صفر، یک، شورش!

چند روز پیش بر حسب تصادف تریلر فیلم جدید ترون رو دیدیم — TRON: Ares 🙂 خیلی خفن به نظر میاد و قراره اکتبر بیاد روی پرده‌های سینما. ما که بی‌صبرانه منتظریم!

در مورد فیلم ترون باید بگم که تا حالا دو نسخه ازش اومده: یکی سال ۱۹۸۲ (Tron) و یکی (Tron: Legacy) ۲۰۱۰ .
خب، طبیعیه که اون نسخه‌ی ۱۹۸۲ از نظر جلوه‌های ویژه نسبت به امروز عقب‌تر باشه، ولی برای زمان خودش در زمینه‌ی CGI واقعن پیشرو و تأثیرگذار بوده.
و البته مگه میشه اسم Tron: Legacy رو آورد و به Daft punk اشاره نکرد؟
موسیقی فوق‌العاده‌ی اون‌ها توی فیلم دوم چند درجه فیلم رو بالاتر برد 🙂

لپ کلام اینکه اگر این دو تا فیلم رو هنوز ندیدید و به دنیای دیجیتال، شورش علیه سیستم‌های بسته و دیکتاتورها، گیم، هوش مصنوعی، موتورهای نوری نئونی خفن، قدرت و کنترل و صفحه‌های سیاه با فونت سبز فسفری علاقه‌مندید، احتمالاً نمی‌خواید TRON رو از دست بدید 🙂

خلاصه اینکه هر جا دیکتاتور باشه، شورش و انقلاب هم دنبالش میاد; چه در قلمرو ما، چه در قلمرو صفر و یک‌ها.

پایان‌بندی هم به افتخار Bit 🙂

بدن محل مناقشه‌ست

اولندش اینکه به وردپرس شش و هشت و دو خوش اومدم و اومدید، و خب چند ماهی دست به وب سایت نازنین‌م نزده بودم، گفتم طلسمش رو بشکونم. حرف که زیاده برای زدن ولی همه چی به موقع، الان دقیقن همین دو سه دقیقه داشت داشتم به بدن آدم‌ها فکر می‌کردم، یه چیزهایی تو ذهنم بود که خواستم بنویسم در موردش.

بدن آدمیزاد فقط یک جسم نیست که تغذیه کنه، حرکت کنه و دست آخر بمیره. همیشه چیزی از بیرون یا درون در حال کنترل‌شه، تنظیمش‌کنه، تنبیه‌ش کنه، تعریف‌ش کنه. می‌تونه با شلاق باشه، می‌تونه با نگاه باشه، می‌تونه با رژیم غذایی باشه، می‌تونه با قانون باشه، با عرف، میل جنسی و … . بدن آدمیزاد یکی از جاهایی است که قدرت خودشو نشون بده.

قدرت نه فقط به این منظور که بدن بشه محل مجازات و شکنجه، روش‌های اعمال قدرت عوض شده/می‌شه، مثلن اگر بدن باید پوشیده بشه بخصوص بدن زن، زن حقی روی بدنش نداشته باشه که مثلا بخواد جنین‌ش رو سقط کنه یا نکنه، اگر بدن چاق زشت دیده بشه، اگر چاقی در زن و مرد به یک صورت دیده نشه، اگر بدن زن و مرد یک استانداردی داشته باشند مثلا پستان زن باید اینطور باشه یا اندازه کیر مرد باید اونطور باشه(فقط خواستم نوشته باشم و گیر بدم، و اگر نه اونقدری که مردم به زن‌ها گیر میدن به مردها کاری ندارن)، باسن باید چطور باشه، شکم زن‌ها بعد از حاملگی چطور باید تغییر داده بشه، قد آدم‌ها و رنگ شون و ادامه داستان. یعنی بدن برهنه آزاد نیست، پوشیده شده از باید‌ها و نباید‌ها، قوانین و تعاریف… لخت است اما آزاد نه.

