اشتراک تجربه جدید

چند روز پیش طی جستجو-تحقیقی اینترنتی رسیدم به یک سری فایل که شامل اطلاعات خیلی شخصی، حساس اشخاص معمولی بود. در قدم اول به خود اون وب اپلیکیشین‌ه اطلاع دادم و در قدم بعدی به یک متخصص امنیت سایبری شناخته شده که واقعن به حریم شخصی آنلاین و حتما هم آفلاین آدم‌ها احترام می‌گذاره- ایرانی نیستن، نه اون وب‌اپلیکیشنه و نه متخصص امنیت سایبری 🙂
ایشون بهم گفتن که موافقم باهات و این رو به ادمین وب‌سایت اطلاع بده در قدم اول. گفتم اطلاع دادم ولی عکس‌العمل خاصی نگرفتم- گفت در قدم بعدی می‌تونی با یک خبرگزاری صحبت کنی، این‌ها کارهایی است که مي‌تونی انجام بدی.

تجربه جدیدم سر همین گزارش به خبرگزاری است- با دو خبرگذاری صحبت کردم. اولین بارم بود و سوال‌هایی که ریپورتر ازم پرسید هم جالب بود:

  • نوشتی ۱۰۰‌ها رکورد! این خیلی کمه معمولا باید هزار رکورد باشه تا ما پیگیری کنیم.
  • کدوم شرکت/سازمان‌ها رو تحت تاثیر قرار میده؟ نمي‌تونیم بدون اجازه از آنها کاری کنیم.
  • اطلاعات رو با ما به اشتراک بگذاری هم خوب میشه تا بررسی کنیم. – به نظرم این مشکلی نداره بلاخره می‌خوای نشون بدی که چه اطلاعاتی درز پیدا کرده، و خبرگزاری هم اگر معتبر باشه که چه بهتر. و البته هر دوی این خبرگزاری‌ها معتبرند.

سوال اول و دوم برای من به این معنی است که چیزی که تو خبرگزاری‌ها از لیک داده‌ها می‌شنویم خیلی خیلی خیلی کمتر از چیزی است که در دنیای واقعی رخ می‌ده. شبیه صدای زنگ بزرگی بود، چیزی‌ه که فکر مي‌کنی مي‌دونستی اما شنیدنش از خبرگزاری رسمی تلخ‌ بود و در هر حال مي‌دونی که واقعیت داره، اما شنیدنش تلخ بود.

البته من همچنان پیگیرم تا کار درست انجام بشه. هر چند که گویا ۱۰۰‌ها رکورد هم نیست و اتفاقا هزارها رکورده. نکته اینجاست اگر صدها هم بود باز من پیگیری میکردم تا اطلاعات شخصی آدم‌ها اینجوری پخش و پلا نباشه.

خلاصه که دنیای کثیفی‌ست دوستان و غیردوستان،‌ دنیای کثیفی‌ست 🙂

مینور در مینور

دو ساعت پیش، حین کار، داشتم به موسیقی گوش می‌دادم که ناگهان یکی از آهنگ‌هایی پخش شد که من را یک‌ راست به خاطره‌ای چند سال پیش پرتاب کرد; بعد لذت بردن از خاطره، سوالی برام پیش‌ اومد در مورد «موسیقی و حافظه». در موردش جستجو کردم و می‌خوندم که به تحقیق/آزمایش جالبی برخوردم- برای من جالب بود و گفتم نوشتنش خوب میشه. اما اول اون خاطره رو تعریف کنم.

چند سال پیش، داشتیم تو یکی از محله‌های قدیمی شهر قدم می‌زدیم که چشممون افتاد به یه مغازه‌ی آنتیک‌فروشی وینتیج. گفتیم بریم ببینیم. من از دیدن اشیای قدیمی لذت می‌برم. این فکر همیشه باهامه که مثلن یه میز چوبی که صد سال از عمرش گذشته، لابد کلی قصه با خودش داره، کلی آدم پشتش نشستن، حرف زدن، غذا خوردن، خندیدن، کتاب خوندن/ نوشتن، خوش بودن، عصبانی شدن، فحش دادن و شاید گریه کردن.

