این داستان سوپرپاور

تو خونه یه فضای خالی پیدا کردم و یه ساعت پیش شروع کردم به تمرین دو سه تا حرکتی که مونده بود تو دلم. حرکت ورزشی! یاد یه خاطره بامزه افتادم! اول خاطره رو تعریف کنم و بعد هزار نکته آیندگانش رو.

سر کلاس ورزشی‌‌ای بودم، همین چند ماه پیش، داشتیم گرم می کردیم، به این شکل که استاد اسم حرکات رو میگفت و ما پشت سر هم انجام می‌دادیم. بعد شش هفت‌تا حرکت، استاد گفت جمع شین اینجا همتون، بیاین این سینه دیوار وایسین. گفت یه حرکتی رو می‌خوام بزنم بهم بگید اسمش چیه!

من همون لحظه، هنوز حرکت رو نزده بود- برگشتم گفتم X (فرض کنین اسم حرکت X باشه) گفت چی؟ گفتم اسم حرکتی که می‌خواین نشون بدید Xه. بهم نگاه کرد اخم کرد و برگشت به بچه‌ها نگاه کرد. اینم بگم که استاد خودمون یه جورایی مرخصی بود و ایشون استاد مهمان بودن. حرکت رو زد و بعد برگشت بهم نگاه کرد گفت بله X بود. گفت یعنی چی؟ از کجا فهمیدی؟ منم لبخند زدم گفتم فهمیدم دیگه. به بچه های رده بالا نگاه کرد گفت این ذهن‌خونی می‌کنه؟ از کجا فهمید؟ اونها هم هیچی نگفتن به من نگاه کردن چی شد نسرین! منم گفت «حس کردم»!

بعد کلاس استاد اومد پیشم گفت اسمت چیه؟ گفتم نسرین. گفت نسرین از کجا فهمیدی؟ منم گفتم خب مشخص بود! گفت یعنی چی؟ گفتم خب گفتم که حس کردم. سرشو تکون داد و رفت. رفتم رخت‌کن دوستام ول نمیکردن دختر چطور شد اون بالا؟ از کجا فهمیدی؟ یکیشون که خیلی پرت گفت به ما هم یاد بده :)) گفتم بابا حس کردم چطور حس کردن رو یاد بدم. خلاصه تا مدتها که این موضوع یادشون بره فکر میکردن من آدم با انرژی خاصی هستم.

اما هزار نکته آیندگان چی بود؟ من از کجا فهمیدم؟

ادامه خواندن این داستان سوپرپاور

No name

امروز برای ناهار، چون خیلی کار رو سر هر دومون ریخته، نتونستیم تو خونه چیزی درست کنیم. گفتم پیامی من یه سر بدو برم از این مغازه یه چیزی برا ناهار بخرم و بیام. کاپشنمو پوشیدم و زدم بیرون.
سریع رسیدم به مغازه دو سه کوچه اونورتر و یه ذره نون و یه غذای خونگی آماده خریدم. تو راه برگشت یکهو صدای گربه‌ای رو شنیدم. برگشتم اون دست خیابون رو نگاه کردم، دیدم خانومی واستاده و وسایل‌هاش رو گذاشته رو زمین – خانوم پشتش به من بود. نایلون‌های خریدش رو گذاشته بود زمین و یه گربه داشت دورش میچرخید و خودش رو لوس میکرد. رفتم یه ذره جلوتر و برگشتم دوباره اون طرف رو نگاه کردم و دیدم سنشون بالاست، گفتم حتما وسایل‌هاش سنگینه- راهمو کج کردم رفتم اونطرف.

