2

داشتیم از جایی برمی‌گشتیم، پشت چراغ قرمز منتظر بودیم- یه آقایی توجهم رو جلب کرد… هوا سرد بود در حد یخ زدن سرد بود، بارون می‌بارید و هوا گرفته و ابری. یه آقایی به نظر ۵۰-۶۰ ساله، قد حول و حوش 160 سانتی‌متر، لاغر اندام، پوستش گندمگون مانند… داشت آروم آروم راه میرفت، انگار عجله نداره، دست‌هاش رو گذاشته بود تو جیب شلوار سیاهش و کاپشن یشمی‌ رنگش رو کیپ کیپ تا زنخدان بسته بود. کلاه کاپشنش رو کشیده بود رو سرش… اما لبخندش! انگار از چیزی ذوق کرده و تحت هیچ شرایطی نمی‌تونه خوش نباشه و نخنده!
نگاهم بهش دوخته شده بود، به خاطر کل این فریمی که جلوی چشمم بود، اون لبخند قشنگ، وقتی تنهایی داری راه میری و برات مهم نیست کی چی میگه کی چی نمیگه، برات مهم نیست مردم نگاهت کنن یا نه، برات مهم نیست همین، خوشی و باید حسش کنی باید بروزش بدی و بقیه ؟ خب برن به جهنم یا هر جایی می‌خوان- البته نا گفته نمونه که تو بک‌گراند هم یه موزیک فرانسوی ملایم پخش می‌شد (تو ماشین)… می‌دونین شاید همه چیز با موسیقی زیباتره، شاید همه چیز با موسیقی گیراتره، شاید موندگارتره!

اگه دست از خیره شدن به اون صحنه بر می‌داشتم می‌تونستم یک عکس قشنگ از ایشون بگیرم. اما می‌دونین چی؟ همین الان همون فریم رو با نوشتنش ثبت کردم. همیشه اون لبخند قشنگ که دلیلش رو نمی‌دونم و نبایدم بدونم و البته شاید بهتره ندونم تو ذهنم میمونه.

عنوان این پست ۲ نبود!‌ دستم خورد به کیبود و دیدم ۲ تایپ شده و گذاشتم بمونه! دست روزگاره و اینم قشنگه 🙂

پایان‌بندی تقدیم به اون آقا و دل خوشش

ارباب حلقه‌ها: جنگ روهیریم

جناب تالکین، که درود خدایگان بر او باد، تو ضمیمه‌های رمان «ارباب حلقه‌ها» از پادشاه روهان – هلم پُتک‌مُشت، و دو پسرهاش به اسم های هالت و هاما نام برده بودن (شخصیت‌هایی مربوط به حول و حوش ۱۸۰ سال قبل از رمان ارباب حلقه‌ها) . این جناب هلم پُتک‌مُشت یک دختری هم داشته که حضرت تالکین نه بهش اسم داده و نه سرنوشتش رو مشخص کرده بود. خیلی راحت بخوام بگم در نظر تالکین یکی بوده که اون وسط‌ها داشته نون و ماست‌ش رو می‌خورده!

حالا چند نویسنده اومدن بر اساس این ضمیمه یک داستانی رو نوشتن که یه جوری نقطه مقابل توجهات تالکین‌ه. اون دختری که اون وسط معلوم نبوده داشته چه نون و ماستی می‌خورده، تو داستان این جنابان شده نقش اول و به قولی قهرمان ما. خلاصه فیلم‌نامه‌‌ش نوشته شده و به کارگردانی کنجی کامیاما این فیلم رو ساختن.

اصلن هم اسپویل نکردم، خیالتون راحت!

