آدم هر هفته دوست داشت بره جنگل، و عجیب دوست داشت همیشه تنهایی بره. هر هفته کار میکرد تا بشه روز تعطیل و بزنه بره تو جنگل، صدای طبیعت رو بشنوه صدای جیرجیری که نمیدونست واسه درختاست که دارن حرف میزنن و یا واسه حیونها و جونورهایی که اون اطراف، خودشون رو قایم کردن. خسته هم نمیشد، هر هفته فقط یه جا میرفت یه جنگل یه جای مشخص زمینش از خزه ها سبز بود و چند تا درخت سرحال و سبز و بالا بلند اونجا بودن و یه دونه درخت قدیمی قطور و پر ابهت. آدم با درختها حرف میزد میرفت کنار یه درخت میشست کفشهاشو در میاورد انگشتای پاهاشو تکون میداد و شروع میکرد از همکاراش میگفت اینکه چطور به یکیشون دل داده ولی ميدونه که نمیخواد قدمی جلو بذاره و تنهایی رو دوست داره میگفت دوست دارم از دور همش دوسش داشته باشم و همین برام کافیه یه عشقی هست که همیشه هست ونمیخوام بهش نزدیک شم، همین که میبینمش کافیه. درختها باهاش حرف میزدن یکیشون میگفت درآمدت چطوره؟ یکیشو میگفت از کارت راضی هستی؟ درخت تنومند هیچ وقت ازش سوال نپرسیده بود، آدم حس میکرد که این درخت سرش گرمه، با خودش میگفت چرا این اینقدر مغروره چرا با من حرف نمیزنه و بعد شروع میکرد جواب درختهای دیگه رو میداد. از کارم راضی نیستم یعنی بد هم نیست ولی مطلوب من نیست میگفت پولامو جمع میکنم میام تو دل جنگل برای همیشه پیش شما باشم و بعد لبخند میزد و یه چرت میخوابید با باد خنک عصر از خواب بیدار میشد کفش هاشو میپوشید و خیلی آروم آروم میرفت سمت شهر و خونهاش.
یه روزی سه شنبه داشت از سر کار بر میگشت با همکاراش رفتن خرید کنن یه راه طولانی رو پیاده روی کردن تا رسیدن به کوچه که کفش سنگی بود و مغازه های قدیمی و فروشنده های مسن داشت یه حسی بهش دست داد گفت میشینم رو این صندلی شما برین خرید کنین بیاین، یهو نگاهش افتاد به مغازه روبروییش، یه جفت کفش کتونی دید نظرش جلب شد، پا شد رفت جلو ، از زیر سایبون خم شد رفت جلوتر یه قیمت مناسب برای یه کفش خوب. پیش خودش گفت واقعن به این کفش نیاز دارم کفش هایی که برای گردش تو جنگل میپوشم دیگه خیلی کهنه شده، تو همین فکرا بود که رفت تو مغازه و موقع بیرون اومدن پاکت بدست اومد بیرون. خوشحال بود که این اخر هفته با کفش های نو میره جنگل.
آخر هفته شد کولهاش رو برداشت و کتونی های نوشو پوشید و راه افتاد، رفت تو جنگل ولی نه همون جای همیشگی خواست با کفش های نوش بره یه جای جدید یه جای نو، رفت تا رسید به یه رودخونه نشست لب رودخونه خودش یه ذره احساس غریبی میکرد ولی کم کم شروع کرد با رودخونه حرف زدن با درختای اون دوروبر یه ذره نشست یه چیزی خورد و پاشد راه افتاد سمت خونه.
هممین طور دو سه ماه گذشت و آدم هر تعطیلی میرفت یه جای جدید رو کشف میکرد، برای این هفته اش هم تصمیم گرفته بود بره همون جای قدیمی و یادی از یاران کنه. رفت و رسید به جای قبلی. همه چیز رو نگاه کرد یه نفس عمیقی کشید و سرشو بالا گرفت تا عظمت درخت قطور و با ابهت رو ببینه، یهو خشکش زد درخت خشک شده بود برگاش ریخته بود. زودی به بقیه درختها دقیق شد سرجاشون بود همونجوری سبز و جوون بهشون گفت چی شده؟ چرا این درخت تنومند خشک شده؟ درخت دیگه ای تا خواست حرف بزنه نگاهش به کفش ها افتاد، ا راستی کفش های نوت مبارک.