محمد

زمان دانشجویی با رفقا هرازگاهی می‌رفتیم وادی رحمت سر مزار رفتگان خودمون و شهدا. اوایل می‌دیدم که بعد از اینکه فاتحه دسته جمعی می‌دادیم بچه ها پخش می‌شدن و هر کدوم سر مزار یه شهیدی میشستن. فکر مي‌کردم فامیلی آشنایی هستن شاید، تا اینکه پرسیدم و گفتن که همه شهیدا عزیزن ولی آدم دوست داره با یکیشون صمیمی بشه، یعنی هر کدوم یه شهیدی رو مثلا به عنوان دوست، برادر، خواهر انتخاب می‌کردند و مزارش رو تمییز میکردن و باهاش حرف میزدن.

من اولش خوشم نیومد، دوستم گفت امتحان کن، گفتم آره باشه امتحان می‌کنم. راه افتادم بین مزار شهدا و دیدم نه من نمي‌تونم ولی ادامه دادم و  همین جوری راه افتادم و بالاخره نشستم سر یه مزار و شروع کردم باهاش حرف زدن که می‌دونم مسخره است ولی دارم امتحان مي‌کنم، ببخشید من منظور بدی ندارم همه شهدا عزیزن و هیچ فرقی ندارن. بعد دفعه بعدی هم و همینطور بعدتر و دیدم که چقدر دوست دارم برم سر مزار اون شهید. اسمش محمده، بهش می‌گم داداش محمد. چقدر دلم براش تنگ شده.

یه بار بچه‌ها گفتن بیایین ایندفعه دسته جمعی بریم نه تنها تنها. فک کنم ۵ نفر بودیم و سر مزار‌ها رفتیم و فاتحه خوندیم تا رسیدیم به سر مزار محمد عزیز، بچه ها گفتن عکس نداره؟ همون لحظه دیدم اصلن توجه نکرده بودم یعنی مهم نبود برام، چه اهمیتی داشت؟ عکس هم داشت ولی تو قفسه بود و پرده اجازه نمیداد عکس دیده بشه. خوشم نیومد بچه‌ها اونطور گفتن. مزار رو شستم و فاتحه دادیم.

وقتی سر مزارش میرفتم باهاش حرف میزدم، تازه از طرفش به خودم جواب هم می‌دادم. چقدر دوسش دارم و چقدر دلم تنگ شده. بعضی وقتها حس می‌کنم دل محمد هم تنگ شده.

این میل به جاودانگی باعث میشه آدم بخواد به خودش بقبولونه روح میمونه که روح بعد از مرگ هست. اگه اینطوره یعنی اگه واقعن روح‌ها هستن، امیدوارم روح همه رفتگان گذشته و حال و آینده تو آرامش باشن. خب اگه روح هست، نیاز نیست که حتمن بمیریم که تو آرامش باشه امیدوارم روح همه مون تو آرامش باشه چه زنده چه نزنده.