خیلی دوست دارم با آدمهایی که حتی برای 5 دیقه قراره کنار هم باشیم حرف بزنم و با هم ببینیم تودنیامون چه خبره، خوبیش هم همینه که امروز با سه نفر صحبت کردم و جالب اینکه با دو تاشون از کوچولوهایی که کنارشون بود شروع شد، اولش یه دختر ناز خوشگل به اسم عسل بود، من نشسته بودم و یهو دیدم دست یه بچه دستمو گرفت برگشتم دیدم یه دختر بچه ناز و دوست داشتنی بود که دوست داشت باهاش حرف بزنم و اون برام ناز کنه خودشو لوس کنه و خجالت بکشه… خیلی خوب بود خیلی خیلی. بعد با مامان عسل حرف زدم و حرفمون در مورد بچه ها بود.
بعد با خاله و مامان امیر علی حرف زدم. امیرعلی یه پسر بچه خوشگل ناز دوست داشتنی و شلوغ بود که چون اسم خالهاش زهرا بود به همه خانمها میگفت زهرا، هی میگفتم امیرعلی من نسرین هستم اونم بلند میگفت نه زهرا زهرا، تازه از ته دل داد میزد :)) به کلوچه هم میگفت کوکو … هی به من نگاه میکرد میخندید باهاش حرف میزدم و بعد بهش میگفتم امیر علی کوکو رو بخور بعد بازی میکنیم تا میخواست بخوره نگاهمون بهم میخورد و دوتامون غش میکردیم از خنده :))) بچه ها خیلی محشرن خیلی خیلی. با زهرا خاله امیرعلی هم راجع به رسم و رسوم اینها حرف زدیم که خیلی خوب بود. آخرش موقع خدافظی همچین مهربانانه با هم خدافظی کردیم احساس کردم دوستای صمیمی هم هستیم. خیلی ساده و صمیمی بودیم با هم، دوستانه لبخند و محبت بینمون ردوبدل میشد. چقدر دلم برای زهرا الان تنگ شده.
خانوم سومی که باهاش حرف زدم بچه نداشت -اگرم داشت پیشش نبود- و موضوع حرفمون هم اینستاگرام و عکس گذاشتن و پرایوت و این حرفها بود. خب من اکانت اینستاگرام ندارم و جدی خوشمم نمیاد، این خانوم حرفی زد که فراموش نمی کنم. جا نداره این حرفمو بگم فقط اشاره اش اینجا باعث میشه یادم بمونه.
یه چیزی یادم اومد سالها پیش زمانی که دبیرستانی بودم تو اتوبوس نشسته بودم و یه دختر خانمی اومد نشست پیشم، بعد از دو سه دیقه بهش گفتم آخه چرا باید بشینیم پیش هم و حرف نزنیم ؟ اون هم خندید گفت فارسی حرف بزنیم؟ ترکی بلد نیستی و اینجوری شد که حرف زدیم و فهمیدم کارمند بانکه و چه جوری با چه جون کندنی رفته بانک و خیلی خوشحال بود میگفت مامانم خوشحاله از این کارم و … و منم از خودم و درس خوندن و اینکه رویام چیه گفتم و بعد دو تا دختر صندلی عقبی هم با ما همراه شدن و خیلی چسبید خیلی . اونموقع ها خیلی راحت با آدمهای تو بیرون حرف میزدم میگفتیم میخندیدیم دوست میشدیم و الان کمتر شده و ناراحت کننده است.
آدمهای با صفا تو اینترنت نیستن تو دنیای مجازی نیستن. به شخصه تعریف هایی که مامانم و مامانبزرگم از قدیما از رفت و آمد ها و شب نشینی ها میکنن رو خیلی دوست دارم و حیف ما آدمها داریم فقط از هم فاصله میگیریم نمیدونیم تو فامیل چه خبره کی خوشحاله کی غمگینه و این به نظر من خیلی بده خیلی خیلی . هر چند خودم از رفت و آمد با بعضی آدمهایی که تودنیای واقعی به عنوان فامیل یا دوست میشناسمشون خوشم نمیاد. خیلی از ما آدمها هم به اون با صفایی نیستیم چرا اینجوری شدیم؟ الان بحث این نیست پس این سوال رو جواب نمیدم. ولی همه یه جور نیستیم، هنوز آدمهای باصفا هستن آدم هایی که از ته دل محبت میکنن، تو غم و شادی شریکن، حتی حرف زدن باهاشون برای 5 دیقه آدم رو زیرورو میکنه.
یه چیز قشنگی هم تو حرفای امروز بود و اینکه هیچکدوممون غیر از مکالمه سومی از اینترنت و تکنولوژی و برنامه نویسی و این چیزها حرف نزدیم. با اینکه من تو قدیمها نبودم ولی حس کردم اون حرفهای معمولی و خنده هامون من رو برد تو قدیما.