بلاخره یه داستانی هست تو فضای ارباب‌ حلقه‌ها و به نظرم همین کافیه که آدم بشینه ببینه و ازش-شاید- لذت ببره. حتی اگر ناپخته باشه. ولی خب کاش بیشتر وقت می‌ذاشتن روش، lazy writing. خیلی صحنه‌هاش وام گرفته از ارباب حلقه‌ها است. می‌پذیریم که قالب فیلم همینه، اما دیگه نه خیلی! می‌گم دیگه زیاد وقت نگذاشتن! مثلا بی‌خردی پادشاه از مثال زدنی هم گذشته…

خلاصه خلاصه اونطوری نیست که آدم بگه یه بار دیگه ببینم. شما ارباب حلقه‌ها رو می‌تونین هر سال یکبار برای چندمین بار ببینین و هر بار لذت ببرین! ما هر بار که ارباب حلقه‌ها رو می‌بینیم اون صحنه که جناب برومیر داره نفس‌های آخرش رو میکشه، اون لحظه شمشیرش رو میذاره رو سینه‌اش و با پادشاهش بیعت میکنه، منم در حالیکه بغض کردم همون لحظه دستم رو می‌ذارم روی سینه‌ام و همراه جناب برومیر با پادشاه آراگورن بیعت می‌کنم (هر بار و هر بار). بینین به این میگن داستان، به این میگن فیلم. مرسی حضرت تالکین و مرسی جناب پیتر جکسون، من کلاهم رو برای شما برمی‌دارم، نه اصلا بهتر- من برای شما یک بار شمشیرم رو تقدیم می‌کنم.

پایان‌بندی «نه به Lazy writing»

دیتا نمی‌کند اثر

اینترنت بخور و نمیری داشتیم این چند روز! به قدری کار و زندگی گره خورده باهاش که به معنی واقعی نبودنش یا کم بودنش آدم رو متعجب میکنه! ببینین حالا ۵۰ سال پیش‌کش، تو عرض ۳۰ سال به جایی رسیدیم که بدون اینترنت – برای بعضی‌هامون و یه جورایی- زندگی‌مون کامل نیست! خلاصه که این اینترنت چیست که…- بقیه‌ش رو هر کسی برای خودش زمزمه کنه، راجع به روشن یا خاموش بودن چراغ‌ها نظری ندارم.

داشتم فکر میکردم ۳۰ سال بعد چی میشه؟ اگه اینترنت نداشته باشیم مثلا برای ۵ دقیقه، احتمال داره مجبور بشیم با همدیگه بدون ارتباط ابر مغزی حرف بزنیم؟ شاید بعضی‌ها که که از وقتی بدنیا اومدن چیپست رو دارن دیگه نتونن به راحتی با زبان با هم حرف بزنن (شایدم نه مشکلی نباشه) – اشاره دور به کتاب جنگ پیرمرد. البته اینی که نوشتم میشه آینده زمان حال حاضر از دید من. کاش این شکلی بود روش کار که همین که این رو نوشتم که شاخه از خط زمانی جدا میشد و این آینده محتمل می‌شد – اشاره به سریال عزیز دل لوکی.

خلاصه که در اوج خستگی این چند روز به قدری از چیزهای جدید و قدیمی‌ای که کشف کردم به هیجان اومدم که نگو و نپرس! مثلا یک کارت یادبود از دوستم رو پیدا کردم که ۳ یا ۴ سال پیش بهم داده بود بعنوان Best friends forever! خلاصه که 4ever ‌همش 4 چند ماه بود. زمان در دنیای من و اون دوستم بسیار متفاوت می‌گذره گویا! در هر حال کارت‌ش رو خوندم و دوباره گذاشتم جایی که بود.

اوه راستی پنیر خورده نشده و همسایه گویا سگ داره.

پایان‌بندی بی‌اینترنت به سر نشود؟!

