. بعد ما رو در قالب محصول میفروشن به شرکتها، و شرکتها از طریق اینفلوئنسرها محصولاتشون رو به خورد ما ميدن. در سطح بزرگتر ما رو در قالب محصول میدن به دولتها تا به قولی دموکراسی برنامهریزی شدهشون رو پیاده کنن. نه اینطوریها نیست؟ جا داره یادی کنیم از پدر کافلین پدرسوخته (با پدرش چیکار دارم آخه، خود بیشرفش)، تازه اون دستش رادیو بود.
در مورد این الگوریتمها، پول این شرکت های بزرگ پشت شبکههای اجتماعی از تبلیغات میاد دیگه، از این میاد که از اینفلويسرها حمایت کنن و بازار اونها رو آماده کنن تا آدمهای زیادی رو نگر دارن تو پلتفرم تا پول اصلی رو سرمایهداران شبکه اجتماعی، بعد شرکتهای فروشنده محصول و سرویس، و بعد اینفلوئنسرها ببرن و ما این وسط بشینیم مغز و وقت و پولمون رو بدیم به اینها. بله که سرویسهایی هستن که ارزش تبلیغ دارن و محصولاتی که ارزش تبلیغ دارن… داستان اینجاست که اگر پول مثلن متا از تبلیغ محصولات و سرویسهای اشغال و به درد نخور در بیاد، آیا میاد اون تبلیغ رو حذف کنه؟ آیا کسی وجدان داره بگه پس مردم چی این وسط؟ آیا اون اینفلوئنسر میاد بگه نه این دروغه و من تبلیغش نمیکنم؟ قانون واضح و مشخصی برای متخلفین هست؟ حالا فردا پسفردا تبلیغات رو هم بدن به اکانتهای هوش مصنوعی- اگر ته وجدانی بین تاثیرگذارها باشه اونم خنثی کنن 🙂 داستان پوله.
دوباره بگم، یه بار هم نوشته بودم که ماها تاثیر میگیریم، و هستن کسایی که واقعا تاثیر خوبی روی ما مردم بذارن، همه رو با یه چوب نمیزنم، (با چوبهای مختلف میزنم :))) این شوخی بود )… گفتم که، بالاتر نوشتم ذهنم درگیر این تبلیغات زیرپوستی رو پوستیای بود که به خوردمون داده میشه. در غیر اینصورت تربیون ، تریبونه! آدم منصف هم میتونه پشت تریبون واسه، آدم غیرمنصف هم میتونه. این وسط اما پول و قدرت نقش مهمی داره.
چند وقت پیش پیام بهم گفت که قراره چتجیپیتی برای کاربران عضوش محتوای بزرگسالان تولید کنه، درتی تاک مصنوعی، +۱۸ یعنی… اولین چیزی که به ذهنمون رسید این بود که دیگه چتجیپی و امثالشون هم نزدیک ترکیدن حبابشونه، برای پول در آوردن میگن بیاین «حال مصنوعی» به مردم بدیم- من در آوردی است، حال که هوش مصنوعی میده رو نوشتم حال مصنوعی. مشکلی با این «حال مصنوعی» نیست، داستان اینجاست که بهرهوریای که ازش یاد میکردن کو؟ چی نصیب ما مردم شد؟ چی نصیب قدرتمندان شد؟ هاا، بذارید هندل رو برعکس برگردونیم بریم چندین و چند سال پیش… بیاین بریم دو سه قرن پیش.
اوایل انقلاب صنعتی، بهرهوری بالا رفت. اون همه ماشین و کارخونه (ماشین بخار، کارخونه ریسندگی، راهآهن) دنیای تولید رو دگرگون کردن. اما وضعیت مردم عادی نسبت به قبل کارخونهها واضحن بدتر شد- کارگرها ساعتهای طولانی کار می کردن مثلن یه روز کاری میتونست ۱۲ ساعت باشه و با دستمزد بسیار پایین، کارگرها در شرایط سخت و وحشتناک کار میکردن، بچهها رو برای ساعتها به کار در کارخونهها وا میداشتن، محیط زندگی مردم بد و حتا بسیار کثیف بود- داستان همون نبود فاضلاب ها و اینها، هر چی بود و نبود وسط کوچه ریخته میشد – این شرایط و محیط باعث بیماریهای زیادی شد و خلاصه از اون ثروت و رشد و بهرهبرویای که تکنولوژی به میون آورده بود، سهم ما مردم به قولی هییچ و سهم صاحب کارخانهها و سرمایهدارا سر به فلک میزد.