گفتم سلام 🙂 خیلی سنگین به نظر میاد وسایل‌ها، اجازه بدید من بردارم و با هم بریم. گفت آخه نمیشه که من استراحت میکنم دوباره راه میوفتم، گفتم نفرمایید، خواهش میکنم، با هم می‌ریم. وسایل‌ها رو برداشتم و با هم راه افتادیم. از کوچه ما رد شدیم و خب منم چیزی نگفتم چون گفته بودم با هم بریم. سر راه گپ زدیم، گفت استخوان‌ کتفم شکسته، سن‌م هم که زیاده ۸۴ سالمه این دو تا بسته برام سنگین میاد!‌گفتم اوه شما باید استراحت کنین من تو ورزش هی به خودم آسیب میزنم می‌دونم این ترک‌خوردگی‌ها و شکستن‌ها چقدر طول میکشه تا خوب شه! تازه این‌ها سنگینه.

خلاصه گپ زدیم از زمین و آسمان و ساختمون‌‌ها گفتیم همینطوری رفتیم تا رسیدیم به یک گل فروشی. گفت میخوام گل بخرم، گفتم به‌به بخرین 🙂 من منتظر میمونم. این خانوم گفتن این‌ها شاخه‌ای چنده، فروشنده گفت x. ایشون تخفیف میخواست و فروشنده میگفت نمیشه که نمیشه. گفتم بابا عه تخفیف بدید دیگه یعنی چی تخفیف نمی‌دم، گرون می‌دین!‌ فروشنده می‌گفت گرون نمی‌دم همینه قیمت، گفتم خب ما که اونو نمی‌دونیم و خب اصلا حرف شما درست، ولی حالا یه تخفیف بدید! خانومه خوشش اومده بود و می‌خندید بعد گفت باشه همون قیمت ولی برگشتنی می‌خرم. بهم نگاه کرد گفت من یه خرید دیگه هم دارم می‌خوای وسایل‌ها رو بذار اینجا پیش گل فروشی تو برو دست‌ت درد نکنه. گفتم اختیار دارید، با هم بریم هر چی می‌خواین بخرین، من مشکلی ندارم. دیدم خب از ته دلش نمیگه و خب میخواست من راحت باشم. تو راه از گل‌فروشی‌ه حرف زدیم، از اینکه چقدر گل قشنگه اما گلدون بهتره!‌ اینکه همسرشون 96 ساله‌شونه و یه خونه و ماشین دیگه تو شهر دیگه‌ای دارن و احتمالا برن اونجا و هنوز تصمیم نگرفتن بنا به دلایلی که من نمی‌نویسمشون اینجا.

خلاصه رفتیم رسیدیم یه مغازه ‌ای، اونجا رفیق‌/همسایه‌شون رو دید. یه خانوم مسن دیگه! این خانوم همراه من به اون خانوم گفت خوبی؟ ایشون گفتن «Yasima gore iyiyim» یعنی نسبت به سن‌م خوبم، و بعد گفت خب می‌دونی که چقدر کمرم درد میکنه، ولی خب این چیزی هست که می‌دونیم تو این سن به سراغمون میاد و تعجب نمیکنیم، در کل میشه گفت خوبم نسبت به سن‌م خوبم، دارم زندگی میکنم. این میگفت اون میگفت…
من داشتم به مکالمه این دو تا خانوم گوش میدادم و حقیقتش لذت بردم از جواب‌هایی که اون خانوم می‌داد، خیلی هوشمندانه جواب میداد. و بعد خدافظی کردن. ما دو تا رفتیم سمت یخچال تا ایشون از یخچال شیر و خامه بردارن و گفت دو تا هم آب گاز دار بردارم و بریم. گفتم بله بله حتما. رفتیم سمت آب گازدار، دو تا برداشت دیدم بسته ۶‌تایی‌ش هم دارن. گفتم این ۶‌تایی رو بردارید می‌مونه تو خونه می‌خورین دیگه. گفت بخاطر تو آخه دستت سنگین میشه! گفتم نه خواهش میکنم من مشکلی ندارم، حالا که من هستم هر چی می‌‌خواین بردارید. اصلا ۱۲‌تایی بردارید! می‌خندید گفت نه همون ۶‌تایی خوبه. خریدمون رو کردیم و ادامه دادیم سمت خونه.