افزودن عنوان

یه پست بلند بالا نوشتم، پر از عکس و خاطره و یادگاری بعد پاکش کردم! نه اینکه ولش کرده باشم، گذاشتم همون تو ذهنم بمونه! ببینین عکس‌ها، اونهایی که تو عکس هستی و یا خودت انداختی، رو وقتی نگاه میکنی یه بازه کوتاهی شبیه ویدئو از جلو چشمات رد میشه… قبل و حین عکس و بعدش رو یادت میاد!‌ یه عکس شاید یه ویدئو ۵ ثانیه‌ای باشه شاید کمتر شایدم بیشتر! حالا میشه نتیجه گرفت اگر از ̶ ̶ل̶ح̶ظ̶ه̶‌̶ ̶ل̶ح̶ظ̶ه̶ بیشتر زندگیمون عکس داشتیم اونوقت همه چیز یادمون میموند برای همیشه تقریبا؟ یعنی اونهایی که حافظه آیدتیک (حافظه عکاسی) دارن همینطورن شاید- نمی‌دونم باید دقیق بخونم چی به چیه… در هر حال یادم افتاد دیگه عکس‌‌ها چاپ هم نمیشن بیشتر وقتها! باید چاپ کرد بعضی‌هاشون رو گذاشت پیش خودمون! روی میزمون، تو کیف‌مون، همراه خودمون! مخالف زندگی دیجییتالی نیستم ولی یه چیزهایی رو دوست دارم به خاطر کاری که با آدم انجام می‌دن، مثل عکس چاپ شده روی میز یا توی کیف – عکس تو پوشه عکس‌های موبایل یا کامپیوتر، این کارو انجام نمي‌ده، این حس رو نداره! بعضی عکس‌ها باید چاپ شه! نه اینکه چون فراموش میکنیم، بل چون بیشتر حس خوبی داره، هوم دارم دوباره می‌نویسم، پاک نکنم دیگه.

حالا که اون پست بلند بالا رو پاک کردم یه چیز بامزه بنویسم، امروز عصر صدای یه جور خراش انداختن روی در رو شنیدم تو خونه، به پیام گفتم همسایه‌ها سگی گربه‌ای چیزی دارن؟ دیدی؟ گفت نمی‌دونم ندیدم!‌ گفتم همچین صدایی شنیدم نکنه جونوری چیزی تو خونه هست؟! گفتیم بیایم یه تکه پنیر بذاریم تو یه کمدی برای امتحان!‌ به پیام گفتم فردا صبح میبینیم که پنیر نیست و به جای تشکر برامون یه شکلات گذاشته! :)) پیام میگه اونوقتی باحال میشه که شکلات به شکل قلب باشه :))

هنوزم عنوان پست رو ننوشتم، عنوان نداره خب- اما باید به چیزی بنویسم دیگه ! بذارم همون دیفالتش بمونه؟ نوشته «افزودن عنوان» همین رو می‌نویسم.

پایان‌بندی پاک کرده و نکرده

این داستان سوپرپاور

تو خونه یه فضای خالی پیدا کردم و یه ساعت پیش شروع کردم به تمرین دو سه تا حرکتی که مونده بود تو دلم. حرکت ورزشی! یاد یه خاطره بامزه افتادم! اول خاطره رو تعریف کنم و بعد هزار نکته آیندگانش رو.

سر کلاس ورزشی‌‌ای بودم، همین چند ماه پیش، داشتیم گرم می کردیم، به این شکل که استاد اسم حرکات رو میگفت و ما پشت سر هم انجام می‌دادیم. بعد شش هفت‌تا حرکت، استاد گفت جمع شین اینجا همتون، بیاین این سینه دیوار وایسین. گفت یه حرکتی رو می‌خوام بزنم بهم بگید اسمش چیه!

من همون لحظه، هنوز حرکت رو نزده بود- برگشتم گفتم X (فرض کنین اسم حرکت X باشه) گفت چی؟ گفتم اسم حرکتی که می‌خواین نشون بدید Xه. بهم نگاه کرد اخم کرد و برگشت به بچه‌ها نگاه کرد. اینم بگم که استاد خودمون یه جورایی مرخصی بود و ایشون استاد مهمان بودن. حرکت رو زد و بعد برگشت بهم نگاه کرد گفت بله X بود. گفت یعنی چی؟ از کجا فهمیدی؟ منم لبخند زدم گفتم فهمیدم دیگه. به بچه های رده بالا نگاه کرد گفت این ذهن‌خونی می‌کنه؟ از کجا فهمید؟ اونها هم هیچی نگفتن به من نگاه کردن چی شد نسرین! منم گفت «حس کردم»!

