دیشب گفتم، بریم بیرون یه هوایی به سرم بخوره یه ذره به اصطلاح رفرش شیم. گفتم خوب چه بهتر هست که بریم کتابفروشی. یه کتابفروشی خوبی تقریبن نزدیک خونه هست به اسم شهر کتاب. اتفاقن دو تا کتاب خوب هم خریدیم. یکیش کتاب سقوط از نویسنده فرانسوی آلبر کامو.
همین دیشب شروع کردم به خوندش و چه جمله های تفکر برانگیزی داره این کتاب. تصمیم گرفتم یه مقدار راجع به کتابهایی که میخونم توضیح بدم چون واقعن حیف هستش که با کتاب و کتاب خونی غریبه باشیم، و حتی من ترجیح میدم کتاب رو لمس کنم موقع خوندن، نسخه چاپیش رو البته نه نسخه دیجیتالیش رو، ترجیح میدم.
کتاب خیلی عجیبی هستش در مورد یه وکیل که شروع میکنه از خوشبخت بودن خودش با یه نفر صحبت میکنه و اون یه نفر همون خواننده هست (مخاطب نویسنده همون خواننده هستش) در مورد اینکه چه انسان عالی ای بوده و چقدر احساس خوشبختی و خوب بودن رو داشته تا اینکه یه اتفاقی می افته و بعد اون شروع میکنه خودش رو کنکاش کردن و دلیل کارهاش رو آوردن به اصطلاح خودش رو داوری میکنه، و تو خلال کتاب، اینکه این نقطه عطفش کی براش پیش میاد رو سعی میکنه عقب بندازه ولی اینطور نیست که برگردیم بگیم: خوب بسته تمومش کن برو سر اصل قضیه، اصلن اینطور نیست به طرز عجیبی درگیر میکنه آدم رو و در مورد من که میخوندم و میگفتم عجب، درست میگه . میدونین نویسنده، در حالی که داره این شخصیت عالی ،ژان باتیست (اسم مستعار وکیل) رو به زیر سوال میبره(مورد قضاوت قرار میده)آدم متوجه میشه که این یه چیزی بیشتر از زان باتیست هست و اون یک انسان هست که داره به چالاش کشیده میشه اینکه کی سقوط میکنه.
خوندن این کتاب نیاز به تمرکز داره، این نظر من هست و البته با اینکه کم حجم هست ولی پر محتوی هستش و من که بعضی جاهاش رو دو سه بار میخوندم.
اینم جناب آلبر کامو
این هم جناب خودم دیشب تو کتابفروشی(شهر کتاب)