رفتیم تو مغازه و شروع کردیم به گشتن. رسیدیم به بخش اکسسوری‌ها (همون خنزل‌پنزل‌ها و جواهرات). یه گوشواره‌ی تک دیدم، تک لنگه. یه سنگ سبز خوش‌رنگ داشت و طراحی‌اش هم خیلی ظریف و شیک بود، از اون‌هایی که آدم فقط تو مهمونی‌های خیلی خاص استفاده می‌کنه. نشونش دادم به پیام و گفتم: «ببین چقدر شیک و ظریفه، حیف که یه‌دونه‌ست.»

کنارش یه کیف دستی مشکی هم بود؛ خیلی نازک و مستطیلی، با پارچه‌ای براق که شبیه ابریشم می‌زد. یه گره‌ی ظریف داشت روی کیف و یه قفل فلزی از اون قدیمی‌ها که چفت می‌شن. کلی نگاه کردیم و لذت بردیم، از مغازه زدیم بیرون و رفتیم سمت یه کافی‌شاپ نزدیک.

کافی‌شاپ فضای گرم و آشنایی داشت، یه جور حس خونه می‌داد. نشستیم سر یه میز دو نفره. محو فضا شده بودیم. نور، رنگ‌ مبل‌ها و پرده‌ها، بوی کافی‌شاپ، همه‌چی دقیقا همون‌جوری بود که باید. پلی‌لیستی هم که پخش می‌شد، انگار مخصوص همین لحظه چیده شده بود. حتی اسم کافی‌شاپ هم الان یادمه 🙂

همون‌جا یهو ذهنم برگشت سمت اون گوشواره‌ی تک و کیف مجلسی. به پیام گفتم: «می‌دونی داستان اون گوشواره و کیف چیه؟» و بعد، همین‌جوری که نشسته بودیم، یه داستان ساختم از خودم؛ یه قصه درباره‌ی زنی که عصر یکی از روزها داشت برمی‌گشت آپارتمانش… (قرار نیست داستانو اینجا بنویسم. باید برم تو دفترهای قدیمیم دنبالش بگردم، بازنویسیش کنم، شاید یه روز گذاشتمش تو سایت.)

همه‌ی اینا رو گفتم چون فقط یکی دو ساعت پیش، حین کار، یکی از همون آهنگ‌هایی که اون روز تو کافی‌شاپ شنیده بودم، دوباره پخش شد، و یه‌هو من برگشتم به اون عصر، اون پیاده‌روی، اون مغازه، و اون داستان…

خب این از خاطره، حالا بریم سر قسمت علمی پست 🙂 قبلن در مورد اینکه موسیقی کمک می کنه که خاطره‌ها رو به یاد بیاریم نوشته بودم «موسیقی و مغز». حالا یه چیزی که همین یک ساعت پیش داشتم در موردش می‌خوندم رو به این قضایا اضافه کنم. مفهومی داریم به اسم music-dependent memory -حافظه‌ی وابسته به موسیقی- یعنی مغز ما گاهی موسیقی رو به‌عنوان نشانه‌ای برای بازیابی یک خاطره یا یادگیری خاص نگه می‌داره، و شنیدن دوباره‌ی همون موسیقی، کل اون لحظه رو دوباره زنده می‌کنه.
اگر در حال گوش دادن به یک آهنگ خاص باشیم و در همان زمان چیزی را یاد بگیریم، پخش دوباره‌ی اون آهنگ می‌تونه حافظه‌‌مان را تحریک کنه و یادآوری همون اطلاعات را آسان‌تر کند. نکته مهمی که امروز یاد گرفتم این بود که لحن موسیقی نقش مهمی داره.

لحن موسیقی یعنی مینور بودن یا ماژور بودن اون موسیقی. یه توضیح کوتاه در باره لحن موسیقی بدم: وقتی یه آهنگی رو گوش می‌دید که حس شادی، رقص و خوشی داره اون لحنش ماژوره، و اگر موسیقی‌‌ای گوش ميدید که حس غم، رازآلود و دارکی بهتون می‌ده اون موسیقی لحن‌ش مینوره. تفاوت این دو لحن هم در نوع چیدمان فاصله بین نت‌‌ها در یک گام موسیقی است که الان توضیحش ممکنه بي‌ربط باشه. ولی اگه علاقه داشته باشید یا کنجکاوی‌تون رو برانگیخت خودتون می‌رید سراغش می‌خونین دیگه:)

