این شنیدن خیلی مهم هست، خیلیا از ماها تاب و تحمل شنیدن حرفهایی که مخالف نظراتمون هستند رو نداریم! چرا؟
مثلن من میگم من رنگ مشکی رو دوست ندارم چون اکثرن، تو ماتم ها این رنگ رو دیدم (این مثال هست)، حالا یه نفر بیاد و بگه که نه نسرین، رنگ مشکی صلابت داره، من چرا باید جبهه بگیرم که نه تو اشتباه میگی و من درست میگم و یا نمیخوام دیگه صحبت کنم، واقعن چرا؟
چرا ؟ یکی از دلایلش تعصب های بیجا هست، الان نمیخوام بگم کلن تعصب داشتن بد یا خوب هست، شنیدن نظرات مخالف میتونه مارو به فکر بندازه و حتی ممکن هست به این نتیجه برسیم که، ای بابا من داشتم اشتباه میکردم ، حالا اشتباه کردن من در دوست داشتن یا نداشتن رنگ مشکی، شاید توفیر زیادی تو زندگی و ارزش های من نداشته باشه، ولی اگه موردی باشه که من به خاطر تعصب بیجا و جاهلیت، تا آخر عمرم راه اشتباه برم و تو دفاع یا حمله ارزش اشتباه وایسم چی؟
نویسنده: Nasrin
آخرین سخنرانی(معرفی کتاب)
میدونم روز نیست و شبه ولی همچنان یکشنبه هست و زمان معرفی یه کتاب.
عنوان: آخرین سخنرانی ، نویسنده : رندی پوش ،مترجم: نفیسه معتکف و انتشارات هو
این کتاب درباره سالهای آخر زندگی یک استاد دانشگاه هست که به سرطان مبتلا شده و ازش دعوت میکنن که تو سخنرانی دانشگاه بیاد و تحت عنوان آخرین سخنرانی که تو دانشگاهشون باب شده بوده، سخنرانی ایراد کنه .
و البته حضار نمیدونستن که ایشون واقعن آخرین سخنرانیشون هست.
استاد کتاب که همین نویسنده کتاب هست (بله جناب رندی پوش) بیشتر از همه میخواسته برای بچه های کوچیکش یه تصویر از پدرشون به یادگار بزاره که بعدها بتونن با دیدن این فیلم سخنرانی و خوندن کتاب، پدرشون رو بشناسن.
خوندن این کتاب از خیلی جهات لذت بخشه، این که چه هدفی پشت نوشتن این کتاب بوده و چه طور خودش و همسرش (جی)، با این قضیه کنار میان و اینکه تو سخنرانی ایشون چی میگن.
امیدوارم که وقتی بزارین و این کتاب رو بخونین. البته این کتاب رو یه دوست خوب برای من کادو داده . خیلی خوبه باب بشه که به هم کتاب کادو بدیم.
سلامت و شاد باشیم.
هنرمند گرسنگی (صوتی)-کافکا
جمعه ای خوبی رو داشته باشیم و منم این داستان رو آماده کردم .
عنوان: هنرمند گرسنگی، نویسنده : کافکا، مترجم: علی اصغر حداد
انتشارات: نشر ماهی، گوینده : نسرین
تاریخچه زبان های برنامه نویسی
تاریحچه زبان های برنامه نویسی از اولین hello, world در سال 1801 تا زبان Scala در 2003 … ادامه و لینک مطلب
کتاب مسخ- کافکا
از هفته پیش تصمیم گرفتم یکشنبه ها رو به معرفی کتاب تخصیص بدم. یکشنبه پیش کتاب سقوط از آلبرت کامو و این یکشنبه کتاب مسخ از کافکا.
شناسنامه کتاب مسخ :
عنوان: مسخ و داستانهای دیگر، پدید آورنده: فرانتس کافکا ، مترجم: علی اصغر حداد، انتشارات نشر ماهی
این داستان کوتاه هست و مثل کتاب سقوط نیاز به دقت زیادی نداره(اگه سقوط رو خونده باشین متوجه منظورم میشین)، البته باید همیشه کتاب ها رو با دقت خوند.