بعد کلاس استاد اومد پیشم گفت اسمت چیه؟ گفتم نسرین. گفت نسرین از کجا فهمیدی؟ منم گفتم خب مشخص بود! گفت یعنی چی؟ گفتم خب گفتم که حس کردم. سرشو تکون داد و رفت. رفتم رخت‌کن دوستام ول نمیکردن دختر چطور شد اون بالا؟ از کجا فهمیدی؟ یکیشون که خیلی پرت گفت به ما هم یاد بده :)) گفتم بابا حس کردم چطور حس کردن رو یاد بدم. خلاصه تا مدتها که این موضوع یادشون بره فکر میکردن من آدم با انرژی خاصی هستم.

اما هزار نکته آیندگان چی بود؟ من از کجا فهمیدم؟

ادامه خواندن این داستان سوپرپاور

No name

امروز برای ناهار، چون خیلی کار رو سر هر دومون ریخته، نتونستیم تو خونه چیزی درست کنیم. گفتم پیامی من یه سر بدو برم از این مغازه یه چیزی برا ناهار بخرم و بیام. کاپشنمو پوشیدم و زدم بیرون.
سریع رسیدم به مغازه دو سه کوچه اونورتر و یه ذره نون و یه غذای خونگی آماده خریدم. تو راه برگشت یکهو صدای گربه‌ای رو شنیدم. برگشتم اون دست خیابون رو نگاه کردم، دیدم خانومی واستاده و وسایل‌هاش رو گذاشته رو زمین – خانوم پشتش به من بود. نایلون‌های خریدش رو گذاشته بود زمین و یه گربه داشت دورش میچرخید و خودش رو لوس میکرد. رفتم یه ذره جلوتر و برگشتم دوباره اون طرف رو نگاه کردم و دیدم سنشون بالاست، گفتم حتما وسایل‌هاش سنگینه- راهمو کج کردم رفتم اونطرف.

گفتم سلام 🙂 خیلی سنگین به نظر میاد وسایل‌ها، اجازه بدید من بردارم و با هم بریم. گفت آخه نمیشه که من استراحت میکنم دوباره راه میوفتم، گفتم نفرمایید، خواهش میکنم، با هم می‌ریم. وسایل‌ها رو برداشتم و با هم راه افتادیم. از کوچه ما رد شدیم و خب منم چیزی نگفتم چون گفته بودم با هم بریم. سر راه گپ زدیم، گفت استخوان‌ کتفم شکسته، سن‌م هم که زیاده ۸۴ سالمه این دو تا بسته برام سنگین میاد!‌گفتم اوه شما باید استراحت کنین من تو ورزش هی به خودم آسیب میزنم می‌دونم این ترک‌خوردگی‌ها و شکستن‌ها چقدر طول میکشه تا خوب شه! تازه این‌ها سنگینه.

خلاصه گپ زدیم از زمین و آسمان و ساختمون‌‌ها گفتیم همینطوری رفتیم تا رسیدیم به یک گل فروشی. گفت میخوام گل بخرم، گفتم به‌به بخرین 🙂 من منتظر میمونم. این خانوم گفتن این‌ها شاخه‌ای چنده، فروشنده گفت x. ایشون تخفیف میخواست و فروشنده میگفت نمیشه که نمیشه. گفتم بابا عه تخفیف بدید دیگه یعنی چی تخفیف نمی‌دم، گرون می‌دین!‌ فروشنده می‌گفت گرون نمی‌دم همینه قیمت، گفتم خب ما که اونو نمی‌دونیم و خب اصلا حرف شما درست، ولی حالا یه تخفیف بدید! خانومه خوشش اومده بود و می‌خندید بعد گفت باشه همون قیمت ولی برگشتنی می‌خرم. بهم نگاه کرد گفت من یه خرید دیگه هم دارم می‌خوای وسایل‌ها رو بذار اینجا پیش گل فروشی تو برو دست‌ت درد نکنه. گفتم اختیار دارید، با هم بریم هر چی می‌خواین بخرین، من مشکلی ندارم. دیدم خب از ته دلش نمیگه و خب میخواست من راحت باشم. تو راه از گل‌فروشی‌ه حرف زدیم، از اینکه چقدر گل قشنگه اما گلدون بهتره!‌ اینکه همسرشون 96 ساله‌شونه و یه خونه و ماشین دیگه تو شهر دیگه‌ای دارن و احتمالا برن اونجا و هنوز تصمیم نگرفتن بنا به دلایلی که من نمی‌نویسمشون اینجا.