خب چیزی که می‌خواستم بنویسم این بود که نتیجه یک آزمایش علمی نشون داده که اگر موقع یادگیری موضوعی موسیقی‌ای رو با لحن مینور گوش بدیم و بعدها همون موسیقی رو با لحن مینور بشنویم اون خاطره یا جزيییات بیشتری یادمون میان، در برابر اینکه مثلا مینور گوش بدیم و بعد همون موسیقی رو با لحن ماژور بشنویم، یا ماژور به ماژور یا ماژور به مینور. بذارید نتیجه‌اش رو اینطور بنویسم:
وقتی لحن موسیقی در مرحله‌ی یادگیری و یادآوری یکسان بود (مثلن هر دو ماژور یا هر دو مینور)، شرکت‌ کننده‌ها بهتر چیزی که یاد گرفته بودن رو به یاد می‌آوردن و این اثر در لحن مینور قوی‌تر بود.

لحن موسیقی خودش بعنوان یک ایندکس بگیم(؟) یا نشانه د رحافظه تاثیرگذاره، این سوای خود موسیقی است. اگه می‌خواین بیشتر در مورد این آزمایش و نتیجه‌ش بخونین : https://www.researchgate.net/publication/242122237_Music_tonality_and_context-dependent_recall_The_influence_of_key_change_and_mood_mediation

بالاتر نوشتم که اگر «موقع یادگیری چیزی» موسیقی‌ای گوش کنیم، اما در حالت کلی‌ش میشه همون داستان پیوند خوردن یک خاطره یا یک رویداد با موسیقی‌ای که اون لحظه داشته پخش می‌شده، نکته‌ مهم‌ش این بود که اگر اون موسیقی مینور باشه اونوقت به یادآوردن اون خاطره با شنیدن اون موسیقی با همون لحن با جزئیات بیشتری به همراه خواهد بود یا بهتر یادمون میاد.

چند تا نکته مهم: آدم با آدم فرق داره، شرایط‌ها متفاوتند، موسیقی با موسیقی فرق داره (مثلن اگر با شنیدن موسیقی‌ای یاد خاطره‌ای بیوفتی، احتمالن یادگیری موضوعی با شنیدن اون موسیقی هیچ کمکی نمي‌کنه، یعنی ممکنه اثر منفی در یادگیری داشته باشه) گفتم نوشتن اینها ممکنه یه سری سوال رو جواب بده. چندتا سوال همین الان به ذهنم میاد که باید سر وقت در موردش بخونم ببینم داستان‌ش چیه، اگر جالب بود در وب‌سایتم می‌نویسم.

پایان‌بندی مینور در مینور میشه ماژور؟

جایگاه اجتماعی و قدرت قانع کردن

ما، بعنوان انسان، از دیگران یاد می‌گیریم. این یاد گرفتن شبیه یکجور میان‌بر رفتنه. ما معمولا با دیدن و شنیدن یاد میگیریم. اما از همه مردم که یاد نمی‌گیریم! اینجا جایگاه اجتماعی مهم میشه، یعنی وقتی قراره تقلید کنیم، معمولاً از کسی تقلید می‌کنیم که از نظر ما «جایگاه» داره.

تقلید یا یاد گرفتن البته فقط در مورد انسان‌ها نیست، در دنیای حیوان‌ها هم رایجه. هر چند تفاوت‌ها و تناقض‌هایی هم وجود داره.
یه آزمایش جالب تو روان‌شناسی در مورد « رفتار تقلیدی» هست که خلاصه‌ش اینه: یک آدم بزرگسالی یک جعبه‌ای دست‌ش است که توش یک اسباب‌بازي‌ه، در بالایی رو باز میکنه (کاملن بی‌دلیل و الکی) و بعد در جلویی رو باز میکنه و اسباب‌بازی رو میاره بیرون.
نوبت به بچه می‌رسه; در بالایی جعبه رو باز میکنه و بعد در جلویی رو و اسباب‌بازی رو میاره بیرون.
بعد از آزمایش از بچه‌ها پرسیدن که در بالایی چه تاثیری در بیرون آوردن اسباب‌بازی داشت، گفته بودن که تاثیری نداشت. یعنی متوجه شده بودن که کار بیهوده‌ای است، اما انجام داده بودن چون اون آدم بزرگسال اونکارو انجام داده بود. یعنی «بزرگسال» بودن یک «جایگاه اجتماعی» به حساب میاد از نظر بچه‌ها.
یک آزمایش مشابه هم با شامپانزه‌ها ترتیب دادن، تقریبا به همین شکل و در نتیجه دیدن که شامپانزه‌ها اون قدم/عمل بی‌دلیل و بی‌ارتباط رو انجام ندادن. این چی رو می‌رسونه؟ اینکه شامپانزه‌ها باهوش‌تر از انسان‌اند؟ نه، فقط اینکه تقلید یا احترام به جایگاه اجتماعی انسان‌ها براشون مهم نیست.