سر راه بهم گفت من باید وایسم، قلبم نمی‌کشه!‌گفتم بهم بگید من آروم‌تر راه برم گفت من 4 سال پیش مثل چیتا بودم بعد سکته قلبی اینطوری شدم! خواستم بگم الان هم مثل چیتا هستید گفتم نکنه فکر کنه دست‌شون می‌ندازم. گفتم ولی خب پیاده روی رو ادامه بدید خیلی براتون خوبه!‌گفت آره ولی میام پیاده روی هی میبینم و خرید میکنم، هم مالی و هم جسمی ضرر میکنم. گفتم آره خب، باید چشم‌هاتون رو ببندیم شما راه برید، غش کرد از خنده- من برای خنده نمی‌گفتم ولی ایشون بسی خوش‌خنده بود. هیمنطوری که گپ می‌زدیم گل فروشی رو رد کردیم یکهو گفتم آی گل یادمون رفت. وایساد برگشت نگاه کرد عقب رو! گفت ولش کن فردا میخرم. گفتم آره گرون هم میده 🙂 دستمو گرفت وایساد خندید. (البته بنظر من قیمت هم منصفانه بود همون حول و حوش میشد بنده خدا گرون نمیداد) گفتم باشه فردا میخرید.

رسیدیم نزدیک آپارتمانشون، بهشون گفتم تا داخل آسانسور می‌ذارم وسایل رو، بالا کسی هست بیاد بگیره؟ گفتن آره آره. سال جدید رو بهم تبریک گفتیم . بهم گفت از خواص خیلی پیر شدن اینه‌ها، گفتم امیدوارم سالیان سال از این خواص به سلامتی استفاده کنین. گفت Ay sen cok komik sen گفتم خوشحالم می‌خندید، مراقب خودتون باشین و در آسانسور رو براش بستم. کلا همه درها رو که بیشتر فلزی و سنگین بودن رو براشون باز و بسته کردم.

بعدش بدو برگشتم سمت خونه‌مون- البته تو راه پیامم زنگ زد که چی شدی تو ؟ :)) گفتم یه خانومی رو برسونم خونشون وسایلش سنگینه.

رسیدم خونه، پیام میگه خونشون خیلی دور بود ؟ گفتم پسر خبرنداری، رفتیم خرید ما، تعریف کردیم چی شد چی نشد :)) پیام گفت اسمشون چی بود، گفتم نمی‌دونم نپرسیدم، گفت اسم تو رو هم نپرسید؟ گفتم نه، هوم اصلا نیازی به دونستن اسم‌هامون نداشتیم.

البته من همیشه به آدم‌هایی که سر راه میبینم که وسایل‌هاشون سنگینه می‌گم می‌خواین تا جایی با هم بریم با هم ببریم یا من بیارم، خلاصه تا برسن به خونه یا جایی که سوار ماشینی چیزی بشن، اما اولین بارم بود با یکیشون می‌رفتم خرید 🙂

خلاصه «یه سر بدو برم بیام» میتونه بشه یه حکایت به یاد ماندنی.

علیه ندیدن‌

الان که دارم می‌نویسم هیچ عنوانی ننوشتم، بذار بنویسم ببینم چطور میخوام اسم بذارم براش. خب خب اوضاع اینطوری هاست: هوا سرده، یعنی خیلی سرده، همون کت گرم و نرم رو پوشیدم و با سنجاق/پیکسل git به قولی کیپش کردم تا گرم‌تر بمونم. مشغول جمع و جور کردن بودم دیدم فکرم جایی هست و دارم هی یه چیزی رو سبک سنگین میکنم. گفتم ولش کنم و بشینم در موردش بنویسم. یه قهوه آماده کردم برای خودمون، قهوه پیام رو گذاشتم رو میزش. من دلم نخواست پشت میز کاری بشینم. بلاگ نوشتن نمیخوام حس کار/جدی بگیره، به همین خاطر لیوان خودمو آوردم تو این یکی اتاق و رو کاناپه نشستم.. لیوان هم گذاشتم رو کاناپه، ممکنه بریزه؟ هوم شاید، بذار ببینیم میریزه یا نه. خلاصه یه موزیک دلنشین و آروم گذاشتم پخش شه و لپ‌تاپ رو گذاشتم بغلم و دارم تایپ میکنم 🙂