اینه که مردم کشورهایی میان در روز/روزهای بخصوصی لخت میشن کامل و مثلن پیاده روی میکنن یا دوچرخه سواری میکنن و اینها… یکی از دلایلش هم پذیرش بدن انسان به همین شکلش است. بدن‌های عادی دیده بشن و مردم استانداردهای روی مجله و بدن‌های صنعت پورن و استانداردهای از پیش تعریف شده و اینها رو بذارن کنار. میگن این منم نه چیزی که شما میخواین باشم. بعنی اینطور نییست که بخوان در روز برهنگی بگن بدن من خواستنی‌ است و من رو ببینین، داستانش عادی کردن بدن‌ها به انواع و اقسامش است… چیزی بدون قضاوت و نگرانی بدون اینکه بخوان خواستنی باشن.

پایان‌بندی نه به استانداردسازی

قدرت اینجا، قدرت اونجا، قدرت همه جا

حلقه رو سائرون میسازه، اصلا با نیت سلطه و حکومت به همه، بدون اینکه در این مورد دروغ بگه بدون اینکه نقاب بزنه، همه چی از اول مشخصه. این حلقه میوفته دست کسی دیگه، اون یکی یه آدم معمولی و ساده است کم کم طعم قدرت رو میچشه و حسش میکنه، حلقه دستش‌ه دیگه خودش نیست، انسانیت رو له میکنه، مرتکب قتل میشه، از خودش بیگانه میشه، حتی اسم‌ش هم یادش میره، میشه گالوم. حلقه میشه عزیزترین و باارزش‌ترین چیزش، متوجه نیست که داره نابودش میکنه. فرودو میاد که حلقه رو نابود کنه، بار نابود کردن همچون وسوسه‌ای سنگینه اما می‌خواد که اینکارو بکنه، حلقه رو حمل میکنه که ببره ببندازه تو آتش، میخواد که بشریت رو از شر ش رها کنه، اما دست آخر دو دل میشه!

قدرت همینه، مهم نیست آدم خوبی باشیم به ذات یا نه، خیلی قدرت دست‌مون باشه و سیستمی نباشه که قدرت رو ازمون بگیره، اگر که اون قدرت متمرکز باشه، اگر کنترلی روش نباشه، اگر سیستم سالمی نباشه، اون جایگاه و قدرتی که همراهش داره، این که برای آدمی/آدم‌هایی تعین تکلیف کنیم، سرنوشت آدمی/آدم‌هایی رو بگیریم دستمون، به پول و مقام برسیم، اینها رو حس کنیم و تجربه کنیم احتمالا دیگه نمیخوایم قدرت رو بدیم بره، و احتمالا اصلا میترسیم که دیگه اینها رو نداشته باشیم، اصلا زندگی‌مون میشه اون قدرت! اما این قدرت مختص دولت و حکومت نیست.

این قدرت همه جا هست، هر جا نظمی برقرار شده یعنی قدرتی اعمال شده! تو زندان، تو مدرسه، تو شرکت‌ها، تو کارخونه‌ها، تو بیمارستان، تو خونه‌ها، …. یعنی قدرت که میگیم فقط به حکومت نمیرسه! آدم‌ها میتونن با نگاه کردن و قضاوت کردن هم اعمال قدرت کنن، اینکه یک روانشناس بگه چه آدمی نرمال و چه آدمی غیرعادیه هم از قدرت دانش استفاده میکنه تا خط بکشه بین آدم‌ها، دانش هم اعمال قدرته، وقتی میگیم کی نابغه است و کی نیست، کی بزهکاره و کی نیست، کی خوبه کی نیست، اینها رو از تعاریفی که احتمالا دانشی/نظری بهمون داده میگیم و اون دانش توسط نهادی یا کسی کنترل میشه که درگیر قدرت‌ه! میتونه کسایی رو ببره تو حاشیه و یا بر عکس! خیلی وقتها متوجه نفوذ قدرت نامرئی‌ای که میاد و خطها و مرزها رو میکشه و حذف میکنه و بلد میکنه نمیشیم. باید نگاه‌مون تیز‌تر باشه. من چیزی در مورد بدی و خوبی این قدرت نمیگم، فقط فکر میکنم باید حواسمون متوجه این قدرتها باشه.