خلاصه رفتیم رسیدیم یه مغازه ‌ای، اونجا رفیق‌/همسایه‌شون رو دید. یه خانوم مسن دیگه! این خانوم همراه من به اون خانوم گفت خوبی؟ ایشون گفتن «Yasima gore iyiyim» یعنی نسبت به سن‌م خوبم، و بعد گفت خب می‌دونی که چقدر کمرم درد میکنه، ولی خب این چیزی هست که می‌دونیم تو این سن به سراغمون میاد و تعجب نمیکنیم، در کل میشه گفت خوبم نسبت به سن‌م خوبم، دارم زندگی میکنم. این میگفت اون میگفت…
من داشتم به مکالمه این دو تا خانوم گوش میدادم و حقیقتش لذت بردم از جواب‌هایی که اون خانوم می‌داد، خیلی هوشمندانه جواب میداد. و بعد خدافظی کردن. ما دو تا رفتیم سمت یخچال تا ایشون از یخچال شیر و خامه بردارن و گفت دو تا هم آب گاز دار بردارم و بریم. گفتم بله بله حتما. رفتیم سمت آب گازدار، دو تا برداشت دیدم بسته ۶‌تایی‌ش هم دارن. گفتم این ۶‌تایی رو بردارید می‌مونه تو خونه می‌خورین دیگه. گفت بخاطر تو آخه دستت سنگین میشه! گفتم نه خواهش میکنم من مشکلی ندارم، حالا که من هستم هر چی می‌‌خواین بردارید. اصلا ۱۲‌تایی بردارید! می‌خندید گفت نه همون ۶‌تایی خوبه. خریدمون رو کردیم و ادامه دادیم سمت خونه.

سر راه بهم گفت من باید وایسم، قلبم نمی‌کشه!‌گفتم بهم بگید من آروم‌تر راه برم گفت من 4 سال پیش مثل چیتا بودم بعد سکته قلبی اینطوری شدم! خواستم بگم الان هم مثل چیتا هستید گفتم نکنه فکر کنه دست‌شون می‌ندازم. گفتم ولی خب پیاده روی رو ادامه بدید خیلی براتون خوبه!‌گفت آره ولی میام پیاده روی هی میبینم و خرید میکنم، هم مالی و هم جسمی ضرر میکنم. گفتم آره خب، باید چشم‌هاتون رو ببندیم شما راه برید، غش کرد از خنده- من برای خنده نمی‌گفتم ولی ایشون بسی خوش‌خنده بود. هیمنطوری که گپ می‌زدیم گل فروشی رو رد کردیم یکهو گفتم آی گل یادمون رفت. وایساد برگشت نگاه کرد عقب رو! گفت ولش کن فردا میخرم. گفتم آره گرون هم میده 🙂 دستمو گرفت وایساد خندید. (البته بنظر من قیمت هم منصفانه بود همون حول و حوش میشد بنده خدا گرون نمیداد) گفتم باشه فردا میخرید.

رسیدیم نزدیک آپارتمانشون، بهشون گفتم تا داخل آسانسور می‌ذارم وسایل رو، بالا کسی هست بیاد بگیره؟ گفتن آره آره. سال جدید رو بهم تبریک گفتیم . بهم گفت از خواص خیلی پیر شدن اینه‌ها، گفتم امیدوارم سالیان سال از این خواص به سلامتی استفاده کنین. گفت Ay sen cok komik sen گفتم خوشحالم می‌خندید، مراقب خودتون باشین و در آسانسور رو براش بستم. کلا همه درها رو که بیشتر فلزی و سنگین بودن رو براشون باز و بسته کردم.

بعدش بدو برگشتم سمت خونه‌مون- البته تو راه پیامم زنگ زد که چی شدی تو ؟ :)) گفتم یه خانومی رو برسونم خونشون وسایلش سنگینه.