داشتم به تبریز فکر میکردم، به اینجا هم البته. اون اوایل که اومده بودیم استانبول به پیام گفتم ببین چقدر آدم های میبینیم که سن‌شون خیلی بالاتره! تو ساحل، مراکز تفریحی، مراکز خرید، تو محله، موقع نون خریدن، موقع سبزی خریدن هر چی خلاصه! تو اولین نگاه بدون فکر آدم میگه واو چقدرسن مردم اینجا بالاست! اما نخیرم، هیچ اینطور نیست! این جا چه شهر چه مردم در کل سیستمی که هست مردم با سن‌ بالاتر رو خونه‌نشین نمیکنه! همه هستن کوچک و بزرگ ، زن و مرد، با توانایی یا بدون توانایی خاصی، همه هستن تو جامعه و فعالن.

تو آرایشگاه میری و میبینی زن های ۷۰ تا ۸۰ ساله دارن مانیکور میکنن پدیکور میکنن، موهاشون رو زیبا رنگ میکنن! روحیه‌شون عالیه… تو بیرون میبینی چه شیک و پیک هستن.. این تو نگاه اول تازه/عجیب بود، الان دیگه خب آدم عادت میکنه. الان میگی مگه میشه ماتیک نزنن، یا ناخن هاشون رو قشنگ نکنن، خنزل پنزل آویزون نکنن؟

حالا تو ذهنم میچرخم تو تبریز! تبریز میگم چون سالهای زیادی تو اون شهر زندگی کردم، اینطور نبود و هنوزم نیست. آدم‌های سن‌بالاتر رو جامعه پس میزنه. چیز تازه‌ای نیست و هر کسی به سهم خودش باید حواسش باشه. اینکه بگیم مسئولی چیزی به فکر باید باشه و این رو اساسا فرهنگ‌سازی کنه، حالا از طریق صداوسیما یا بیلبوردهای شهری یا چیزهای دیگه. بله خیلی خوب میشه، اون میشه اقدام اساسی و طولانی مدت با اثرگذاری بیشتر… اما خب اوضاع که واضحه، به قولی چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟ دست خودمونه تا حدیش اینکه مراقب باشیم عزیزانمون از جامعه به شکل‌های مختلف حذف نشن!

چند وقت پیش میخواستم یه کرمی رو بخرم، گفتم برم نظرات خریدارهاش رو بخونم. یکی نوشته بود من همیشه از این استفاده میکردم تا اینکه دیگه بازنشست شدم و دیگه دیده نشدم و مهم نبود چه کرمی بزنم یا نزم !!! بقیه‌ نظرش رو نیازی نیست بگم… تا همینجاش باید منظور رو رسونده باشه. نمی‌تونستم به نظرش جواب بدم، می‌خواستم براش بنویسم یه چیزهایی. اینقدر دلم گرفت اون رو خوندم، گفتم نسرین خانم حواست هست؟

آدم‌ها که بازنشست میشن نباید حس این رو بگیرن که دیگه دیده نمیشن! دیگه مهم نیست چی بپوشن چی نپوشن… این حس‌ها این حذف شدن‌ها از طرف بقیه، جامعه بهشون میتونه تحمیل شه… روزمرگی پشت روزمرگی تا کی؟ دردناک نیست؟؟؟… خیلی بده‌ها خیلی. حالا یعضی آدم‌ها بازنشست میشن و بعضی‌ها مشغول به کار نبودن و بعد یک سنی دیگه … حالا همه هم عین هم نیستن، بله.

چقدر پراکنده نوشتم، شاید. اما گفتم باید می‌نوشتم و فکر کنم چیزی که تو ذهنم بود رو به شکلی تونستم برسونم. قهوه‌ام هم یخ کرد. هنوز عنوان ننوشتم.