امروز داشتم چیزی میخوندم با خودم گفتم آیا اگر کرسی قدرتی رو بهم بدن میپذیرم؟خلاصه اینم فانتزیه دیگه :))) با خودم سبک سنگین کردم دیدم نه اهلش نیستم، چون نمی‌دونم تبدیل به چه کسی میشم و چطور عوض میشم. و بعد گفتم بذار یه ذره در این مورد بیشتر بخونم، هیچی دیگه در بالا خلاصه چیزهایی که امروز فهمیدم رو نوشتم. منطقن باید این پاراگراف رو بالاتر مینوشتم ولی خب ننوشتم و خیلی هم قشنگه 🙂

پایان‌‌بندی قدرت زده

معرفی کتاب انانیموس

این روزها یه کتابی دستمه که می‌خونمش و حقیقتن الان می‌خواستم بنویسم که چقدر مهمه و بخونین! اما در عین حال فکر میکنم آدم خودش باید کتابی رو پیدا کنه و بخونه! عجیبه؟maybe! از این به بعد بصورت کلی و جمعی کتابی توصیه نمی‌کنم چون به نظر من درست نمیاد، خیلی ترجیح می‌دم موردی کتاب پیشنهاد بشه/پیشنهاد بدم 🙂 بنظرم آدم‌ها فرق دارن و سوال‌هایی که برامون پیش میاد هم یکی نیست، هر وقت سوالی تو ذهن‌مون بود می‌ریم دنبالش و کتاب مرتبط یا مقاله مرتبط رو پیدا میکنیم می‌خونیم دیگه، یا اون کتاب یه جوری خیلی دوستانه‌تر بهمون معرفی میشه که این کتاب جواب سوال‌هاتو می‌ده و اینها! غیر از اینه؟ 🙂 حالا کتاب داستان بود بحثش فرق میکرد، مشکلی با معرفی کتاب داستان ندارم چون برای پیدا کردن جواب سوال‌هامون داستان نمی‌خونیم، این موضوعش فرق داره. حالا این نظر منه، هر کسی خودش می‌دونه.

خب اینم از پست معرفی کتاب :)))

پایان‌بندی No you are crazy :))

این داستان سوپرپاور

تو خونه یه فضای خالی پیدا کردم و یه ساعت پیش شروع کردم به تمرین دو سه تا حرکتی که مونده بود تو دلم. حرکت ورزشی! یاد یه خاطره بامزه افتادم! اول خاطره رو تعریف کنم و بعد هزار نکته آیندگانش رو.

سر کلاس ورزشی‌‌ای بودم، همین چند ماه پیش، داشتیم گرم می کردیم، به این شکل که استاد اسم حرکات رو میگفت و ما پشت سر هم انجام می‌دادیم. بعد شش هفت‌تا حرکت، استاد گفت جمع شین اینجا همتون، بیاین این سینه دیوار وایسین. گفت یه حرکتی رو می‌خوام بزنم بهم بگید اسمش چیه!

من همون لحظه، هنوز حرکت رو نزده بود- برگشتم گفتم X (فرض کنین اسم حرکت X باشه) گفت چی؟ گفتم اسم حرکتی که می‌خواین نشون بدید Xه. بهم نگاه کرد اخم کرد و برگشت به بچه‌ها نگاه کرد. اینم بگم که استاد خودمون یه جورایی مرخصی بود و ایشون استاد مهمان بودن. حرکت رو زد و بعد برگشت بهم نگاه کرد گفت بله X بود. گفت یعنی چی؟ از کجا فهمیدی؟ منم لبخند زدم گفتم فهمیدم دیگه. به بچه های رده بالا نگاه کرد گفت این ذهن‌خونی می‌کنه؟ از کجا فهمید؟ اونها هم هیچی نگفتن به من نگاه کردن چی شد نسرین! منم گفت «حس کردم»!

بعد کلاس استاد اومد پیشم گفت اسمت چیه؟ گفتم نسرین. گفت نسرین از کجا فهمیدی؟ منم گفتم خب مشخص بود! گفت یعنی چی؟ گفتم خب گفتم که حس کردم. سرشو تکون داد و رفت. رفتم رخت‌کن دوستام ول نمیکردن دختر چطور شد اون بالا؟ از کجا فهمیدی؟ یکیشون که خیلی پرت گفت به ما هم یاد بده :)) گفتم بابا حس کردم چطور حس کردن رو یاد بدم. خلاصه تا مدتها که این موضوع یادشون بره فکر میکردن من آدم با انرژی خاصی هستم.