رفتار تقلیدی فقط در کودکان و بچه‌ها نیست، در اون دوران تموم نمیشه. رفته رفته که بچه‌ها بزرگ‌تر میشن- جوان و حتی بزرگسال‌- تمایل پیدا میکنن که از کسی که مثلن موفق‌ه تقلید کنند- منطقی هم به نظر میاد. ساده‌ترین راه اینکه بفهمیم کسی موفق‌ه چیه؟ تماشاچی داشتن. تقلید کردن از آدم موفق یا بهتر بنویسم کسی که جایگاه احتماعی بالانری داره، کار اشتباهی هم به نظر نیاد شاید! چون می‌گیم حتمن تصمیم‌های درستی گرفته، پس ما هم تقلید کنیم. نکته مهم اینجاست که این تقلید کردن‌به اون‌ها نوعی قدرت میده – قدرت قانع کردن.

حالا از اون طرف هم نگاه کنیم،‌ از طرف کسی که قدرت قانع کردن داره: هر چی بیشتر مردم به حرفش گوش کنن، بیشتر موفق‌ میشه، میتونه بیشتر پولدار بشه، بیشتر معروف میشه ، بیشتر می‌تونه ایده‌هاش رو گسترش بده یا عملی کنه و کلی چیزهای دیگه، و قدرت قانع کردنش هم همینطور باز بیشتر میشه.

چه موقع می‌تونه خطرناک باشه؟ وقتی کسی/کسانی که قدرت قانع کردن دارن، خودشون رو هم قانع کنند که هر کاری که انجام مي‌دن درسته و بر حق‌اند، وقتی ماها بدون چون و چرا از کسی تقلید کنیم، هر چی میگن بپذیریم، شک نکنیم، سوال نپرسیم و فقط قبول کنیم… نتیجه‌ش میشه که اون آدم‌ها راحت حق دیگران رو پایمال کنن، شاید راحت‌تر نظم رو رعایت نکنند نسبت به مردم عادی، شاید راحت‌تر اخلاق و قانون رو دور بزنن و غیره. اینها در مورد همه می‌تونه صادق باشه از رییس جمهور یک کشور بگیر بیا برس به یک اینفلوئنسر شبکه های اجتماعی. مثلا در شبکه اجتماعی یک اینفلوينسری بگه صبح که پامیشین عنبر نسارا (همون پشگل خر) دود کنین برای کشتن میکروب‌های محیط خیلی خوبه، از قضا پشگل خر رو این دوستمون میفروشه مثلن! براشون مهم نیست که مردم چطور پول در میارن که حالا بیان پشگل خر بخرن و این دود چه آسیبی وارد میکنه. یعنی صدای آدمی که بهش رنج میدن رو نمی‌شنون، اصلن اون آدم در نظر نمیگیرن. این فقط یک مثال ساده بود، خیلی ساده.

خلاصه‌ش اینه که ما آدم‌ها خیلی راحت‌تر از چیزی که فکر می‌کنیم تحت تأثیر قرار می‌گیریم. چون قرار نیست همیشه بشینیم تحلیل منطقی کنیم، قرار نیست هم‌زمان به هزار تا چیز فکر کنیم. میان‌بر می‌زنیم، از اونایی تقلید می‌کنیم که به‌نظر میاد بالا هستن. حالا اگه اونها بی‌انصاف باشن، یا خودشون رو زیادی باور کرده باشن، اون‌وقت دیگه نه فقط یه خرید/تصمیم ساده بلکه ذهنمون، سلامتی‌مون، پولمون، رفاه‌مون همه چی میره در جهت منافع اون‌ها. و البته می‌تونه بر عکس هم باشه، تقلید از یه آدم تقریبا درست – تمامن درست که نداریم- شاید بتونه تاثیر مثبتی روی یک شخص یا جمعی داشته باشه.

داشتم یه کتابی می‌خوندم این قسمتش نظرمو جلب کرد. چیزی که نوشتم برآیند درکم از اون قسمت بود.

