امروز برای ناهار، چون خیلی کار رو سر هر دومون ریخته، نتونستیم تو خونه چیزی درست کنیم. گفتم پیامی من یه سر بدو برم از این مغازه یه چیزی برا ناهار بخرم و بیام. کاپشنمو پوشیدم و زدم بیرون.
سریع رسیدم به مغازه دو سه کوچه اونورتر و یه ذره نون و یه غذای خونگی آماده خریدم. تو راه برگشت یکهو صدای گربهای رو شنیدم. برگشتم اون دست خیابون رو نگاه کردم، دیدم خانومی واستاده و وسایلهاش رو گذاشته رو زمین – خانوم پشتش به من بود. نایلونهای خریدش رو گذاشته بود زمین و یه گربه داشت دورش میچرخید و خودش رو لوس میکرد. رفتم یه ذره جلوتر و برگشتم دوباره اون طرف رو نگاه کردم و دیدم سنشون بالاست، گفتم حتما وسایلهاش سنگینه- راهمو کج کردم رفتم اونطرف.
گفتم سلام 🙂 خیلی سنگین به نظر میاد وسایلها، اجازه بدید من بردارم و با هم بریم. گفت آخه نمیشه که من استراحت میکنم دوباره راه میوفتم، گفتم نفرمایید، خواهش میکنم، با هم میریم. وسایلها رو برداشتم و با هم راه افتادیم. از کوچه ما رد شدیم و خب منم چیزی نگفتم چون گفته بودم با هم بریم. سر راه گپ زدیم، گفت استخوان کتفم شکسته، سنم هم که زیاده ۸۴ سالمه این دو تا بسته برام سنگین میاد!گفتم اوه شما باید استراحت کنین من تو ورزش هی به خودم آسیب میزنم میدونم این ترکخوردگیها و شکستنها چقدر طول میکشه تا خوب شه! تازه اینها سنگینه.
خلاصه گپ زدیم از زمین و آسمان و ساختمونها گفتیم همینطوری رفتیم تا رسیدیم به یک گل فروشی. گفت میخوام گل بخرم، گفتم بهبه بخرین 🙂 من منتظر میمونم. این خانوم گفتن اینها شاخهای چنده، فروشنده گفت x. ایشون تخفیف میخواست و فروشنده میگفت نمیشه که نمیشه. گفتم بابا عه تخفیف بدید دیگه یعنی چی تخفیف نمیدم، گرون میدین! فروشنده میگفت گرون نمیدم همینه قیمت، گفتم خب ما که اونو نمیدونیم و خب اصلا حرف شما درست، ولی حالا یه تخفیف بدید! خانومه خوشش اومده بود و میخندید بعد گفت باشه همون قیمت ولی برگشتنی میخرم. بهم نگاه کرد گفت من یه خرید دیگه هم دارم میخوای وسایلها رو بذار اینجا پیش گل فروشی تو برو دستت درد نکنه. گفتم اختیار دارید، با هم بریم هر چی میخواین بخرین، من مشکلی ندارم. دیدم خب از ته دلش نمیگه و خب میخواست من راحت باشم. تو راه از گلفروشیه حرف زدیم، از اینکه چقدر گل قشنگه اما گلدون بهتره! اینکه همسرشون 96 سالهشونه و یه خونه و ماشین دیگه تو شهر دیگهای دارن و احتمالا برن اونجا و هنوز تصمیم نگرفتن بنا به دلایلی که من نمینویسمشون اینجا.
