پیام برای تولد امسالم برنامه سفر به قونیه رو چید 🙂 مرسی پیامم :** برا توضیح بگم که من خیلی مولانا و شمس رو دوست دارم. خب همین الان فهمیدم که من تو سفرنامه نوشتن هم خوب نیستم ولی مینویسم ببینم چی در میاد.
اول اینکه خیلی خوش گذشت، یعنی سفر بیشتر اوقات خوش میگذره، هر چند بستگی به دلیل، هدف از سفر،آدمش و همسفر/همسفرهاش داره. تو این سفر به من و پیام که خیلی خوش گذشت و امیدوارم هر کسی دلش سفر میخواد زودی براش مهیا بشه و بره.
خب از چی بگم؟ شهر قونیه! کاملن فلت یعنی تو بگو یه ذره شیب داشته باشه! نه اصن. یه شهر بدون شیب، دورتادورش نه کوه هست نه جنگل و نه هیچی! آب و هواش هم چنگی به دل نمیزنه، یعنی آلوده بود، طوری که گلوی من میسوخت. شهر هم یه بافت سنتی داره یعنی توش خبری از برج و اینها نیست که این البته بد نیست به نظر من. مسجدهای قدیمی زیادی هم میتونین تو سطح شهر ببینین که خیلی قشنگن و حتمن برین توشون رو ببینین. اگرم کسی تو ذهنش هست که میره قونیه و کلی مرکز خرید میبینه و خرید میکنه، باید بگم تو ذهنش در این مورد جلو نره، چون غیر از اینه. چیزی که تو قونیه زیاد دیده میشه ردپای مولاناست. تو جای جای شهر میتونین مجسمهها و نقشهای مولانا و رقص سماع و اینا رو ببینین. خب چرا توریست زیاد میره تو این شهر؟ چرا ما رفتیم؟ قونیه برای ماهایی که اهل قونیه نیستیم عزیزه به خاطر مولانا و البته مردمان خویش که سالهاست به مولانا عشق ورزدین و آرامگاهش رو عزیز دونستن. کافیه مقایسه کنین با آرامگاه شمس …
خب دیگه از چی بگم؟خب مردمش مهربونن، البته من کی باشم که بخوام بگم مردم فلان جا مهربونن یا نه! والا. در مورد غذا هتل بگم، تو این مدتی که تو این شهر عزیز بودیم یه رستوران خیلی خوب پیدا کردیم، خوب از این نظر که کیفیت غذاش مورد پسند باشه و ظاهرش مرتب، مطمئنم که میدونین این خیلی نسبیه. در هر حال اگه رفتین قوینه، نرسیده به آرامگاه حضرت یه رستوران هست به اسم Konya Motfaki یعنی آشپزخانه قونیه، برای اینکه راحت پیداش کنین، یه چهارراه مونده به آرامگاه مولانا، روبروی السی وایکیکی، طبقه دوم. قیمتهاش معقوله، کیفیت غذاش خوبه و البته ظاهرشم تمییز و مرتبتره. آهان غذای مرسوم و مخصوص قونیه Etli Ekmek هستش، که البته ما نخوردیم. و هتل هم که به نظرم خیلی نسبیه بستگی داره چقدر میخواین هزینه کنین و چند روز میخواین بمونین. برای انتخاب هتل حتمن حتمن تو اینترنت سرچ کنین و ببین کاربران چه نظرهایی نسبت به هتل داشتن و بعد مقایسه کنین و در نهایت انتخاب.
در مورد سوغاتی گرفتن، خب من همیشه دوست دارم سوغاتی بگیرم حتی برای خودم 🙂 خیلی مشخصه مجسمههای سفالی، شیشهای و سرامیک رقص سماع آدم رو میکشونه سمت خودشون. البته شیرینی خوبی هم دارن به اسم Konya Sarmasi. روبروی موزه مولانا چندتا مغازه هستن که میشه خیلی راحت سوغاتی گرفت.