از اواسط قرن نوزدهم به بعد، کم کم ورق برگشت. مردم فهمیدن که پشت این سود و بهرهوری دقیقن کیها دارن کار میکنن، چه اتفاقی داره براشون میوفته و کی ها دارن سود میبرن! یه زمانی میگفتن که خب مردم فقیر باید فقیر بمونن که کار کنن، اصلن همین که بهشون کار میدن باید خوشحالم باشن که کار دارن..، اون نگاه کم کم برگشت سر اینکه فقیر بودن مردمی که دارن کار میکنن به خاطر اینه که ثروت داره میره تو جیب عدهای محدود! اون موقعها بود که اتحادیههای کارگری شکل گرفت، و تغییراتی داده شد: قانون رو عوض کردن، ساعت کاری رو کم کردن، دستمزد رو افزایش دادن- نه کارگر با کارفرما چیزی شبیه قراردادی که اتحادیه مشخص میکرد، کار کودک رو کمکم ممنوع کردن، کارگرها میتونستن حق تشکیل اتحادیه داشته باشن، نماینده داشته باشن، اعتراض و اعتصاب کنن. سود اگه بالا میرفت کلش نصیب کارفرما نمیشد و باید با کارگر سهیم میشد مثلن با افزایش دستمزد، بیمه شغلی و …
نتیجه اینها چی شد؟ وقتی قرن ۲۰ام تکنولوژی یه جهش بزرگ دیگه داشت- برق و تولید انبوه و کارخونههای خودرو و وسایل الکترونیک- وضعیت مردم عادی بهتر بود، کارگرها میتونستن خونه و ماشین بخرن، بچه هاشون رو بفرستن دانشگاه، مردم عادی کرامت داشتن و به قولی این دفعه تکنولوژی سودش برای مردم عادی و طبقه کارگر هم بود. یکی از تاثیرگذارترین آدمها اون موقع فورد بود- برین خودتون سرچ کنین بخونین.
برسیم به واخر ۱۹۰۰- سالهای بعد ۱۹۸۰. سیاستها عوض شد و موج آزادسازی مالی، جهانیشدن، و ایدئولوژی «ارزش سهامدار» باعث شدند قدرت اتحادیهها بهطور سیستماتیک ضعیف شه. تو همین اوضاع موج بعدی تکنولوژی اومد: کامپیوترها، اینترنت، بعد هم که یادگیری ماشین و … . این موج جدید تکنولوژی هم پتانسیل این رو داشت که مثل دوره قبلی بهره وری رو بالا ببره و سودش به جیب مردم عادی هم بره و زندگی ما مردم عادی و کارگرها بهتر از قبل شه حتا. اما اینبار افسار تکنولوژی به دست صاحبان قدرت و سرمایهداران و صاحبان شرکتهای بزرگ بود و با هدف کاهش هزینه کار، کنترل مردم و مشتریها، سود بیشتر رو تو جیب خودشون گذاشتن-یعنی ضد مردم عادی و اتحادیهها.
اشتباه برداشت نشه، این به معنی این نیست که اینترنت و کامپیوترها و هوش مصنوعی بدن که همچین نتیجهای داشته. تکنولوژی لزومن بد و یا لزومن خوب که نیست یه ابزاره همین. مهم اینجاست که چه طوری ازش استفاده بشه، مهم اینجاست که کی تصمیم میگیره این ابزار رو به چه سمتی هدایت کنه و کجا ببرتش، مهم این جاست که نیروی بازدارندهای این وسط داریم که قدرت مخالفت و مقاومت داشته باشه ؟ آیا تکنولوژیای که داریم ازش استفاده میکنیم داره ما رو از دموکراسی دور میکنه؟ آیا ما بازیچه دست صاحبان شرکتهای بزرگ شدیم؟
یه مثال بزنم، فیسبوک و پلتفرمهای شبیهش کلی دارن از تبلیغات استفاده ميکنن و سود ميبرن! برای تبلیغات نیاز دارن که دادههای زیادی از مردم بدست بیارن، برای تبلیغات بیشتر و سود بیشتر نیاز دارن که مردم رو بیشتر درگیر پلتفرمها کنن، برای اینکه مردم رو بیشتر درگیر کنن به دادههای بیشتری از مردم نیاز دارن و اینکه احساسات مردم بیشتر به قولی برانگیخته شود، برای برانگیختن احساسات مردم هم که اجازه میدن خبر دورغ پخش شه، نفرتپراکنی زیاد باشه و چه و چه و چه تا پول بره تو جیب یه عده… حالا هوش مصنوعی رو هم به داستان اضافه کنین- از تکنولوزی برای شکلدهی سیاست و روان جامعه استفاده میکنن. این وسط این سم آلتمن و بقیه هم از تحلیل دادهها به این نتیجه رسیدن که با پورن مصنوعی میتونن بیشتر مردم رو درگیر چتجیپیتی کنن، سابسکرپشن بگیرن و پول بیشتر بدست بیارن!