خلاصه و لپ کلوم اینکه آدمهای تو دنیای واقعی خیلی مهربونترن خیلی دوست داشتنیترن، نمیخوام الکی اغراق کنم و شعار بدم مطمئنن همه شون خوب نیستن، شاید منم یکیشون، ولی محبت کردن خیلی هاشون حتی به اندازه یه لبخند میشه یه دنیا.
با هم بریم قدیما.
ای نازک نازک دل دل جو که دلت ماند
زیبا بود! لایک! 🙂
گاهی با خودم میگم کاشکی روزگاری زندگی میکردم که نه ماشین بود و نه سیم. آدما همیشه کنار هم بودن و گفتوگو میکردن اگر هم دور بودم نامه مینوشتن و هر گاه نامهای به دست کسی میرسید نخست اونو بو میکرد تا بوی دستشو حس کنه
با هم زندگی میکردن
مرسی مرسی 🙂
ببین یه فیلمی هست از وودی آلن به اسم نیمهشب در پاریس، توش نشون میده که آدمایی که از الانشون رازی نیستن، دنبال گذشته و نوستالژیان. پای حرف بیشتر افراد مسن که بشینی میگن که آره اون قدیما نون اینقدر بوده و فلان بوده فلان نبوده. اینترنت و تلفن و تکنولوژی زندگی رو بهشدت تحت تأثیر خودش قرار داده، اما اینکه این تأثیر مثبت باشه یا منفی به خود آدمها برمیگرده. تو خودت نمونهی آدمهایی هستی که از تکنولوژی داری نون میخوری، اما داری نقدش میکنی، چون که داری آگاهانه استفادهاش میکنی، غرقاش نشدی، پس میشه.
اون قدیما یه واژهای بود که واسه کسایی به کار میبردن که میرفتن سفر، اون موقعها رسم بود، میرفتن سفر تا پخته شن، چیز جدید یاد بگیرن، حتی بعضیها دیگه برنمیگشتن. میگفتن فلانی رفته “سیر آفاق و انفس”. این انفسِ نیست دیگه تو سفرامون.
واسه همین سیر انفس، بیشتر ترجیح میدم به قول انگلیسیها هیچهایکری برم سفر، تجربهاش بینظیره.
امتحاناش کن.
فیلم رو دیدم. تعادل برقرار کردن یه مقدارسخته و شرایط های متفاوت یکیش. یه مقدار تصمیم هایی که میگیریم البته از یه مقدار خیلی بیشتر نسبت به زندگی و شرایطی هست که درش هستیم و نمیشه تصمیم شما و راه شما راه من باشه و به عکس. هر کسی خودش باید راه خودش رو پیدا کنه چون شرایطها یکی نیست.
ممنون
کاملا باهات موافقم، و واسه همین هست که به نظر من کتابهای موفقیت رو فقط در حد یه کتاب زندگینامه خودنوشت قبول دارم. روش هرکس فقط نسخهایِ که برای خودش جواب میده، طبیعتاً بیشتر تصمیمهایی که میگیریم هم تابعی از شرایطمون هستن، اما نکته رو فراموش نکن، مهم اون گرفتناس، اینکه تصمیم بگیری و انجاماش بدی. میگن ناپلئون میگفت اینکه من با آغاز این جنگ حماقت کردم یا شجاعت، فقط و فقط بعد از جنگ مشخص میشه. پس بجنگ!
در ضمن این پستِ جدید وبلاگ آوای ستارهی دوردست جالبه تو این زمینه:
https://far5tar.wordpress.com/2015/08/16/delusional-positive-thinking/
آره کاری که آدمای امروزی انجام نمیدن
آره به نظر من همه چیز داره بد و بدتر میشه علم سرجاش تکنولوژی سر جاش ولی آدمها دارن عجیب میشن. ببین همین من و تو و خیلی های دیگه از بی چی رسیدیم به توییتر و حرف زدن توش .
خب این بده به نظر من البته.
نه اینکه دوست و آدمی چیزی کنارمون نباشه نهههه .. هست ولی چطور میشه که میرسیم باز به توییتر … یه چیزایی نیست
یاد حرف استادم افتادم میگفت قدیم ها همه باهم بودیم باهم میخندیدیم باهم غصه میخوردیم بچه های سر و صدا میکردن دعوا میکردیم شاد بودیم …
ولی الان اینطور نیستش هرجا میری احساس غریبی میکنی به بچه ها هم گوشی و تبلت دادن تا هیچی نگن و همش تو این محدوده باشند و مزاحم نشن ….