خب قسمت مورد علاقه من، تو قونیه یه سری تصادفهای باحال افتاد که من یکی خیلی لذت بردم. ما قرار بود یه شب بمونیم، در واقع ۳۳ ساعت اینطورا، صبح که رسیدیم رفتیم هتل check in کردیم و وسایلمون رو گذاشتیم هتل و بدو سمت مولانا. زیارت کردیم! حس عرفانی؟ نه نداشتم یعنی من نداشتم ولی خوشحال بودم که اومدم در خدمت حضرت، هر چند ارادت و به خدمت رسیدن که حتمن نباید عملی باشه، حالا. موزه رو هم دیدیم، دوست ندارم از این بنویسم که تو موزه چی هست و چی نیست چون همه اش تو اینترنت هست و عکسهای بهتری میتونین پیدا کنین.
بعد از زیارت و اینا کم کم رفتیم سمت هتل، فرداش ساعت 6 عصر پرواز داشتیم و خب ظهر check out کردیم و کوله پشتیهامون رو برداشتیم و راهی شدیم. جلوی آرامگاه مولانا یه مسجدی هست که یهو دلم خواست بریم توش رو ببینیم، من از قسمت خانومها رفتم و پیام از قسمت آقایون. حس خوبی داشت مسجد، سکوت سنگین و عجیب انگار اینجا جدا شده، یعنی یه جورایی من خوف کردم. بعد از اینکه چند تا عکس از داخل مسجد گرفتیم من زودتر اومدم بیرون واستاده بودم که پیام هم بیاد.
یه آقای مسنی اومد پیش من و گفت که منتظر چی هستی دخترم؟ کجایی هستی؟ و منم اونور رو نگاه کردم دیدم پیام داره میاد به پیام اشاره کردم که منتظر شوهرم هستم. گفت خب کجایی هستی گفتم ایرانی هستم. گفت میخوای بری مولانا؟ گفتم آره دیروز رفتیم و دوباره هم میخوایم بریم و همین حین پیام به ما رسید. بعد از سلام و علیک و دست دادن آقای رهگذر گفت بیاین شما رو ببرم یه جای دیدنی و ما اول گفتیم نه خودمون میریم و شما زحمت نکشین و اینها، گفت الا و بلا که نزدیکه و من میخوام شما رو ببرم یه جای دیدنی، کسی اونجا رو نمیشناسه من میشناسم 🙂 اینجوری شد که سه تایی راهی شدیم. تو راه از این صحبت کردیم که اگه ۷ تا ۱۷ دسامبر میومدیم اینجا بزرگداشت مولانا بود و برنامه داشتن. تو راه خیلی مواظب بود که ما روی یخها راه نریم و مرتب میگفتم مواظب باشین اینجا یخه، دخترم بیا اینور راه برو 🙂 تو راه بهمون گفت که اسمش احمد هست.
بعد از مدتی راه رفتن و گپ زدن رسیدیم به بنای تازهای (تازه ساخت؟ مدرن و تازه ساخت؟ جدید؟) و رفتیم تو از در که رفتیم تو یه حیاط جلومون بود که دورتادورش شیشهای بود و تو حیاط ماکتهایی ازبناهای مختلف بود. تو راهرو که دایرهای شکل هم بود سمبلهای بزرگ آهنی کتابهای دیوان شمس و مثنوی معنوی رو گذاشته بودن. اسم کتابها رو هم به زبون فارسی نوشته بودن. بعد تو راهو که پیچیدیم روبرومون پله بود، یکیش میرفت پایین و دوتاش (این دو تا بصورت هذلولی) برای طبقه بالا بودن. آقا احمد عزیز به بالا اشاره کرد و داشتیم میرفتیم بالا که نگهبان اومد گفت کجا؟ آقا احمد گفت که داریم میریم بالا رو ببینیم. نگهبان رو به ما کرد و گفت Where are you from و ما هم به ترکی گفتیم که خودمون آذری هستیم و ترکی بلدیم و آقا احمد هم گفت آذری هستن میخوام بالا رو نشونشون بدم و اینطوری ادامه دادیم به راهمون و رفتیم بالا.
