علیه ندیدن‌

الان که دارم می‌نویسم هیچ عنوانی ننوشتم، بذار بنویسم ببینم چطور میخوام اسم بذارم براش. خب خب اوضاع اینطوری هاست: هوا سرده، یعنی خیلی سرده، همون کت گرم و نرم رو پوشیدم و با سنجاق/پیکسل git به قولی کیپش کردم تا گرم‌تر بمونم. مشغول جمع و جور کردن بودم دیدم فکرم جایی هست و دارم هی یه چیزی رو سبک سنگین میکنم. گفتم ولش کنم و بشینم در موردش بنویسم. یه قهوه آماده کردم برای خودمون، قهوه پیام رو گذاشتم رو میزش. من دلم نخواست پشت میز کاری بشینم. بلاگ نوشتن نمیخوام حس کار/جدی بگیره، به همین خاطر لیوان خودمو آوردم تو این یکی اتاق و رو کاناپه نشستم.. لیوان هم گذاشتم رو کاناپه، ممکنه بریزه؟ هوم شاید، بذار ببینیم میریزه یا نه. خلاصه یه موزیک دلنشین و آروم گذاشتم پخش شه و لپ‌تاپ رو گذاشتم بغلم و دارم تایپ میکنم 🙂

داشتم به تبریز فکر میکردم، به اینجا هم البته. اون اوایل که اومده بودیم استانبول به پیام گفتم ببین چقدر آدم های میبینیم که سن‌شون خیلی بالاتره! تو ساحل، مراکز تفریحی، مراکز خرید، تو محله، موقع نون خریدن، موقع سبزی خریدن هر چی خلاصه! تو اولین نگاه بدون فکر آدم میگه واو چقدرسن مردم اینجا بالاست! اما نخیرم، هیچ اینطور نیست! این جا چه شهر چه مردم در کل سیستمی که هست مردم با سن‌ بالاتر رو خونه‌نشین نمیکنه! همه هستن کوچک و بزرگ ، زن و مرد، با توانایی یا بدون توانایی خاصی، همه هستن تو جامعه و فعالن.

تو آرایشگاه میری و میبینی زن های ۷۰ تا ۸۰ ساله دارن مانیکور میکنن پدیکور میکنن، موهاشون رو زیبا رنگ میکنن! روحیه‌شون عالیه… تو بیرون میبینی چه شیک و پیک هستن.. این تو نگاه اول تازه/عجیب بود، الان دیگه خب آدم عادت میکنه. الان میگی مگه میشه ماتیک نزنن، یا ناخن هاشون رو قشنگ نکنن، خنزل پنزل آویزون نکنن؟

حالا تو ذهنم میچرخم تو تبریز! تبریز میگم چون سالهای زیادی تو اون شهر زندگی کردم، اینطور نبود و هنوزم نیست. آدم‌های سن‌بالاتر رو جامعه پس میزنه. چیز تازه‌ای نیست و هر کسی به سهم خودش باید حواسش باشه. اینکه بگیم مسئولی چیزی به فکر باید باشه و این رو اساسا فرهنگ‌سازی کنه، حالا از طریق صداوسیما یا بیلبوردهای شهری یا چیزهای دیگه. بله خیلی خوب میشه، اون میشه اقدام اساسی و طولانی مدت با اثرگذاری بیشتر… اما خب اوضاع که واضحه، به قولی چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟ دست خودمونه تا حدیش اینکه مراقب باشیم عزیزانمون از جامعه به شکل‌های مختلف حذف نشن!

چند وقت پیش میخواستم یه کرمی رو بخرم، گفتم برم نظرات خریدارهاش رو بخونم. یکی نوشته بود من همیشه از این استفاده میکردم تا اینکه دیگه بازنشست شدم و دیگه دیده نشدم و مهم نبود چه کرمی بزنم یا نزم !!! بقیه‌ نظرش رو نیازی نیست بگم… تا همینجاش باید منظور رو رسونده باشه. نمی‌تونستم به نظرش جواب بدم، می‌خواستم براش بنویسم یه چیزهایی. اینقدر دلم گرفت اون رو خوندم، گفتم نسرین خانم حواست هست؟

آدم‌ها که بازنشست میشن نباید حس این رو بگیرن که دیگه دیده نمیشن! دیگه مهم نیست چی بپوشن چی نپوشن… این حس‌ها این حذف شدن‌ها از طرف بقیه، جامعه بهشون میتونه تحمیل شه… روزمرگی پشت روزمرگی تا کی؟ دردناک نیست؟؟؟… خیلی بده‌ها خیلی. حالا یعضی آدم‌ها بازنشست میشن و بعضی‌ها مشغول به کار نبودن و بعد یک سنی دیگه … حالا همه هم عین هم نیستن، بله.

