دیشب خواب معلم فیزیک سوم دبیرستانم رو دیدم. خیلی دوسش داشتم و شاگرد محبوبش هم بودم. یعنی فراتر از محبوب و من غمگینش کردم و ازش عذرخواستم ولی از من دلخور شده بود و نمیدونم الان کجاست و چیکار میکنه. امیدوارم اول از همه تو این دنیا باشه، سلامت و شاد.
من تو درس فیزیک خیلی خوب بودم، یعنی به خاطر علاقهام به فیزیک بود شاید. این معلممون من رو یک طرف میذاشت و بقیه رو طرف دیگه. مثلن سوال میپرسید و میگفت کی میاد پا تخته حل کنه؟ و چند نفر دستمون رو بالا میگرفتیم. به من نگاه میکرد میگفت نه قاسمی تو دستت رو بنداز، این سوال برای اینهاست ساده است تا بتونن حل کنن، حل کردن این برای تو چیزی نیست! یا میگفت من برای تو سوال خاصی در نظر دارم. و بعدش یه سوال عجیب غریب مینوشت که نکته مهمی توش بود و میگفت قاسمی این سوال برای تو هستش بیا حل کن. و خودش میشست لب میز، پاهاش رو مینداخت روی هم و انگار داشت به چیزی که خلق کرده نگاه میکنه، تو نگاهش غرور عجیبی بود و همیشه تحبیب و تشویقم میکرد.
اما من اذیت میشدم، من از این ارفاقها از این اینکه با بقیه بچهها نبودم و احساس میکردم سر زنگ فیزیک جدا افتاده هستم در عذاب بودم. کلا از این جریان تو خاصی بقیه نه، تو باهوشی بقیه نه، تو اذیت بودم. دوست نداشتم اوضاع رو. اون همه تشویق و اون نگاه پر غرور و لبخند رضایت بخشش برای من هیچ تشویقی نبود، در واقع من ناراحت میشدم. من مدرسه و درس رو به دید تفریح نگاه میکردم که با بچهها بگم و بخندم و شاد باشم، نه اینکه کسی من رو جدا کنه و بگه تو خاصی چون اینحرف حتا اگر درست بود در نتیجه اش شادیهای من رو میگرفت، من برا ی تشویق شدن مدرسه نمیرفتم، البته که عاشق درس خوندن بودم، یعنی درس خوندن چیز یاد گرفتن برام تفریح و لذت بخش بود، اما نمره برام مهم نبود هرچند اهل رقابت هم بودم و به شدت هم اما بگیر و نگیر داره.
یک روز دل به دریا زدم رفتم تو اتاق معلمها، تنها بود، بهش گفتم که من دوست ندارم بین من و بچهها فرقی بذارین. بذارین منم سوالهای معمولی رو حل کنم، برای من سوال خاص طرح نکنین، از من تعریف نکنین، بین من و دوستام جدایی میوفته و من نمیخوام این رو. بهم گفت اما تو واقعا شاگرد زرنگ و باهوشی هستی، نذار دوستات عقب نگرت دارن. گفتم اونها دوستان من هستن. ناراحت شد خیلی ناراحت شد و من از دست خودم عصبانی شدم، عذرخواهی کردم و اومدم بیرون.
سر کلاس بعدی اومد، خیلی غمگین. تو کلاس گفت این چند روز خیلی غمگینم، همسرم تو خونه بهم گفت آخه یه شاگرد چه ارزشی داره که بخاطرش اینقدر خودت رو ناراحت میکنی؟ به همسرم گفتم اون شاگرد معمولی نیست. وقتی این رو میگفت بغض کرده بود. من خیلی ناراحت شدم، تا آخر کلاس بهم نگاه نکرد. و هر سوالی هم میپرسید خودش اسم یکی رو میگفت بیاد پا تخته و حلش کنه. من به خودم لعنت میفرستادم. دو روز بعدش رفتم تو اتاق معلمها پیشش و کلی عذر خواستم حتا نزدیک بود گریه کنم. هیچی نگفت و یعنی چیز مهمی نگفت، پاشو انداخته بود رو پاش با بیتفاوتی چای مینوشید، فقط اینکه گفت اشکال نداره.
گند بزرگتر این بود که آخرهای ترم امتحان مهمی داشتیم (میانترم) که نمرهاش برای پایان ترم خیلی مهم بود. یکی از دوستام گفت نخوندم و ال و بل یعنی داشت گریه میکرد. بچهها اومدن پیش من که نسرین امتحان ندیم، معلم حرف تو رو قبول میکنه. گفتم چیزی نیست منم نخوندم مهم نیست یه چیزی بنویسیم بره. خلاصه چند نفر شدن اومدن دورم که خواهش میکنیم به برگهات دست نزن، به خاطر تو هم که شده امتحان رو موکول کنه روز دیگهای، و چند نفر بشیم و باعث شه امتحان نگیره. قران آوردن که دست بذاریم روی قران. گفتم باشه، اما واقعن برای من اون امتحان و اون نمره مهم نبود. یعنی هیچ نمره و امتحانی مهم نبود. قرار بود در کنار هم خوش باشیم.