آره، توجه به آدم‌های با سن‌بالاترفقط به معنی این نیست که تو اتوبوس و مترو جامون رو بهشون بدیم، تازه اینم شاید حس بدی به برخی بده! یاد یه چیزی افتادم… من اگر تو مترو و اتوبوسی کسی رو ببینم که سن‌شون بالاتره، از صندلی پا میشم تا خودشون تصمیم بگیرن که میخوان بشینن یا نه. یه بار برای یکی پاشدم و از کنار یکی هم سن و سال خودم خواست بشینه جای من، منم که تعارف ندارم با کسی تو این چیزها، بازوش رو گرفتم که برای تو پا نشدم به پشت سرت نگاه کن. آره اینجوریاست. این یه چیزی بود که مربوط میشه به برخوردهامون تو بیرون، اما تو خانواده‌‌ها قضیه فرق میکنه. هر کسی خودش بهتر میدونه باید چه کنه و چه نکنه، به نظرم اینکه حواسمون باشه خیلی مهمه.

این پاراگراف زیر رو بعد انتشار اضافه کردم:

« پیام میگه چرا بسته مینویسی، اگر بسته است یه ذره مثال بزنم: مثلن دعوت نکردن تو تولدها و شادی‌ها، از قبل برای آدم‌هایی که سن‌شون بالاتره تصمیم گرفتن که اینجا یا این لباس برای این رده سنی مناسب نیست یا مناسب هست و مثل آدم فضایی تو جمع باهاشون برخورد کردن، مراعات‌های بیش از اندازه یا بی‌توجهی‌های بیش از اندازه! مثالها رو نوشتن هم غمگینم میکنه. »

خلاصه ایجیسم میشه این ؟ چی میشه؟ هر چی هست جدی‌ه و خیلی ناراحت کننده. هنوز عنوان ننوشتم، بذارم «بدون عنوان» هوم مگه میشه… اسمش رو میذارم «علیه ندیدن‌»، می‌تونستم بذارم «می‌بینیم» اما واقعا می‌بینیم؟ همون علیه ندیدن قشنگه.

در انتها هم، اصلا از اول تا آخرش مخلص مامانی قشنگمم :******

راستی قهوه هم نریخت.

چه کسی می‌داند؟

هوا سرده، شایدم بس که ساختمون خالی‌ه سردی بیشتر حس میشه! چه کسی مي‌داند؟ (ترجمه هو نوز) خلاصه اینکه کت گرم و نرمی پوشیدم، موهامو دم‌ اسبی بستم و در یک روز هم کاری و هم غیر کاری نشستم پشت میز.

روی میز فیگور آسوکا همچنان چشم غره میره! آسوکاست دیگه چشم غره میره و باید بهش احترام گذاشت. یاد یک خاطره بامزه افتادم.چند وقت پیش تو مغازه‌ای که کلی کمیک و فیگورهای کمیک‌ها داشت، داشتم میچرخیدیم. یک بابا و پسر بچه هم اونجا بودن و بچه به بابا گفت این رو برام میخری بازی کنم؟ بابا گفت این برای بازی کردن نیست، این رو میذارن رو میز بهش احترام میذارن. شایدم به خاطر قیمت فیگور اینطوری گفت، و البته چه کسی می‌داند؟

دیشب داشتم یک کتابی رو می‌خوندم و یاد یک موضوعی افتادم. تو ذهنم در مورد چیزی که داشتم می‌خوندم، نظری که خودم درموردش داشتم و موضوعی که به یادم افتاده بود تضاد دیدم. داستان رو این شکلی می‌تونم توضیح بدم که اگر من یا شما بیایم بگیم بر یک روالی، قاعده‌ای و قانونی هستیم و بعد دوروبری‌هامون رو بر این تشویق کنیم و در نهایت خودمون ضد این باشیم، یعنی یک جای کار می‌لنگه و بد هم می‌‌لنگه! برای من شبیه استفاده از محبت و سادگی دورو‌بری‌هامون است، شما بگو ندونم کاری! بدترش میشه حیله‌گری، میشه سواستفاده کردن و بگیر و برو. اگه همچین تضادی در حکومت‌ و مسئولین و ال و بل ببینیم این رو تو بوق و کرنا می‌کنیم، و کاملا درسته و باید هم بکنیم. اما اینکه خودمون هم همین باشیم که نشد!

