روزی که تو بالکن دیدمت (26 مرداد 94) دلم تیکه تیکه شد، زخمی آروم یه گوشه کز کرده بودی، زودی به پیام گفتم یه نفر به کمک ما نیاز داره، پیام هم فکر کرده بود حتمن یه آدم تو آپارتمان روبرویی داره میوفته زود پرید جلوی بالکن و تو رو دید. فکر میکردیم اگه بیایم سمتت هول میشی و راه میوفتی میری از نرده ها میوفتی ولی ضعیف تر از این حرفها بودی آروم نشستی و پیام آوردت تو.
سرت بدجور زخمی بود بال و پرات ریخته بودن، چشم چپت هم وعضش خراب بود. همون لحظه من عاشقت شدم عشقت مهرت به دلم نشست گرفتمت به پیام گفتم زود یه دکتر پیدا کن بریم دکتر حالش خوب نیست. بهت آب دادم کلی آب خوردی کلی خوشحال بودم که آب میخوردی و افسوس میخوردم چرا زودتر بالکن رو ندیده بودم. یادمه به پیام گفتم که چرا نشستی پیدا کردی دکتر رو؟ گفت دارم میگردم گفتم زود باش اگه بچه ات بود هم اینجوری راحت میشستی؟ چون پرنده است مهم نیست؟ پیام هم داشت میگشت ولی من هول کرده بودم حالم خوش نبود فینیکس خودمو سرزنش میکردم که چرا زودتر بالکن رو ندیدم. با پنبه و بتادین یه ذره زخماتو تمییز کردم و با باند آروم بستم و تو ذره ای حرکت نمیکردی.
رسیدیم دکتر، گذاشتمت روی جایی که مریضها رو میذاشتن برای معاینه. حالت بهم خورد بالا آوردی دکتر معاینه کرد گفت جمجمه ات آسیب دیده و چشم چپت نمیبینه ولی ممکنه خودشو ترمیم کنه. دکتره گفت زنده نمیمونی، دارو نوشت برات ویتامین ب 1، مولتی ویتامین و دو تا پماد بری زخمات. من الهی برات بمیرم فینیکسی.
رسدیم خونه دوباره حالت بد شد و بالا آوردی. داروهاتو دادم یه ذره نون خیس کردم به زور بهت خوروندم ولی شب بازم بالا آوردی. از روز بعد قبل از غذا بهت قطره استفراغ میدادم و بعد غذا و داروهاتو. سرحال اومده بودی.