وقتی همینطور بالا رفتیم تا به طبقه دوم دید پیدا کردیم، یه سری تصاویر روی شیشه دیدم و وقتی رفتیم بالا دیدم ما تو قسمت بالای ساحتمون زیر یه گنبد شکل هستیم، انگار داخل کره باشیم و داخل کره شیشهای هست و روی شیشه نقاشی کشیدن! خب قسمت داخل کره بودنش درست بود ولی شیشهای در کار نبود و نقاشی همراه تزیین و دکورهای واقعی بود، یه تصویر پانورامای عالی. واااای که چقدر عالی و لذت بخش بود. تو فضا موسیقی آرامش بخشی پخش بود و دیدن اون تصاویر آدم رو یه جوری میکرد. اینطوری بود که واستادی وسط یه شهر، مردم رو میبینی در جوش و خروشن، یه جای تصویر مرغ و خروس بود، مردی که داشت خروس میفروخت، یه جاش مردی در حال رقص سماع بود، یه جاش زنها داشتن از چشمه اب بر میداشتن و آسمونی آبی و پرندههایی که پرواز میکردن، اصن همه چی دست به دست هم ميداد که از درون حس شعف و خوشحالی و نمیدونم حس یه جوری خاص به آدم دست بده. عالی بود.
احمد آقای دوست داشتنی داشت چیزهایی که از تصویر میدونست رو برام توضیح میداد و پیام هم داشت تو اینستا Live میرفت. آقا پسر نگهبان هم اومد بالا و شروع کرد این تصاویر رو توضیح دادن: اون آقایی که رقص سماع میکرد در واقع حضرت مولانا بودن که به خاطر صدایی که تو بازار ترکیب شده بود (آهنگری و همهه صدای دست فروشها. در واقع همین موسیقیای که تو سالن پخش میشد یه جورایی بازسازیه همون صدا بود) حس عرفانی بهشون دست میده و شروع به چرخش میکنند، آقای نگهبان گفتن اولین رقص سماع مولانا اینجا بوده. تو تصویر روبروی مولانا تصویر یه آقایی بود که با دست به آهنگرها اشاره میکنه که انگار ادامه بدید و و یه دستش هم به سینه هست، ایشون هم جناب زرکوب هستن که وقتی مولانا رو ميبینن که دارن میچرخن میاد بیرون و به ایشون نگاه میکنه – من در این مورد خونده بودم ولی چون تو ذهنم حضرت رو اون موقع با موی سفید تصور میکردم اصن به ذهنم نیومد که این آقای جوون تو تصویر که در حال چرخش هست حضرت مولاناست. من جایی خونده بودنم که زرکوب هم میان و همراه مولانا شروع به چرخیدن میکنن، ولی آقای نگهبان گفت نه فقط نگاه میکنه. این رو هم اضافه کنم که این قسمت از تصویر برمیگرده به بعد از غیبت جناب شمس تبریزی، مولانا و زرکوب بعد از این اتفاق برای مدت ۱۰ سال با هم دوست و همنشین میمونن تا اینکه زرکوب فوت میکنه (من اینطوری تو کتابها خونده بودم). خب من زیاد در این موارد نمینویسم چون میتونین تو اینترنت بچرخین و بخونین- آره خلاصه هر چی خونده بودم تو کتابها رو داشتم نگاه ميکردم و غرق لذت بودم. خیلی خوشحال شدم که آقا پسر نگهبان اومد بالا و ما رو همراهی کرد. بهش گفتم که من تو اینترنت سرچ کردم که قونیه کجاها رو بریم ببینیم، ولی اینجا رو نیاورد!! گفتش آره تازه ساخت و تازه تاسیس هست و خیلیها نمیشناسن اینجا رو. در واقع پانورامای قونیه ۷ام ماه دسامبر افتتاح شده. تو دلم گفتم وای مرسی که آقا احمد اومد پیشم و اصرار کرد ما رو بیاره اینجا و اگرنه هیچ وقت این جا رو نمیدیدیم.
بعدش رفتیم پایین. یعنی طبقه زیر همکف. اونجا هم کلی تابلو نقاشی بود، چندتا از اتفاقهای مهم زندگی مولانا از کودکی تا مرگ رو به تصویر کشیده بودن و پیامم دوباره اینجا لایو رفت، تا این لذت و دیدن رو share کنه :* . اونجا هم خیلی خوب بود ولی خب آدم نميتونه دلش رو از اون طبقه بالا بکنه.
بعدش رفتیم حیاط و اون ماکت ها رو دیدیم. در واقع ماکت مولوی خانههای سراسر دنیا بود. ماکتها با ظرافت و زیبایی خاصی ساخته شده بودن.