در ما کثرت‌ها نهفته است

دیروز یکهو متوجه شدیم که یکی از آشناها- آشنای دور- درگذشته. چندباری سعی کرده بودیم باهاش تماس بگیریم برای موضوعی و جواب نمی‌داد که دیروز متوجه شدیم اصلا نبوده. گویا تصادف ماشین باعثش بوده. فقط یکهو دیگه نبوده.

رفتیم بیرون عصرش، برگشتنی دیدیم یک زنی نشسته کنار پیاده‌رو و انگار بی‌حاله. نگر داشتیم تا من برم پیشش. یک آقایی هم اونجا بود گفتم چی شده؟ گفت نمي‌دونم. گفتم باهمین؟ گفت نه من تو کافه روبرویی کار میکنم. رفتم پیشش داشت گریه میکرد، گفتم چی شده جانم؟ جواب نمیداد گریه میکرد. به مرد گفتم براش آب بیارین، گفت به بچه‌ها گفتم دارن میارن. دستمو انداختم رو شونه‌ش گفتم چیزی شده بهم بگو، گریه میکرد. نازش کردم گفتم هر چی هست درست میشه، به مرور زمان درست میشه – نمي‌دونستم باید چی بگم-… گفت نه درست نمیشه هیچی هیچ وقت درست نمیشه. براش آب آوردن بهش دادیم بنوشه. دو تا زن دیگه از کافی‌شاپ هم اومدن. بلندش کردیم سمت پیاده‌رو دوباره نشست و بیشتر گریه کرد. یه زنی از بالکان آپاتمان داشت میپرسید چی شده.. بلند شدم رفتم جلوی آپارتمان گفتم نمي‌دونیم، فقط گریه میکنه. گففت چیزی نیاز دارید؟ گفتم من واقعن نمی‌دونم. دو دقیقه بعد با یه بطری آب اومد پایین. زن همچنان گریه میکرد، گاهی اروم و گاهی بلند. زن کافی‌شاپ باهاش داشت حرف میزد. یه پیک موتوری اومد نگر داشت بهم گفت چی شده، گفتم نمي‌دونیم فقط اینکه گریه میکنه، بهم گفت زنگ بزن اورژانس از دست شماها کاری برنمیاد، شوک روانی‌ه کارکنان اورژانس می‌دونن باید چیکار کنن. زنگ زدم اورژانس آدرس خواستن، موبایل رو دادم یه یکی از زن‌های کافی‌شاپ تا اطلاعات دقیق بدن. یه ماشین داشت رد میشد، نگر داشت، گفت نیازی هست برسونمتون بیمارستان؟ بیمارستان نیازه؟ گفتم متشکرم، اما نمی‌دونم این خانم داره با اروژانس حرف میزنه الان. گفت پس اونها میان و رفت. زن موبایل رو بهم داد. رفتم پیش پیام توضیح دادم چی شده برگشتم پیش اونها که بگم آیا به من نیازی هست… اون زن آپارتمان داشت باهاش حرف میزد که من بازنشسته معلمی هستم، همه چی میاد و میره عزیزم همه چی میاد و میره… هیچی نگفتم برگشتم پیش پیام و رفتیم، اورژانس زنگ زد و گفتم من دیگه اونجا نیستم، اما همراهش ۴ نفر دیگه بودن.

امروز فهمیدم برق‌ها داره از روزی یکبار قطع شدن به روزی دو بار میرسه. آیا فکر کردن مردم به یک بار در روز قطع کردن برق عادت کردن پس میریم برای روزی دو بار؟ لعنت که فاصله یه زندگی معمولی رو هی از مردم دور و دورتر میکنن. خواسته‌های مردم کشور برسه به برق و آب، بعد بیان کباده بکشن که آی نابود میکنیم، آی کانتر می‌ذاریم!! اینها به شرطی می‌تونن کشور دیگه‌ای رو نابود کنن که به اون کشور حکومت کنن.چیزیه که دیدیم. بلا به دور البته.

پایان‌بندی بلا به دور

شک می‌کنم، پس هستم

جناب رنه دکارت یک جمله‌ی معروفی دارن، «cogito, ergo sum» یعنی مي‌اندیشم پس هستم. اگر صفحه مربوط به این جمله در ویکی‌پدیا رو بخونیم اینطور نوشته شده «dubito, ergo sum, vel, quod idem est, cogito, ergo sum» یعنی «من شک می‌کنم، پس هستم، یا همان‌طور که می‌توان گفت، می‌اندیشم، پس هستم». یعنی سه مرحله داره: شک و تردید، اندیشیدن و تفکر و در نهایت وجود داشتن.