اما هزار نکته آیندگان چی بود؟ من از کجا فهمیدم؟

ادامه خواندن این داستان سوپرپاور

No name

امروز برای ناهار، چون خیلی کار رو سر هر دومون ریخته، نتونستیم تو خونه چیزی درست کنیم. گفتم پیامی من یه سر بدو برم از این مغازه یه چیزی برا ناهار بخرم و بیام. کاپشنمو پوشیدم و زدم بیرون.
سریع رسیدم به مغازه دو سه کوچه اونورتر و یه ذره نون و یه غذای خونگی آماده خریدم. تو راه برگشت یکهو صدای گربه‌ای رو شنیدم. برگشتم اون دست خیابون رو نگاه کردم، دیدم خانومی واستاده و وسایل‌هاش رو گذاشته رو زمین – خانوم پشتش به من بود. نایلون‌های خریدش رو گذاشته بود زمین و یه گربه داشت دورش میچرخید و خودش رو لوس میکرد. رفتم یه ذره جلوتر و برگشتم دوباره اون طرف رو نگاه کردم و دیدم سنشون بالاست، گفتم حتما وسایل‌هاش سنگینه- راهمو کج کردم رفتم اونطرف.

گفتم سلام 🙂 خیلی سنگین به نظر میاد وسایل‌ها، اجازه بدید من بردارم و با هم بریم. گفت آخه نمیشه که من استراحت میکنم دوباره راه میوفتم، گفتم نفرمایید، خواهش میکنم، با هم می‌ریم. وسایل‌ها رو برداشتم و با هم راه افتادیم. از کوچه ما رد شدیم و خب منم چیزی نگفتم چون گفته بودم با هم بریم. سر راه گپ زدیم، گفت استخوان‌ کتفم شکسته، سن‌م هم که زیاده ۸۴ سالمه این دو تا بسته برام سنگین میاد!‌گفتم اوه شما باید استراحت کنین من تو ورزش هی به خودم آسیب میزنم می‌دونم این ترک‌خوردگی‌ها و شکستن‌ها چقدر طول میکشه تا خوب شه! تازه این‌ها سنگینه.

خلاصه گپ زدیم از زمین و آسمان و ساختمون‌‌ها گفتیم همینطوری رفتیم تا رسیدیم به یک گل فروشی. گفت میخوام گل بخرم، گفتم به‌به بخرین 🙂 من منتظر میمونم. این خانوم گفتن این‌ها شاخه‌ای چنده، فروشنده گفت x. ایشون تخفیف میخواست و فروشنده میگفت نمیشه که نمیشه. گفتم بابا عه تخفیف بدید دیگه یعنی چی تخفیف نمی‌دم، گرون می‌دین!‌ فروشنده می‌گفت گرون نمی‌دم همینه قیمت، گفتم خب ما که اونو نمی‌دونیم و خب اصلا حرف شما درست، ولی حالا یه تخفیف بدید! خانومه خوشش اومده بود و می‌خندید بعد گفت باشه همون قیمت ولی برگشتنی می‌خرم. بهم نگاه کرد گفت من یه خرید دیگه هم دارم می‌خوای وسایل‌ها رو بذار اینجا پیش گل فروشی تو برو دست‌ت درد نکنه. گفتم اختیار دارید، با هم بریم هر چی می‌خواین بخرین، من مشکلی ندارم. دیدم خب از ته دلش نمیگه و خب میخواست من راحت باشم. تو راه از گل‌فروشی‌ه حرف زدیم، از اینکه چقدر گل قشنگه اما گلدون بهتره!‌ اینکه همسرشون 96 ساله‌شونه و یه خونه و ماشین دیگه تو شهر دیگه‌ای دارن و احتمالا برن اونجا و هنوز تصمیم نگرفتن بنا به دلایلی که من نمی‌نویسمشون اینجا.