چقدر پراکنده نوشتم، شاید. اما گفتم باید می‌نوشتم و فکر کنم چیزی که تو ذهنم بود رو به شکلی تونستم برسونم. قهوه‌ام هم یخ کرد. هنوز عنوان ننوشتم.

آره، توجه به آدم‌های با سن‌بالاترفقط به معنی این نیست که تو اتوبوس و مترو جامون رو بهشون بدیم، تازه اینم شاید حس بدی به برخی بده! یاد یه چیزی افتادم… من اگر تو مترو و اتوبوسی کسی رو ببینم که سن‌شون بالاتره، از صندلی پا میشم تا خودشون تصمیم بگیرن که میخوان بشینن یا نه. یه بار برای یکی پاشدم و از کنار یکی هم سن و سال خودم خواست بشینه جای من، منم که تعارف ندارم با کسی تو این چیزها، بازوش رو گرفتم که برای تو پا نشدم به پشت سرت نگاه کن. آره اینجوریاست. این یه چیزی بود که مربوط میشه به برخوردهامون تو بیرون، اما تو خانواده‌‌ها قضیه فرق میکنه. هر کسی خودش بهتر میدونه باید چه کنه و چه نکنه، به نظرم اینکه حواسمون باشه خیلی مهمه.

این پاراگراف زیر رو بعد انتشار اضافه کردم:

« پیام میگه چرا بسته مینویسی، اگر بسته است یه ذره مثال بزنم: مثلن دعوت نکردن تو تولدها و شادی‌ها، از قبل برای آدم‌هایی که سن‌شون بالاتره تصمیم گرفتن که اینجا یا این لباس برای این رده سنی مناسب نیست یا مناسب هست و مثل آدم فضایی تو جمع باهاشون برخورد کردن، مراعات‌های بیش از اندازه یا بی‌توجهی‌های بیش از اندازه! مثالها رو نوشتن هم غمگینم میکنه. »

خلاصه ایجیسم میشه این ؟ چی میشه؟ هر چی هست جدی‌ه و خیلی ناراحت کننده. هنوز عنوان ننوشتم، بذارم «بدون عنوان» هوم مگه میشه… اسمش رو میذارم «علیه ندیدن‌»، می‌تونستم بذارم «می‌بینیم» اما واقعا می‌بینیم؟ همون علیه ندیدن قشنگه.

در انتها هم، اصلا از اول تا آخرش مخلص مامانی قشنگمم :******

راستی قهوه هم نریخت.

چه کسی می‌داند؟

هوا سرده، شایدم بس که ساختمون خالی‌ه سردی بیشتر حس میشه! چه کسی مي‌داند؟ (ترجمه هو نوز) خلاصه اینکه کت گرم و نرمی پوشیدم، موهامو دم‌ اسبی بستم و در یک روز هم کاری و هم غیر کاری نشستم پشت میز.

روی میز فیگور آسوکا همچنان چشم غره میره! آسوکاست دیگه چشم غره میره و باید بهش احترام گذاشت. یاد یک خاطره بامزه افتادم.چند وقت پیش تو مغازه‌ای که کلی کمیک و فیگورهای کمیک‌ها داشت، داشتم میچرخیدیم. یک بابا و پسر بچه هم اونجا بودن و بچه به بابا گفت این رو برام میخری بازی کنم؟ بابا گفت این برای بازی کردن نیست، این رو میذارن رو میز بهش احترام میذارن. شایدم به خاطر قیمت فیگور اینطوری گفت، و البته چه کسی می‌داند؟

دیشب داشتم یک کتابی رو می‌خوندم و یاد یک موضوعی افتادم. تو ذهنم در مورد چیزی که داشتم می‌خوندم، نظری که خودم درموردش داشتم و موضوعی که به یادم افتاده بود تضاد دیدم. داستان رو این شکلی می‌تونم توضیح بدم که اگر من یا شما بیایم بگیم بر یک روالی، قاعده‌ای و قانونی هستیم و بعد دوروبری‌هامون رو بر این تشویق کنیم و در نهایت خودمون ضد این باشیم، یعنی یک جای کار می‌لنگه و بد هم می‌‌لنگه! برای من شبیه استفاده از محبت و سادگی دورو‌بری‌هامون است، شما بگو ندونم کاری! بدترش میشه حیله‌گری، میشه سواستفاده کردن و بگیر و برو. اگه همچین تضادی در حکومت‌ و مسئولین و ال و بل ببینیم این رو تو بوق و کرنا می‌کنیم، و کاملا درسته و باید هم بکنیم. اما اینکه خودمون هم همین باشیم که نشد!