اگه مخالف این هستیم که تو خیابون‌ها هر طرف یک بیلبوردی هست به چه بزرگی‌ای و حالا نظر، محصول، تفکر خاصی رو می‌خوان وارد ذهن کنن، از طرفی زیبایی بصری رو از بین ببرن و بگیر برو… بعد خودمون بیایم تبلیغ کنیم برای دیدن تبلیغات چون پول تو جیب من نوعی بیشتر بره؟! اگر مخالف احتلاف طبقاتی هستیم و اصلا از چیزی استفاده کنیم که با ایجاد طبقات برای خودمون پول در بیاریم، اینم نشد که! سیاه و سفید نمی‌بینم. من اصلا بر قاعده مشخصی نیستم و کسی رو دعوت به چیزی نمی‌کنم و به کسی هم اجازه نمی‌دم پشت سرم راه بیوفته… اینکه میگم سیاه و سفید نمی‌بینم این است که من نمیام بگم این کار بده و خودم انجامش بدم، بگم این خوبه و خودم انجامش ندم. وقتی می‌بینم که همچین چیزی است، به همین آشکاری روز، هوممم چه کسی مي‌داند؟

این‌ همه از تاریکی بد نگویید شما که فروش چراغ‌تان به لطف همین تاریکی است.

با مذاکره وانتقال مسالمت آمیز

همکار سوریه ای دیروز تو شرکت شیرینی پخش کرد. وقتی شنیدم چقدر خوشحال بوده خیلی خوشحال شدم، نزدیک بود گریه کنم، افسوس خوردم چرا نرفتم دیروز.یعنی خیلی خوشحال شدم براش. بچه‌ها ازش پرسیدن برمیگردی سوریه؟ با افتخار گفته of course. خیلی خوشحالم براش و برای مردم سوریه که بلاخره یه ظالم «با مذاکره وانتقال مسالمت آمیز» سقوط کرد.

همکار در مورد زندان‌ها و زندانی‌‌هایی تعریف کرده که اصلا کسی خبر نداشته ازش، از زندانی‌هایی که سالها بوده روز روشن رو ندیده بودن، اصلا خبر نداشتن کی مرده کی زنده است! این طور خبرهای بد رو تازه دارن میشنون و وقتی اینها رو نعریف میکرده حس سردرگمی داشته، من به نقل دارم مینویسم…

تو این چند سال چند نفر غرق شدن، چندتا بچه، چند نفر کشته شدن، بی‌خانمان شدن، آواره شدن، تحقیر شدن، رونده شدن… این همکارمیگفته شوکه شدیم از شنیدن بعضی خبرا.

یاد اون عکس افتادم، بچه ۳ ساله کنار دریا… از چی بیشتر میشه شوکه شد میگم و رد میشم! من دقیقا نمیدونم همکار چی دیده چی شنیده!

اگه دیروز شرکت رفته بودم یه عکس از همکار با اون لبخند قشنگ روی صورتش و جعبه شیرینی تو دستش میگرفتم و تابلوش میکردم میزدم به دیوار.

« با مذاکره وانتقال مسالمت آمیز» لعنت به اول و آخرظالم که یکی دوتا هم نیستن!

درامای اضافی ممنوع

چند وقت پیش داشتیم با جمعی از دوستان ورزشکار زیبا سیرت و صورت در مورد رخدادی صحبت می‌کردیم. یکی از دوستان گفت مي‌دونین چیه No more drama گفتم والا بخدا.

از طرف دو تن از «تو دهن درامای اضافی» زننده.