خلاصه رفتیم رسیدیم یه مغازه ‌ای، اونجا رفیق‌/همسایه‌شون رو دید. یه خانوم مسن دیگه! این خانوم همراه من به اون خانوم گفت خوبی؟ ایشون گفتن «Yasima gore iyiyim» یعنی نسبت به سن‌م خوبم، و بعد گفت خب می‌دونی که چقدر کمرم درد میکنه، ولی خب این چیزی هست که می‌دونیم تو این سن به سراغمون میاد و تعجب نمیکنیم، در کل میشه گفت خوبم نسبت به سن‌م خوبم، دارم زندگی میکنم. این میگفت اون میگفت…
من داشتم به مکالمه این دو تا خانوم گوش میدادم و حقیقتش لذت بردم از جواب‌هایی که اون خانوم می‌داد، خیلی هوشمندانه جواب میداد. و بعد خدافظی کردن. ما دو تا رفتیم سمت یخچال تا ایشون از یخچال شیر و خامه بردارن و گفت دو تا هم آب گاز دار بردارم و بریم. گفتم بله بله حتما. رفتیم سمت آب گازدار، دو تا برداشت دیدم بسته ۶‌تایی‌ش هم دارن. گفتم این ۶‌تایی رو بردارید می‌مونه تو خونه می‌خورین دیگه. گفت بخاطر تو آخه دستت سنگین میشه! گفتم نه خواهش میکنم من مشکلی ندارم، حالا که من هستم هر چی می‌‌خواین بردارید. اصلا ۱۲‌تایی بردارید! می‌خندید گفت نه همون ۶‌تایی خوبه. خریدمون رو کردیم و ادامه دادیم سمت خونه.

سر راه بهم گفت من باید وایسم، قلبم نمی‌کشه!‌گفتم بهم بگید من آروم‌تر راه برم گفت من 4 سال پیش مثل چیتا بودم بعد سکته قلبی اینطوری شدم! خواستم بگم الان هم مثل چیتا هستید گفتم نکنه فکر کنه دست‌شون می‌ندازم. گفتم ولی خب پیاده روی رو ادامه بدید خیلی براتون خوبه!‌گفت آره ولی میام پیاده روی هی میبینم و خرید میکنم، هم مالی و هم جسمی ضرر میکنم. گفتم آره خب، باید چشم‌هاتون رو ببندیم شما راه برید، غش کرد از خنده- من برای خنده نمی‌گفتم ولی ایشون بسی خوش‌خنده بود. هیمنطوری که گپ می‌زدیم گل فروشی رو رد کردیم یکهو گفتم آی گل یادمون رفت. وایساد برگشت نگاه کرد عقب رو! گفت ولش کن فردا میخرم. گفتم آره گرون هم میده 🙂 دستمو گرفت وایساد خندید. (البته بنظر من قیمت هم منصفانه بود همون حول و حوش میشد بنده خدا گرون نمیداد) گفتم باشه فردا میخرید.

رسیدیم نزدیک آپارتمانشون، بهشون گفتم تا داخل آسانسور می‌ذارم وسایل رو، بالا کسی هست بیاد بگیره؟ گفتن آره آره. سال جدید رو بهم تبریک گفتیم . بهم گفت از خواص خیلی پیر شدن اینه‌ها، گفتم امیدوارم سالیان سال از این خواص به سلامتی استفاده کنین. گفت Ay sen cok komik sen گفتم خوشحالم می‌خندید، مراقب خودتون باشین و در آسانسور رو براش بستم. کلا همه درها رو که بیشتر فلزی و سنگین بودن رو براشون باز و بسته کردم.

بعدش بدو برگشتم سمت خونه‌مون- البته تو راه پیامم زنگ زد که چی شدی تو ؟ :)) گفتم یه خانومی رو برسونم خونشون وسایلش سنگینه.

رسیدم خونه، پیام میگه خونشون خیلی دور بود ؟ گفتم پسر خبرنداری، رفتیم خرید ما، تعریف کردیم چی شد چی نشد :)) پیام گفت اسمشون چی بود، گفتم نمی‌دونم نپرسیدم، گفت اسم تو رو هم نپرسید؟ گفتم نه، هوم اصلا نیازی به دونستن اسم‌هامون نداشتیم.

البته من همیشه به آدم‌هایی که سر راه میبینم که وسایل‌هاشون سنگینه می‌گم می‌خواین تا جایی با هم بریم با هم ببریم یا من بیارم، خلاصه تا برسن به خونه یا جایی که سوار ماشینی چیزی بشن، اما اولین بارم بود با یکیشون می‌رفتم خرید 🙂

خلاصه «یه سر بدو برم بیام» میتونه بشه یه حکایت به یاد ماندنی.