اسم فیسبوک رو بالا آوردم، حالا این همون فیسبوکی است که نقش مهمی در بهار عربی داشت. ببینین این همون لزومن بد یا خوب نبودنشه، مهم نحوه استفادهشه. اوه بله، البته اگر بذارن ازشون درست استفاده کنیم. مثلا بعضی (بعضی؟!) دولتها و حکومتها میان اینترنت و شبکههای اجتماعی رو سانسور و کنترل میکنن تا بتونن مردم رو کنترل کنن… ببینین دقیقا مثل همند. دولتها، صاحبان سرمایه، صاحبان شرکتهای بزرگ همه اینها الگوی شبیه هم دارن: کنترل مردم برای نگهداشتن قدرت. البته این محدود به لیست بالا که نیست، حالا نریم سراغ اینفلوئنسرها که برای خودشون نوبری هستن.
داستان همونه که تکنولوژی داره کجا میره، کی داره میبرتش! به قول مولانا با تحریف : به کجا ميروی آخر ندهی سود مرا، مثلن! جایی که بشه از تکنولوژی بیشتر مثلا در صنعت دارو و بهداشت و سلامت و آموزش استفاده بشه، دولتها بیشتر ازش برای ابزارهای کنترل و شناسایی مجرم و شورش قبل وقوعش استفاده می کنن; صاحبان شرکت های غول پیکر هم برای نظارت کارگراشون، کنترل مردم د رجهت سود خودشون و سود دولتها (تاثیری که در انتخابات دارن – حالا هوش مصنوعی رو هم به داستان اضافه کنین).. خلاصه همون پانوپتیکون به شکل مدرن: نظارت بیشتر برای کنترل بیشتر.
اینکه خیلی دارک شد؟ هوم! خب به نظر من دارکه و همینطور که فکر میکردم نوشتم، میتونه اشتباه باشه؟ شاید بعضی قسمتهاش – بلاخره بعضی جاها نظر شخصیمه بعضی جاها تاریخ. روی سفیدی هم داره این تکنولوژی؟ البته که داره، اما قدرت مقابله با روی سیاهش کمه. در هر حال همونطور که از قرنها پیش اومدیم تا اینجا، ورق میتونه برگرده- فقط اینجا به نظرم باید صداها و روایتها شنیده بشه.
نفر ۵۶ خودکشی کرد. تحلیلی نیست. هشداری نیست. ۵۶ فقط بعد از ۵۵ است. مجسمه پادشاهان ایرانی نصب میشود. غرور ملی و اتحاد مردم.
سایهای در شب ایستاد از خودش پرسید:
نفر ۵۶، اسمش ۵۶ بود؟ چند سالش بود؟ آخرین بار چی گفته بود؟ اخراج شده بود؟ مغازهش رو بستن؟ کجایی بود؟ چی شده بود؟ دستش خالی بود؟ اجارهخانه؟ نگاه بچههاش؟ تحقیرش کردن؟ توهین؟ برای بار چندم؟ کی بهش چی گفته بوده؟ چی دلش رو شکسته بوده؟ میخواست چیزی بگه؟ صداش کو؟ صداش؟ صدا نیست مثل ۵۵ مثل ۵۴ ؟ ۵۳ ؟ ۵۲ ؟ ۵۱ مث
عابری از روی سایه رد شد.
ما اسکرول میکنیم. پایینتر. پایینتر. نفر ۵۷ خودسوزی کرد. پایین تر. پایینتر. پایینتر. بلک فرایدی نزدیک است. پاییینتر. پایینتر. پایینتر.
تو اینستاگرام برخوردم به خبر خودکشی کارگری… خواستم یه چیزی بنویسم. و اینکه ۵۶ هم معنی خاصی نداره، همینطوری نوشتم- خطاب به آدمهایی که دنبال حل معمان، این جا چیزی برای کشف وجود نداره، برید تخمهتون رو بشکنین. اینم بنویسم و برم: یه چیزی داریم به اسم ظرفیت عاطفی، این ظرفیت عاطفی تحت تاثیر عوامل مختلفی است، میتونه به تحلیل بره! مثلن اگردیدن و شنیدن دردی، غصهای … مرتبا تکرار بشه، دیگه درد و غصه دیده نمیشه، عادی میشه. نباید بذاریم درد کشیدن آدمها، خودکشی مردم برامون عادی بشه، نمیگم نباید بشنویم و نباید ببینیم، اصلا و ابدا منظورم این نیست. فقط میگم نباید بذاریم عادی بشه، چطوریش رو من نمیدونم، فقط دل آدم به درد میاد! شاید باید دل به درد بیاد!