رسیدم خونه، پیام میگه خونشون خیلی دور بود ؟ گفتم پسر خبرنداری، رفتیم خرید ما، تعریف کردیم چی شد چی نشد :)) پیام گفت اسمشون چی بود، گفتم نمی‌دونم نپرسیدم، گفت اسم تو رو هم نپرسید؟ گفتم نه، هوم اصلا نیازی به دونستن اسم‌هامون نداشتیم.

البته من همیشه به آدم‌هایی که سر راه میبینم که وسایل‌هاشون سنگینه می‌گم می‌خواین تا جایی با هم بریم با هم ببریم یا من بیارم، خلاصه تا برسن به خونه یا جایی که سوار ماشینی چیزی بشن، اما اولین بارم بود با یکیشون می‌رفتم خرید 🙂

خلاصه «یه سر بدو برم بیام» میتونه بشه یه حکایت به یاد ماندنی.

علیه ندیدن‌

الان که دارم می‌نویسم هیچ عنوانی ننوشتم، بذار بنویسم ببینم چطور میخوام اسم بذارم براش. خب خب اوضاع اینطوری هاست: هوا سرده، یعنی خیلی سرده، همون کت گرم و نرم رو پوشیدم و با سنجاق/پیکسل git به قولی کیپش کردم تا گرم‌تر بمونم. مشغول جمع و جور کردن بودم دیدم فکرم جایی هست و دارم هی یه چیزی رو سبک سنگین میکنم. گفتم ولش کنم و بشینم در موردش بنویسم. یه قهوه آماده کردم برای خودمون، قهوه پیام رو گذاشتم رو میزش. من دلم نخواست پشت میز کاری بشینم. بلاگ نوشتن نمیخوام حس کار/جدی بگیره، به همین خاطر لیوان خودمو آوردم تو این یکی اتاق و رو کاناپه نشستم.. لیوان هم گذاشتم رو کاناپه، ممکنه بریزه؟ هوم شاید، بذار ببینیم میریزه یا نه. خلاصه یه موزیک دلنشین و آروم گذاشتم پخش شه و لپ‌تاپ رو گذاشتم بغلم و دارم تایپ میکنم 🙂

داشتم به تبریز فکر میکردم، به اینجا هم البته. اون اوایل که اومده بودیم استانبول به پیام گفتم ببین چقدر آدم های میبینیم که سن‌شون خیلی بالاتره! تو ساحل، مراکز تفریحی، مراکز خرید، تو محله، موقع نون خریدن، موقع سبزی خریدن هر چی خلاصه! تو اولین نگاه بدون فکر آدم میگه واو چقدرسن مردم اینجا بالاست! اما نخیرم، هیچ اینطور نیست! این جا چه شهر چه مردم در کل سیستمی که هست مردم با سن‌ بالاتر رو خونه‌نشین نمیکنه! همه هستن کوچک و بزرگ ، زن و مرد، با توانایی یا بدون توانایی خاصی، همه هستن تو جامعه و فعالن.

تو آرایشگاه میری و میبینی زن های ۷۰ تا ۸۰ ساله دارن مانیکور میکنن پدیکور میکنن، موهاشون رو زیبا رنگ میکنن! روحیه‌شون عالیه… تو بیرون میبینی چه شیک و پیک هستن.. این تو نگاه اول تازه/عجیب بود، الان دیگه خب آدم عادت میکنه. الان میگی مگه میشه ماتیک نزنن، یا ناخن هاشون رو قشنگ نکنن، خنزل پنزل آویزون نکنن؟

حالا تو ذهنم میچرخم تو تبریز! تبریز میگم چون سالهای زیادی تو اون شهر زندگی کردم، اینطور نبود و هنوزم نیست. آدم‌های سن‌بالاتر رو جامعه پس میزنه. چیز تازه‌ای نیست و هر کسی به سهم خودش باید حواسش باشه. اینکه بگیم مسئولی چیزی به فکر باید باشه و این رو اساسا فرهنگ‌سازی کنه، حالا از طریق صداوسیما یا بیلبوردهای شهری یا چیزهای دیگه. بله خیلی خوب میشه، اون میشه اقدام اساسی و طولانی مدت با اثرگذاری بیشتر… اما خب اوضاع که واضحه، به قولی چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟ دست خودمونه تا حدیش اینکه مراقب باشیم عزیزانمون از جامعه به شکل‌های مختلف حذف نشن!

