وقتی نوجوون بودم، همیشه دوست داشتم به مامانم بگم چقدر دوسش دارم ولی نميدونم چرا نميتونستم، خجالت میکشیدم شاید. دلیلش رو دقیق یادم نیست. یادمه یه بار برگشتم گفتم این فیلمهای خارجی که شبها خانواده میرن پیش هم و میگن دوست دارم و شب بخیر میگن خیلی خوبه. بیاین ما هم اینطوری کنیم و استارت زده شد ولی همچین ادامه دار نبود.
و اما زمان دانشجویی با کاروان نور رفته بودم سفر جنوب و بازدید منطقههایی که توشون مردم زندگی میکردن ولی جایی برای زندگی نیست. انگار اون مناطق رو کردن موزه تا مردم برن ببینن (خجالت بکشین). حالا تو اون وسط یه آقای آخوند باحالی بود که در مورد اهمیت نقش مادر صحبت میکرد و گفت وقتی برگشتین به مادرهاتون بگید که خیلی دوسشون دارین و دستشونو ببوسین. منم همون روزی که برگشتم دست مامانمو بوسیدم و بهشون گفتم چقدر دوسشون دارم و بعدش دیگه خیلی راحت به مامان عزیزم میگفتم و میگم که چقدر دوستشون دارم و عاشقشونم. اینکه چقدر زندگی و این دنیا با وجودشون شیرین و لذت بخشه.
اون سفر بدی و خوبی زیادی برای من داشت. یه عالمه تجربه کسب کردم که شاید خیلی جاها اصلن به دردم نخوره ولی خودم به تجربیاتم مفتخرم و حس خوبی دارم. اگه برگردم عقب بازم اون سفر رو میرم. اما یکی از بهترین خوبیهای اون سفر، شکستن خجالت بی مورد و راحت گفتن دوست دارم به مامان عزیزم بود. اون آقای آخوند هر جا هست امیدوارم خوش باشه.
مامانم یک لحظه نگاهتون رو به تمام دنیا نمیدم،عاشقتونم و جونم پیشکش شماست.