یه چیز بامزه، خب قونیه قبل از رفتن ما برف اومده بود و کف حیاط اونجا هم چوبی بود، آقا احمد عزیز به آقا پسر نگهبان گفت که این برفها رو پارو کنن، چون چوب خراب میشه منم وارد بحث شدم که آره چوب اگه آب توش نفوذ کنه باد میکنه و آقا احمد هم تصدیق میکرد و من برگشتم گفتم آره دیگه حیف میشه، در واقع اینو گفتم: Hayf olur یعنی حیف میشه و آقا احمد شروع کرد به خندیدن که آره حایف الور، خوشم اومد حایف الور. بعد راه میرفتیم تو حیاط به من میگفت که حایف الور؟ و بعد میخندید :))) و میگفت خوشم اومد و میخندید. یعنی تا موقع خداحفظی آخر راهمون اینو میگفت و میخندید 🙂
بعد از این، با احمد آقا رفتیم یه موزه دیگه، یه موزه جنگ زمان عثمان و زندگی مردم قونیه تو زمانهای قدیم بود. یعنی از ساختمون پانوراما بیایین بیرون سمت چپ رو بگیرین و برین، به قبرستون شهر میرسین. کنار قبرستون یه ساختمون تازه ساخت هست که وقتی واردش بشین اسم شهدای قوینه و تاریخ شهادتشون رو لیست کردن، شهدای جنگهای زمان عثمانی و استقلال ترکیه و اینا. در واقع یادبود شهدای قونیه است.
تو همین سالن روبرو سمت راست یه در دیگه هست که در موزه جنگ هستش. تو این موزه هم ماکتهای ظریف و دقیقی از جنگهای مختلف و شرایط جنگ و زندگی مردم قونیه تو زمانهای قدیم رو ميشه دید. در نوع خودش عالی هست. آدم رو با آداب و فرهنگ قونیه قدیم اشنا میکنه، یه ذره البته چون با چندتا ماکت که نمیشه زیاد با فرهنگ و آداب و … ملتی آشنا شد. اونقدر ظریف و دقیق که گربه بالای سقف یه خونه رو هم درست کردن :)) خیلی خوب بود این موزه هم.
وقتی اومدیم بیرون آقا احمد از ماجرای سه برادری تعریف کرد که هر سه تاشون تو آرامگاه مولوی یهو جونشون تموم شده و مردن. سر راه به در قبرستون رسیدیم و رفتیم تو. همون جلوی در سمت چپ، مقبره این سه برادر هست و به ÜÇLÜ -اوچلو یعنی سه تا یا سه قلو- معروفن و دور مقبرهشون هم حصار آهنی کشیده شده و روی پلاکی نوشته شده ÜÇLÜ . اونجا احمد آقا فاتحه خوند، من هم فاتحه خوندم و پیام رو نمیدونم خوند یا نه، الان از پیام پرسیدم گفت نه من نخوندم. موقع بیرون اومدن آقا احمد گفتن که پدر من هم اینجاست و براشون رحمت فرستادیم و اومدیم بیرون. بعدش میخواستیم بریم زیارت مولانا، چون یه سری کارها رو هم داشتیم که باید انجام ميدادیم، علی رغم میل باطنی از احمد آقا جدا شدیم. احمد آقا هم نميخواست جدا شیم. از احمد آقای عزیز خدافظی کردیم، موقع خدافظی بهم گفت دخترم برای عموت دعا کن، منظورش خودش بود، من همینجوری موندم گفتم شما ما رو دعا کنین و کلی هم ازشون تشکر کردیم که چه عالی شد دیدیمتون و مرسی و کلی ممنون شدیم. یعنی امیدوارم بهترینها همیشه نصیبت بشه آقا احمد دوست داشتنی که اون اتفاقهای باحال رو برامون رقم زدی و همچنین تو آقا پسر نگهبان که وقتت رو گذاشتی 🙂
بعدش با پیام در حالی که داشتیم از تصادف جالب پیش اومده حرف میزدیم و کیف میکردیم رفتیم زیارت مولانا. حس زیارت عالی بود و من شوق داشتم یعنی شعف خوبی داشتم که اومدم پیش مولانا و تو دلم ازش تشکر کردم که آقا احمد ما رو برد فلان جا و عالی بود. اینبار من وضو هم گرفته بودم و به پیام هم گفته بودم که میخوام یه دو رکعت نماز به کمرم بزنم! تو همین آرامگاه یه قسمتی برای نماز خوندن هست، رفتم دو رکعت نماز خوندم. بعدش نشستم و با مولانا حرف میزدم از خوشحالی امروز و دیدن آقا احمد و همه اینها و اینکه امروز میریم ولی دوباره میایم. بعدش دلم خواست یه تفعل بزنم به دیوان شمس. موبایلمو برداشتم و رفتم که یه غزل به صورت تصادفی بخونم( سایت گنجور ) دیوان شمس رو باز کردم و به صورت فال مانند دستمو چرخوندم و بالاخره به این غزل رسیدم:
آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من
ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من
زین سو بگردان یک نظر بر کوی ما کن رهگذر
برجوش اندر نیشکر ای چشمه حیوان من
خواهم که شب تاری شود پنهان بیایم پیش تو
از روی تو روشن شود شب پیش رهبانان من
عشق تو را من کیستم از اشک خون ساقیستم
سغراق می چشمان من عصار می مژگان من
ز اشکم شرابت آورم وز دل کبابت آورم
این است تر و خشک من پیدا بود امکان من
دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت
خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از کان من
با این همه کو قند تو کو عهد و کو سوگند تو
چون بوریا بر می شکن ای یار خوش پیمان من
نک چشم من تر می زند نک روی من زر می زند
تا بر عقیقت برزند یک زر ز زرافشان من
بنوشته خطی بر رخت حق جددوا ایمانکم
زان چهره و خط خوشت هر دم فزون ایمان من
در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو
پنهان حدیثی کو شود از آتش پنهان من
گوید قوی کن دل مرم از خشم و ناز آن صنم
اول قدح دردی بخور وانگه ببین پایان من
بر هر گلی خاری بود بر گنج هم ماری بود
شیرین مراد تو بود تلخی و صبرت آن من
گفتم چو خواهی رنج من آن رنج باشد گنج من
من بوهریره آمدم رنج و غمت انبان من
پس دست در انبان کنم خواهنده را سلطان کنم
مر بدر را بدره دهم چون بدر شد مهمان من
هر چه دلم خواهد ز خور ز انبان برآرم بیخطر
تا سرخ گردد روی من سرسبز گردد خوان من
گفتا نکو رفت این سخن هشدار و انبان گم مکن
نیکو کلیدی یافتی ای معتمد دربان من
الصبر مفتاح الفرج الصبر معراج الدرج
الصیر تریاق الحرج ای ترک تازی خوان من
بس کن ز لاحول ای پسر چون دیو می غرد بتر
بس کردم از لاحول و شد لاحول گو شیطان من
یعنی همون مصرع اول رو خوندم گل از گلم شکفت، بله به خودم گرفته بودم :)) پیش خودم گفتم مولانا میگه نرو :)) اولش آقا احمد و اون ساحتمون جدید و آقای نگهبانی که پایین نموند و اومد بالا توضیح داد و حالا این غزل! در واقع دل تو دلم نبود. اومدیم بیرون به پیام هم نگفتم که این غزل تصادفی برام اومد.
بعد از زیارت رفتیم یه کافی شاپ مانندی نشستیم و لپتاپهامون رو در آوردیم تا کارهامون رو بکنیم. پیام با نرمافزار شرکت هواپیمایی بلیطمون رو Check in کرد ( یعنی کارت پرواز رو گرفتیم، کیو آر کدش رو میده و موقع کنترل مامور میاد با اسکنر اون کد رو چک میکنه و تمام ). یه ذره بعدش برای شماره پیام اسام اس اومد، موبایل طرف من بود ورداشتم که بدم به پیام دیدم که از طرف شرکت هواپیمایی هست و به پیام گفتم بیا شرکت هواپیماییه هست و میگه که پرواز کنسل شد و با پیام خندیدیم 🙂
پیام اساماس رو خوند و به من نگاه کرد گفت پرواز کنسل شده :))) بله واقعن اساماس کنسل شدن پرواز بود چون شرایط آب و هوا برای پرواز مناسب نبود. من همون لحظه موبایلم رو برداشتم و اون غزل رو به پیام نشون دادم که ببین تو آرامگاه بودیم تفعل زدم و این غزل برام اومد. خب من هنوزم این تصادفات رو به خودم گرفتم و ول کن هم نیستم. چون دوست دارم به خودم بگیرم که مولانا دوست داشت که ما احمد آقا رو ببینیم و ما رو ببره اون تصاویر رو ببینیم، اون غزل برام افتاد، و حالا پرواز کنسل شده.