چند وقت پیش میخواستم یه کرمی رو بخرم، گفتم برم نظرات خریدارهاش رو بخونم. یکی نوشته بود من همیشه از این استفاده میکردم تا اینکه دیگه بازنشست شدم و دیگه دیده نشدم و مهم نبود چه کرمی بزنم یا نزم !!! بقیه‌ نظرش رو نیازی نیست بگم… تا همینجاش باید منظور رو رسونده باشه. نمی‌تونستم به نظرش جواب بدم، می‌خواستم براش بنویسم یه چیزهایی. اینقدر دلم گرفت اون رو خوندم، گفتم نسرین خانم حواست هست؟

آدم‌ها که بازنشست میشن نباید حس این رو بگیرن که دیگه دیده نمیشن! دیگه مهم نیست چی بپوشن چی نپوشن… این حس‌ها این حذف شدن‌ها از طرف بقیه، جامعه بهشون میتونه تحمیل شه… روزمرگی پشت روزمرگی تا کی؟ دردناک نیست؟؟؟… خیلی بده‌ها خیلی. حالا یعضی آدم‌ها بازنشست میشن و بعضی‌ها مشغول به کار نبودن و بعد یک سنی دیگه … حالا همه هم عین هم نیستن، بله.

چقدر پراکنده نوشتم، شاید. اما گفتم باید می‌نوشتم و فکر کنم چیزی که تو ذهنم بود رو به شکلی تونستم برسونم. قهوه‌ام هم یخ کرد. هنوز عنوان ننوشتم.

آره، توجه به آدم‌های با سن‌بالاترفقط به معنی این نیست که تو اتوبوس و مترو جامون رو بهشون بدیم، تازه اینم شاید حس بدی به برخی بده! یاد یه چیزی افتادم… من اگر تو مترو و اتوبوسی کسی رو ببینم که سن‌شون بالاتره، از صندلی پا میشم تا خودشون تصمیم بگیرن که میخوان بشینن یا نه. یه بار برای یکی پاشدم و از کنار یکی هم سن و سال خودم خواست بشینه جای من، منم که تعارف ندارم با کسی تو این چیزها، بازوش رو گرفتم که برای تو پا نشدم به پشت سرت نگاه کن. آره اینجوریاست. این یه چیزی بود که مربوط میشه به برخوردهامون تو بیرون، اما تو خانواده‌‌ها قضیه فرق میکنه. هر کسی خودش بهتر میدونه باید چه کنه و چه نکنه، به نظرم اینکه حواسمون باشه خیلی مهمه.

این پاراگراف زیر رو بعد انتشار اضافه کردم:

« پیام میگه چرا بسته مینویسی، اگر بسته است یه ذره مثال بزنم: مثلن دعوت نکردن تو تولدها و شادی‌ها، از قبل برای آدم‌هایی که سن‌شون بالاتره تصمیم گرفتن که اینجا یا این لباس برای این رده سنی مناسب نیست یا مناسب هست و مثل آدم فضایی تو جمع باهاشون برخورد کردن، مراعات‌های بیش از اندازه یا بی‌توجهی‌های بیش از اندازه! مثالها رو نوشتن هم غمگینم میکنه. »

خلاصه ایجیسم میشه این ؟ چی میشه؟ هر چی هست جدی‌ه و خیلی ناراحت کننده. هنوز عنوان ننوشتم، بذارم «بدون عنوان» هوم مگه میشه… اسمش رو میذارم «علیه ندیدن‌»، می‌تونستم بذارم «می‌بینیم» اما واقعا می‌بینیم؟ همون علیه ندیدن قشنگه.

در انتها هم، اصلا از اول تا آخرش مخلص مامانی قشنگمم :******

راستی قهوه هم نریخت.