سوالی که پیش میاد اینه که چرا کمتر شک میکنیم؟ یا بگم آیا کمتر شک مي‌کنیم؟ چرا؟ چون قطبی‌گرایی بیشتر شده؟ نمی‌دونم شاید هم شک کردن کمتر شده و در نتیجه‌ش قطبی‌گرایی بیشتر شده. قطبی شدن میل داره که همه چیز رو به حکم نهایی بدل کنه، یا راست یا چپ، یا خودی یا غیر خودی، یا با ما یا بر ما، یا سفید یا سیاه. شک کردن اما از ندونستن میاد، از کامل ندانستن، همین ندونستن تو منطق قطبی‌شدن نشونه ضعف ممکنه باشه، به همین دلیل است که نوشتم شاید این دو هم رو کامل می‌کنند.

قطبی شدن باعث میشه دچار شور جمعی بشیم، من معمولا ازش به عنوان «جو» یاد میکنم- جو گیر میشیم و، بدون تامل، کاملن همراه گروهی میشیم. در این وضعیت در حالیکه فکر میکنیم داریم به وظایف شهروندی/مدنی عمل می‌کنیم، یا در جای دیگه فکر میکنیم که داریم cool رفتار میکنیم و بامزه‌‌ای چیزی هستیم، در واقع فردیت‌مون رو رها میکنیم، به صورتی جمعی داریم کاری رو انجام مي‌دیم بدون اینکه تامل کنیم. تبدیل میشیم به آدم‌های دموکراتی که فکر نمیکنند، چیزی که رنه دکارت ازش حرف می‌زده. تبدیل میشیم به چیزهایی که راحت کنترل میشیم، چیزی که سیستم‌های نوین می‌خوان. هرازگاهی یک پارادوکسی هم می‌بینی. بعضی وقتا حتی اون‌هایی که با یک‌شکل‌شدن و یک‌دستی فکری مخالف‌اند، خودشون دچار قطبی‌گری میشن. شعار «متفاوت باش» گاهی فقط به معنای «مثل ما متفاوت باش» درمی‌آید، و نه «خودت باش».

اگر عادت کنیم به قطبی‌گرایی، اونوقت وارد هر حرکت جمعی‌ای میشیم که شاید باهاش مخالف بودیم! البته نه با کلیاتش اما با مواردی که کاملا باورهای ما رو می‌تونه زیر سوال ببره. من بیشتر از یکی دو سال‌ه در شبکه‌های اجتماعی نیستم، همون موقع‌ها هم که بودم یادم میاد چطور کاربرهای توییتر یک/چند کاربر رو لینچ می‌کردن و توهین و نفرت‌پراکنی که تو از ما نیستی و از اون‌هایی! در حالیکه اساس خواسته هر دو یکی بود! قطبی‌گرایی می‌خواد که تک تک اعضا تک تک آدم‌ها از هر نظر یک رنگ و یک شکل باشند و هیچ شک و تردیدی در میون نباشه. اینجاست که این حرکت جمعی می‌تونه مسموم بشه.

من مخالف حرکت‌های جمعی نیستم، ما حیوان‌های بافکر و اجتماعی‌ای هستیم، ما بهم نیاز داریم برای زندگی بهتر! اما همین قدر هم نیاز به تنهایی داریم، تا برای خودمون به قولی دو دو تا چهارتا کنیم، شک کنیم، حتی انکار کنیم، بپرسیم، جستجو کنیم، ارزیابی کنیم.

امروز داشتم یک پادکستی رو گوش می‌دادم، یاد جمله معروف دکارت افتادم، و یاد به قولی تجربه زیسته خودم، در موردش فکر میکردم یه ذره جستجو کردم در موردش و گفتم نوشتنش بد نمیشه. ممکنه حرف‌هام از جنبه‌هایی درست یا غلط باشه، من فقط چیزی که تو ذهنم بود رو نوشتم. از اون دست آدمهایی نیستم که بگم چون «رنه دکارت» این حرفو زده پس درسته، باید برگردیم و خودمون فکر کنیم. رنه دکارت رو بعنوان نمونه نوشتم، خودتون بسط بدید به هر چیز و هر کسی و هر کتابی و … .

