تقدیم به مژگان عزیز با بهترین آرزوها 🙂
اون پلهها الانم هستن، اون خونه سر جاشه، اون بو…من میگم هر خونهای هر خانوادهای یه بوی خاصی داره. آره بوی خونه مامانبزرگ هم سر جاشه. همش منتظر بودیم پنجشنبه بشه و بریم خونه مامانبزرگ. تو ذهنمون ميگذشت که وقتی رفتیم از پلهها بالا پایین میریم بعدش موکت پلهها جمع میشه و از بالای پلهها میکشیم تا درست شه و اگرنه مامانبزرگ ناراحت میشه. شب که بشه دوباره میخوایم سرمون رو بذاریم رو متکاهای سفتو سخت و سرد خونه مامانبزرگ، با اون لحافهای سنگین که نمیشد زیرش جوم بخوری، بهشون میگفتیم خرسک. همه هم باید ساکت میشدیم که یهو خواب مامانبزرگ و ببابزرگ نپره.
صبح که بشه بابابزرگ میره نون تازه و سرشیر و عسل میخره و دورتا دور سفره بزرگ میشینیم و صبحونه میخوریم. بعدش دوباره بازی تو حیاط یا تلاش برای بازکردن کمد قفل شده خاله و دایی. یه سیخ بر میداشتیم و از زیر کمد مینداختیم تو کمد و سعی میکردیم به یه چیزی گیرش بدیم و بیاریمش بیرون. یکیمون هم سر پلهها بپا وایمیساد که اگه کسی اومد بقیه رو خبر بده . آخ آخ اون کشوهای خونه مامانبزرگ; چقدر باز و بسته کردنشون و دید زدن تو اون همه خرت و پرت و وسایلها برامون لذت داشت. اون انباری که بهش میگفتن ایشگاپ . یه صندوق تو ایشکاپ بود که میتونستیم ساعتها بشینیم و توشو بگردیم. و انتظار داد زدنهای مامانبزرگ که اونجا چی میخوای و … :)))
بعد ناهار وقت چای و خواب بود و ما که خوابمون نمیومد میرفتیم سر وقت درختهای انگور و انگور کندن و استرس و هیجان اینکه کسی ما رو نبینه. وقتی یه سروصدایی میکردیم یهو هممون خشکمون میزد و به ماماناینا که خواب بودن نگاه میکردیم تا نکنه بیدارشون کرده باشیم. ای وای از اون خندههایی که مجبور بودیم قورتشون بدیم، رسمن از درون منفجر میشدیم.
عصر که میشد سوای جمعه بودن از اینکه از خونه مامانبزرگ میومدیم دلتنگ بودیم.
اوهوم شک نکنین که از حضرت خودم، جناب نسرین بود 🙂