در باب حاجت‌خانه

یه دو سه روزی است که سرماخوردم و دراز به دراز افتادم ولی الکی نبود، کلی چیز میز از ویکی‌پدیا و اینور و اونور خوندم، که می‌خوام یکیش رو اینجا بنویسم.

آره تو یک شو/برنامه/ویدئو/یه چیزی خلاصه یکی گفت تو روم باستان دسشویی‌های عمومی/همگانی زنونه و مردونه یکی بوده! تو یه گپ این بحث رو گفتن و رد شدن، اصلا موضوع اون برنامه دسشویی یا توالت نبود. خلاصه من با خودم گفتم جل‌الخالق روم باستان دسشویی‌هاش مختلط بوده؟ یه سرچ زدم و چند تا مطلب پیدا کردم که نوشتن آره محتملن و چندتا مطلب پیدا کردم که نوشتن نه محتملن- رومی‌ها توگا می‌پوشیدن خیلی راحت بخوام بنویسم کشیدن پایینی وجود نداشته، بالا کشیدن بوده که این خودش کلی حریم شخصی رو حفظ میکنه اگه نیک فکر کنین، پس میتونسته مختلط باشه!

حالا این وسط چیزهایی که خوندم هم جالب بود… اینکه به جای توالت قدیما چی می‌گفتن، مثلا تو فارسی قدیم‌ها می‌گفتن حاجت‌خانه یا موال و… آخه حاجت خونه؟ حاجت مي‌دادن یا می‌گرفتن؟ به من چه تو ویکی‌پدیا نوشته :))

دیگه اینکه چرا دسشویی ‌های روم باستان اینقدر نزدیک هم بوده! اینکه چرا توالت فرنگی می‌‌تونه یکی از بدترین اختراع‌های بشر باشه! اینکه گویا دسشویی‌های همگانی روم باستان مکانی برای معاشرت و به قول امروزی‌ها سوشیالایز کردن هم بوده! نمی‌دونم شاید می‌گفتن پاشین یه سری بریم حاجت‌خونه، یه گپی هم بزنیم راجع به سیاست روز و سیاست مردان/زنان :))) مشخصه که شوخی میکنم البته- فکر کنم معاشرت همونجا یکهویی رخ می‌داده :)))) آآآآآره همینقدر عجیب برای ما و البته عادی برای همون زمان. و اینکه چقدر ژاپن تو صنعت ساخت توالت پیشرفته است و احتمالا تو آینده یه آزمایشگاه کامل خونگی می‌تونه باشه ! اینکه دسشویی ایستاده برای زنان هم هست‌ و همینطور بگیر و برو … حالا این وسط به وبلاگی رسیدم که یکهو دیدم نیم ساعته نشستم دارم بقیه پست‌های این آدم رو می‌خونم :)))

حالا من هی میخوندم و برای پیامم میگفتم که «اوه مي‌دونستی فلان و بهمان» پیام هم می‌‌گفت نسرین چیز بهتری برای خوندن نداری عزیزم؟ :)) والا برام جالب بود، به قول اون خدا بیامرز بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟ البته قصد مردن ندارم. خلاصه الان در مورد توالت به قدری به دانشم اضافه شده که تو جمعی اگه موضوع پیدا نشه برای صحبت من می‌تونم در مورد پیشینه توالت و تکنولوژی‌های آینده‌ش به ایراد سخن بپردازم و مجلس را متحیر و مشعوف نمایم.:))))

الان تا همینجا که نوشتم رو برای پیامم خوندم که فیدبک بده، میفرمان آخه دختر بعد مدت‌ها داری مطلب می‌نویسی تو وبلاگ‌ت و موضوع اینه؟ هوممم خب چشه؟ :))) توالته دیگه، یک تاریخچه‌ و تنوعی داره این توالت، برید بخونین چون من براتون اسپویل نمی‌کنم.

والا سورس که ویکی‌پدیا رو گذاشتم، و بعدشم اون یکی‌ها رو یادم نیست باید هیستوری رو بگردم و الان مجالش نیست! خودتون جستجو کنین اگه خیلی کنجکاوید در موردش.

تا پست دیگر