پایان‌بندی شک‌برانگیز

صفر، یک، شورش!

چند روز پیش بر حسب تصادف تریلر فیلم جدید ترون رو دیدیم — TRON: Ares 🙂 خیلی خفن به نظر میاد و قراره اکتبر بیاد روی پرده‌های سینما. ما که بی‌صبرانه منتظریم!

در مورد فیلم ترون باید بگم که تا حالا دو نسخه ازش اومده: یکی سال ۱۹۸۲ (Tron) و یکی (Tron: Legacy) ۲۰۱۰ .
خب، طبیعیه که اون نسخه‌ی ۱۹۸۲ از نظر جلوه‌های ویژه نسبت به امروز عقب‌تر باشه، ولی برای زمان خودش در زمینه‌ی CGI واقعن پیشرو و تأثیرگذار بوده.
و البته مگه میشه اسم Tron: Legacy رو آورد و به Daft punk اشاره نکرد؟
موسیقی فوق‌العاده‌ی اون‌ها توی فیلم دوم چند درجه فیلم رو بالاتر برد 🙂

لپ کلام اینکه اگر این دو تا فیلم رو هنوز ندیدید و به دنیای دیجیتال، شورش علیه سیستم‌های بسته و دیکتاتورها، گیم، هوش مصنوعی، موتورهای نوری نئونی خفن، قدرت و کنترل و صفحه‌های سیاه با فونت سبز فسفری علاقه‌مندید، احتمالاً نمی‌خواید TRON رو از دست بدید 🙂

خلاصه اینکه هر جا دیکتاتور باشه، شورش و انقلاب هم دنبالش میاد; چه در قلمرو ما، چه در قلمرو صفر و یک‌ها.

پایان‌بندی هم به افتخار Bit 🙂

درد مشترک

امروز یه استوری دیدم که نوشته بود «کودکان بلوچستان فقیرن و آب ندارن، اول از مردم خودمون بگید و بعد به کودکان غزه برسید». معقول و منطقی به نظر میرسه، اول از درد خودمون بگید بعد به بقیه برسید. داشتم فکر می‌کردم، چند تا نکته به ذهنم رسید که نظر شخصی منه البته…

ناراحت شدن و حرف زدن از کودکان غزه منافاتی با دیدن و گفتن از درد کودکان کشور خودمون نداره. یکی اون یکی رو نقض نمی‌کنه; هر دو درد، درد انسانی‌ه. یعنی نمیشه از هر دو گفت؟ هر دو درد جهانی‌‌‌اند، بله حتی اگر کسی ما مردم ایران رو نبینه فرضا، این دلیل نمیشه که دردی رو نبینیم، یا این دلیل نمیشه که دلمون به درد نیاد. ظلمی است که در جریانه، فاجعه‌ای است در حال رخ دادن، میبینی، میشنوی و دلت به درد میاد. شما میگی نمی‌تونیم ناراحت شیم چون کودکان خودمون بهشون ظلم میشه؟ هر دو یک درد هستند.

خیلی خیلی تلخه چیزی که میخوام بگم اما اینکه مردم از درد کودکان غزه میگن بعضی‌ها تازه یادشون میوفته که کودکان بلوچستان هم آب ندارن! شاید درد وقتی طولانی مدت باشه کمرنگ میشه، عادی میشه، خیلی تلخه آره ولی چرا فراموش میکنیم و یکهو یادمون میوفته، این سوال جدی‌ و مهمه… بگید از دردها بگید، بنویسین، اصلن فریاد بزنین اما جلوی دهن مردم رو نگیرید وقتی از درد‌ها می‌نویسن، اگر می‌خواین بزنین تو دهن اصل کاری‌ها… صحبت از درد جهانی‌‌ است.

عدالت مرز نداره. همدردی مرز نداره. بچه، بچه‌ست—چه تو غزه، چه تو بلوچستان. ظلم به بچه، هر جا که باشه، باید محکوم بشه. بی‌هیچ اما و اگر.

من کسی رو مجبور نمی‌کنم از درد غزه بگه، کسی هم حق نداره بهم بگه از چی نگم. سیاست؟ کثیفه. من قاطی بازی‌هاش نمی‌شم. راه خودمو می‌رم.