معلم اومد و یکی از بچهها گفت لطفن بمونه برای هفته بعد، بی اهمیت به حرف دوستمون، معلم برگهها را پخش کرد. اما ما دست به برگه نزدیم، یعنی اونهایی که قسم خورده بودیم ننوشتیم. معلم اومد بالای سر من، منتظر بود که برگه رو بنویسم. با دستش چند تقه زد روی برگهام، سرم رو بلند کردم گفت قاسمی این برنامه چیه؟ گفتم بچهها آماده امتحان نیستن! بمونه هفته بعد لطفن. گفت از تو انتظار این رو ندارم و باز غمگین شد و من باز لعنت فرستادم به خودم، اما به دوستام قول داده بودم.
رفت پشت میزش، دفترش رو برداشت و دونه دونه اسمها رو خوند که فلانی مینویسی یا نه؟ اگه میگفت نه یه صفر میداد و میگفت برو بیرون وایسا. یکی از بچهها سریع اومد پیشم گفت نسرین من باید این امتحان رو بدم، من میخوام قسم رو بشکنم گفت ببخشید، گفتم مهم نیست بگو مینویسم، این نمره برای تو مهمه برای ما نیست. حقیقتش اون قسم برام مهم نبود، واقعن نبود، حالا کسی بخواد بشکنتش یا نشکنتش! فقط از دوستام و حرفی که زدیم بین خودمون حمایت کردم. خلاصه رفتیم بیرون واستادیم و به دو سه تا از بچههایی که وضعیت درسی خوبی نداشتن گفتم شما برید سر امتحان، اونها میخواستن برن اما منتظر بودن کسی بهشون بگه، خلاصه سه نفر رفتن و موندیم ۴ نفر. ناظم اومد و من رو دید و گفت بهبه هر آشوبی هست قاسمی سردمداره، به من و عطی (عطی هم کلهاش بوی قرمه سبزی میداد و اتفاقن از شاگردان زرنگ کلاس بود) گفت پیشتازان، اون لحظه افتخار کردیم که لقب هم داریم.
ما رو بردن دفتر ناظمها، بعد معلم هم آخر کلاس اومد. گفت اینها هیچکدوم سر امتحان پایانترم نباید باشن. من هر طور حساب میکردم حقمون افتادن تو درس نبود. آخرش ناظم راضیش کرد که اولیاشون بیاد و حرف بزنیم. معلم گفت نمیدونم قاسمی چرا اینکارو میکنه، خیلی شاگرد زرنگیه تو فیزیک! ناظم گفت همش زیر سر قاسمیه (اون ناظم از من خیلی اذیتها دیده بود، اون سال تحصیلی به خاطر من خیلی جلسه تشکیل داده بودن، خلاصه دلش خون بود). دوستم خندش گرفت، من سرم رو بلند کردم گفتم من همیشه آماده امتحان فیزیک هستم ولی بچهها آماده نبودن. ناظم گفت به تو چه؟ چشماش گرد شده بود و نزدیک بود از حدقه در بیاد، دستش رو داشت میکرد تو چشمم رسما که آخه به تو چه و چرا اینکارا رو میکنی؟ خواهرات اونقدر آروم اونقدر متین تو چرا اینکارا رو میکنی؟ آخرش تموم شد و ولمون کردن و ما مثل دیوانهها تو حیاط مدرسه میخندیدیم. عطی میگفت بچهها ما پیشتازان هستیم، من جستی زدم رفتم جلوشون واستادم، دستمو زدم به سینهام که من سردمدارتون هستم و کلی خوشحالی کردیم.
فلان روز رو مشخص کردن که با مامانهامون بریم مدرسه. من دو شب پیشش رفته بودم تهران برای نمایشگاه بینالمللی کتاب و از اونجا به مامانم زنگ زدم که مامانی چه خبر از جلسه؟ مامان گفتن نسرین نرفتم. گفتم باشه اشکال نداره، اصلن به مامانم خورده نگرفتم که چرا نرفتین، چون فکر میکردم خودم گند زدم و مسئولش خودمم اما از نمایشگاه کتاب هم نمیتونستم بگذرم. بچهها و مامانهاشون رفته بودن، و عطی گفت اونجا برگشتن گفتن قاسمی اگه حمایت نمیکرد این بیانضباطی نمیشد، حالا احتمالن یکی از بچهها داستان رو تعریف کرده بود و یا کلن ناظم دوست داشت من مسبب باشم. خلاصه همه چیز سر من داشت خورد میشد. عطی از من دفاع کرده بود. ناظمها گفتن نه خودش اومده نه اولیاش و بهم نمره منفی دیگهای هم دادن (این نمره منفی به خاطر این بود که یکی از دوستام لطف کرد و وقتی ناظم پرسید قاسمی کجاست گفته بود تهران نمایشگاه کتاب، و ناظم گفته بود بهبه بهبه … ).
دیشب خواب معلم فیزیک سوم دبیرستانم رو دیدم، و یادم افتاد چقدر دلش رو شکستم. کاش الان تو این دنیا باشه، کاش دل و لبش همیشه بخنده. شاید اصلن معلممون اون مدرسه و من و بچهها رو فراموش کرده.