خلاصه رفتیم رسیدیم یه مغازه ای، اونجا رفیق/همسایهشون رو دید. یه خانوم مسن دیگه! این خانوم همراه من به اون خانوم گفت خوبی؟ ایشون گفتن «Yasima gore iyiyim» یعنی نسبت به سنم خوبم، و بعد گفت خب میدونی که چقدر کمرم درد میکنه، ولی خب این چیزی هست که میدونیم تو این سن به سراغمون میاد و تعجب نمیکنیم، در کل میشه گفت خوبم نسبت به سنم خوبم، دارم زندگی میکنم. این میگفت اون میگفت…
من داشتم به مکالمه این دو تا خانوم گوش میدادم و حقیقتش لذت بردم از جوابهایی که اون خانوم میداد، خیلی هوشمندانه جواب میداد. و بعد خدافظی کردن. ما دو تا رفتیم سمت یخچال تا ایشون از یخچال شیر و خامه بردارن و گفت دو تا هم آب گاز دار بردارم و بریم. گفتم بله بله حتما. رفتیم سمت آب گازدار، دو تا برداشت دیدم بسته ۶تاییش هم دارن. گفتم این ۶تایی رو بردارید میمونه تو خونه میخورین دیگه. گفت بخاطر تو آخه دستت سنگین میشه! گفتم نه خواهش میکنم من مشکلی ندارم، حالا که من هستم هر چی میخواین بردارید. اصلا ۱۲تایی بردارید! میخندید گفت نه همون ۶تایی خوبه. خریدمون رو کردیم و ادامه دادیم سمت خونه.
سر راه بهم گفت من باید وایسم، قلبم نمیکشه!گفتم بهم بگید من آرومتر راه برم گفت من 4 سال پیش مثل چیتا بودم بعد سکته قلبی اینطوری شدم! خواستم بگم الان هم مثل چیتا هستید گفتم نکنه فکر کنه دستشون میندازم. گفتم ولی خب پیاده روی رو ادامه بدید خیلی براتون خوبه!گفت آره ولی میام پیاده روی هی میبینم و خرید میکنم، هم مالی و هم جسمی ضرر میکنم. گفتم آره خب، باید چشمهاتون رو ببندیم شما راه برید، غش کرد از خنده- من برای خنده نمیگفتم ولی ایشون بسی خوشخنده بود. هیمنطوری که گپ میزدیم گل فروشی رو رد کردیم یکهو گفتم آی گل یادمون رفت. وایساد برگشت نگاه کرد عقب رو! گفت ولش کن فردا میخرم. گفتم آره گرون هم میده 🙂 دستمو گرفت وایساد خندید. (البته بنظر من قیمت هم منصفانه بود همون حول و حوش میشد بنده خدا گرون نمیداد) گفتم باشه فردا میخرید.
رسیدیم نزدیک آپارتمانشون، بهشون گفتم تا داخل آسانسور میذارم وسایل رو، بالا کسی هست بیاد بگیره؟ گفتن آره آره. سال جدید رو بهم تبریک گفتیم . بهم گفت از خواص خیلی پیر شدن اینهها، گفتم امیدوارم سالیان سال از این خواص به سلامتی استفاده کنین. گفت Ay sen cok komik sen گفتم خوشحالم میخندید، مراقب خودتون باشین و در آسانسور رو براش بستم. کلا همه درها رو که بیشتر فلزی و سنگین بودن رو براشون باز و بسته کردم.
بعدش بدو برگشتم سمت خونهمون- البته تو راه پیامم زنگ زد که چی شدی تو ؟ :)) گفتم یه خانومی رو برسونم خونشون وسایلش سنگینه.
رسیدم خونه، پیام میگه خونشون خیلی دور بود ؟ گفتم پسر خبرنداری، رفتیم خرید ما، تعریف کردیم چی شد چی نشد :)) پیام گفت اسمشون چی بود، گفتم نمیدونم نپرسیدم، گفت اسم تو رو هم نپرسید؟ گفتم نه، هوم اصلا نیازی به دونستن اسمهامون نداشتیم.
البته من همیشه به آدمهایی که سر راه میبینم که وسایلهاشون سنگینه میگم میخواین تا جایی با هم بریم با هم ببریم یا من بیارم، خلاصه تا برسن به خونه یا جایی که سوار ماشینی چیزی بشن، اما اولین بارم بود با یکیشون میرفتم خرید 🙂
خلاصه «یه سر بدو برم بیام» میتونه بشه یه حکایت به یاد ماندنی.