مسخ یعنی تغییر شکل یا دگردیسی افراد یا اجسام که از شکل اولیه اشون زشت تر میشن، و دقیقن همین تعریف مسخ تو کتاب اتفاق می افته .کتاب مسخ کافکا در باره پسری به نام گرگور (Gregor) هست،که احساس مسئولیت در برابر خانواده داره و فقط دنبال کار و کسب درآمد و آسایش پدر، مادر و خواهر هستش. یه روز صبح پا میشه و متوجه میشه که تبدیل به یه حشره قهوه ای با پاهای زیاد که وول میخورن و با پشت سفت و سخت، و شکمی نرم که به حالت تیکه تیکه هستش در اومده و در طول داستان، کافکا این رو شرح میده که چطور این پسر مسخ شده به تدریج ولی با سرعت، کنار گذاشته و تبدیل به موجودی منفور میشه.
امیدوارم کتاب رو بخونین و متوجه بشین که مسخ یه داستان تخیلی نیست که یه نفر جادو بشه و بعد طلسمش شکسته بشه و …. کافکا میخواد یه موضوع اجتماعی رو مطرح کنه، من نمیگم تا خودتون بخونین . من فکر میکنم کشف کردن و فهمیدن و … همیشه لذت بخشه و نمیخوام این لذت رو از دست بدین.
کل داستان مسخ 73 صفحه A5 هست، البته تو این کتاب که من گرفتم . یعنی اگه A4 باشه میشه تقریبن 36 صفحه، پس زیاد نیست.
پیروز و شاد باشیم.
جامعه ای به نام آرایشگاه زنانه
خوب لازمه، میریم آرایشگاه تا موهامونو اصلاح کنیم یا واسه جشنی آماده بشیم و یا هزار تا مورد دیگه که به خاطرش میریم آرایشگاه.اینجا هم مردونه داریم و هم زنونه(مختلط نداریم اگرم داریم خیلی مخفیانه هستن و بامشتریای ثابت).
تو تیتر نوشتم جامعه، خوب طبق تعریف جامعه تو ویکی آرایشگاه هم جامعه محسوب میشه. تعدادی افراد که دور هم جمع میشن و با هم تبادل نظر دارند و احیانن تضادهایی بین ایشون هست.
ترویج کتاب خوانی – لاک پشت پر حرف (صوتی)-
داستان کوتاه این جمعه: لاک پشن پر حرف
گوینده : داریوش غفار نژاد (پسر خاله من)
بی مقدمه چینی، من خونه خاله ام بودم و یه پسر خاله عالی دارم به اسم داریوش، وقتی ایشون از مدرسه تعطیل شدن با دوستاشون یه دو ساعتی رو مشغول گپ زدن بودن و بعد وقتی اومدن خونه تلویزیون رو روشن کردن و نشستن پاش، منم داشتم نیگاش میکردم بعد 3 دقیقه گفتم داریوش جان کتاب داستان داری؟ گفت بله دارم و رفت یکیشو آورد، گفتم برام میخونی؟ خوشحال شد گفت آره میخونم و بعد شروع کرد به خوندن و گفتم عزیزم صدای تلویزیون اجازه نمیده قشنگ گوش کنم و بعد تلویزیون رو خاموش کرد و شروع کرد به خوندن به فکرم رسید که صداشو ضبط کنم.وقتی به خودش گفتم خوشحال شد.
درسته که این کتاب برای گروه سنی ما نیست ولی هدف من از این کار ترویج کتابخوانی بود، اینکه تلویزیون همیشه خوب نیست و نباید عادت کنیم به روشن کردن و نیگاه کردن به هر چی که قراره به خوردمون بدن. همیشه خوب نیست چون میتونیم تلویزیون داشته باشیم ولی ما کنترلش کنیم نه تلویزیون ما رو، چیزی که میخایم رو ببینیم.
کتاب بخونیم و لذتشو ببریم.