زنگ زدیم هتل و دوباره یه شب دیگه رزرو کردیم و گفتم دو ساعت دیگه برمیگردیم. پرواز فردا صبح رو گرفتیم. با خودم میگفتم آخه اینجا میمونیم یه شب ولی شرایط طوری نیست که الان دوباره بریم آرامگه و صبحم که نمیتونیم بریم چون پرواز صبح زوده و فرودگاه خارج شهر و … . خلاصه رفتیم هتل و شب رو خوابیدیم و ساعت رو کوک کردیم برای ۶:۳۰ که پاشیم بریم فرودگاه. صبح بیدار شدم یهو به پیام نگاه کردم دیدم بیداره و گفتم بیداری؟ دیر نشه پیام؟ پیام گونهام رو بوسید و گفت با خیال راحت بخواب پرواز کنسل شد دوباره. من خوشحال شدم، البته که خوشحال شدم خیلی خوشحال شدم و گفتم ای مولانا عاشقتم و خوابیدم. سیستم پروازی رو باز نکرده بود و ما تصمیم گرفتیم دیگه امروز برگردیم و هواپیما هم نشد نشد، اتوبوس و قطار هم هستن. و دوباره بعد از صبونه و کارهامون رفتیم خدمت حضرت مولانا.
ایندفعه خلوت بود، یعنی سر جمع دو سه نفر بودیم. صبح بود و هوا به شدت مه و ما زودتر اومده بودیم.
از طرف مدرسه هم بچههای کوچولو موچولو رو آورده بودن که خیلی منظم و تو صف و آروم و بی سروصدا رفتن سمت حیاط 🙂 خیلی ناز بودن. معلمشون بهشون گفت دعا کنین، همشون به صف شدن و دعا کردن 🙂 :*
اینبار حس شعف و محشر پیش مولانا بودن خیلی قویتر بود و من اون لحظهها رو فراموش نمیکنم. وقتی واستاده بودم روبروی مقبره و داشتم تو دلم با مولانا حرف میزدم، یه آدمی کنار من واستاده بود و داشت با مولانا حرف میزد و انگار اشک هم میریخت، اونجا، اون لحظه، اون حس، اون آدم، همه چی همش خاص بود یعنی خیلی خاص، همش حسم میگفت نسرین برگرد حرف بزن بگو زیارت قبول یه چیزی بگو ولی بغض کرده بودم و نتونستم. همه چیز برام خاص بود. ممنونم مولانا
این سلسله تصادفات شاید به هم بی ربط باشن، شاید هم نه، ولی من تو درونم حس خوبی دارم و البته همشو به هم ربط میدم و به خودم میگیرم.
با هواپیما رفتیم قونیه، اونجا سوار یه جور اتوبوس شدیم، سوار یه جور مینیبوس شدیم، با قطار برگشتیم، یه قسمتی از مسیر رو سوار ون شدیم، یه قسمتی با مترو و یه قسمتی رو سوار کشتی شدیم و دست آخر اتوبوس و یه ذره پیاده تا رسیدیم خونه 🙂 تو راه می گفتیم تو این سفر سوار اکثر وسایل نقلیه موجود شدیم :))
خلاصه برگشتیم خونه و از این سفر هیجان انگیز و عالی کیفور شدیم. انشاالله بازم میریم و امیدوارم هر کسی دلش میخواد بره قونیه زودتر براش مهیا شه و بره.
پیامم عزیزم مرسی :* سفر به قونیه یکی از بهترین سفرهایی بود که رفتم، یکی از بهترین سفرهایی بود که با هم رفتیم. انشالله در کنار هم سالهای سال شاد و سلامت و خوش باشیم عزیزم :***** امیدوارم همه مردم خوش و سلامت باشن
مرسی