اگه مخالف این هستیم که تو خیابون‌ها هر طرف یک بیلبوردی هست به چه بزرگی‌ای و حالا نظر، محصول، تفکر خاصی رو می‌خوان وارد ذهن کنن، از طرفی زیبایی بصری رو از بین ببرن و بگیر برو… بعد خودمون بیایم تبلیغ کنیم برای دیدن تبلیغات چون پول تو جیب من نوعی بیشتر بره؟! اگر مخالف احتلاف طبقاتی هستیم و اصلا از چیزی استفاده کنیم که با ایجاد طبقات برای خودمون پول در بیاریم، اینم نشد که! سیاه و سفید نمی‌بینم. من اصلا بر قاعده مشخصی نیستم و کسی رو دعوت به چیزی نمی‌کنم و به کسی هم اجازه نمی‌دم پشت سرم راه بیوفته… اینکه میگم سیاه و سفید نمی‌بینم این است که من نمیام بگم این کار بده و خودم انجامش بدم، بگم این خوبه و خودم انجامش ندم. وقتی می‌بینم که همچین چیزی است، به همین آشکاری روز، هوممم چه کسی مي‌داند؟

این‌ همه از تاریکی بد نگویید شما که فروش چراغ‌تان به لطف همین تاریکی است.

با مذاکره وانتقال مسالمت آمیز

همکار سوریه ای دیروز تو شرکت شیرینی پخش کرد. وقتی شنیدم چقدر خوشحال بوده خیلی خوشحال شدم، نزدیک بود گریه کنم، افسوس خوردم چرا نرفتم دیروز.یعنی خیلی خوشحال شدم براش. بچه‌ها ازش پرسیدن برمیگردی سوریه؟ با افتخار گفته of course. خیلی خوشحالم براش و برای مردم سوریه که بلاخره یه ظالم «با مذاکره وانتقال مسالمت آمیز» سقوط کرد.

همکار در مورد زندان‌ها و زندانی‌‌هایی تعریف کرده که اصلا کسی خبر نداشته ازش، از زندانی‌هایی که سالها بوده روز روشن رو ندیده بودن، اصلا خبر نداشتن کی مرده کی زنده است! این طور خبرهای بد رو تازه دارن میشنون و وقتی اینها رو نعریف میکرده حس سردرگمی داشته، من به نقل دارم مینویسم…

تو این چند سال چند نفر غرق شدن، چندتا بچه، چند نفر کشته شدن، بی‌خانمان شدن، آواره شدن، تحقیر شدن، رونده شدن… این همکارمیگفته شوکه شدیم از شنیدن بعضی خبرا.

یاد اون عکس افتادم، بچه ۳ ساله کنار دریا… از چی بیشتر میشه شوکه شد میگم و رد میشم! من دقیقا نمیدونم همکار چی دیده چی شنیده!

اگه دیروز شرکت رفته بودم یه عکس از همکار با اون لبخند قشنگ روی صورتش و جعبه شیرینی تو دستش میگرفتم و تابلوش میکردم میزدم به دیوار.

« با مذاکره وانتقال مسالمت آمیز» لعنت به اول و آخرظالم که یکی دوتا هم نیستن!

یک بک‌آپ نداشته

آره دیگه، دو تا پست آخری پاک شد، یه کاری کردم و اشتباه شد و بک‌آپ درست نبود و هیچی دیگه همه چی دست به دست هم داد و دو پست آخری دیگه نیست. البته موضوع و محتواش رو یادمه و به موقع وقت می‌کنم می‌‌نویسم. صد در صد می‌نویسم چون هر دو پست هم خیلی خوب بودن.

بکاپ‌ت رو بپا قبل ازاینکه بکاپ‌ت تو رو بپاید(مثلن)