تو خونه یه فضای خالی پیدا کردم و یه ساعت پیش شروع کردم به تمرین دو سه تا حرکتی که مونده بود تو دلم. حرکت ورزشی! یاد یه خاطره بامزه افتادم! اول خاطره رو تعریف کنم و بعد هزار نکته آیندگانش رو.
سر کلاس ورزشیای بودم، همین چند ماه پیش، داشتیم گرم می کردیم، به این شکل که استاد اسم حرکات رو میگفت و ما پشت سر هم انجام میدادیم. بعد شش هفتتا حرکت، استاد گفت جمع شین اینجا همتون، بیاین این سینه دیوار وایسین. گفت یه حرکتی رو میخوام بزنم بهم بگید اسمش چیه!
من همون لحظه، هنوز حرکت رو نزده بود- برگشتم گفتم X (فرض کنین اسم حرکت X باشه) گفت چی؟ گفتم اسم حرکتی که میخواین نشون بدید Xه. بهم نگاه کرد اخم کرد و برگشت به بچهها نگاه کرد. اینم بگم که استاد خودمون یه جورایی مرخصی بود و ایشون استاد مهمان بودن. حرکت رو زد و بعد برگشت بهم نگاه کرد گفت بله X بود. گفت یعنی چی؟ از کجا فهمیدی؟ منم لبخند زدم گفتم فهمیدم دیگه. به بچه های رده بالا نگاه کرد گفت این ذهنخونی میکنه؟ از کجا فهمید؟ اونها هم هیچی نگفتن به من نگاه کردن چی شد نسرین! منم گفت «حس کردم»!
بعد کلاس استاد اومد پیشم گفت اسمت چیه؟ گفتم نسرین. گفت نسرین از کجا فهمیدی؟ منم گفتم خب مشخص بود! گفت یعنی چی؟ گفتم خب گفتم که حس کردم. سرشو تکون داد و رفت. رفتم رختکن دوستام ول نمیکردن دختر چطور شد اون بالا؟ از کجا فهمیدی؟ یکیشون که خیلی پرت گفت به ما هم یاد بده :)) گفتم بابا حس کردم چطور حس کردن رو یاد بدم. خلاصه تا مدتها که این موضوع یادشون بره فکر میکردن من آدم با انرژی خاصی هستم.
اما هزار نکته آیندگان چی بود؟ من از کجا فهمیدم؟
استاد چند تا حرکت رو بهمون گفت بزنین، و من دیدم دو سه تا بچهها دارن یکی از حرکات رو اشتباه میرن. به استاد یواشکی نگاه کردم که میبینه اینها رو؟ دیدم داره نگاهشون میکنه و بعد رد شد رفت اونورتر. بعد یه حرکت مشابه رو گفت و اونها همین حرکت رو زدن، حواسم به استاد هم بود فهمیدم چرا اینکارو کرد. یعنی دو تا حرکت بود که شبیه هم هستند تقریبا با اسمهای متفاوت، و سه چهار نفری داشتن برای هر دو یک حرکت رو میزدن. و بعد اینکه کلا تموم شد گرم کردن، گفت بیان بچسبین به سینه دیوار و این قسمت رو باز بذارید، من فهمیدم که میخواد اون حرکتی رو که بچهها نمیزدن رو بزنه و بگه اسمش چیه؟ به همین خاطر برگشتم قبل حرکت اسم رو گفتم. ایزی پیزی، هان؟
هیچ حسی نبود، همهش مشاهده و تحلیل بود. ولی خب باعث شده بود استاد مهمان و بچهها دیوانه شن! و بعد رفته بودن به استاد اصلی گفته بودن و اونم حواسش رو ششدانگ گذاشته بود روی من و منم متوجه میشدم که زیر نظرم 🙂 خلاصه من فقط یه ذره شیطنتم گل کرد با گفتن «حس کردم»!آخه دیدم چی بگم؟ بگم من حواسم به بچهها و نگاه و توالی حرکات بود؟ اونوقت از نظرشون خوب جلوه نمیکرد. ترجیح دادم با همون «حس کردم» جلو برم و داستان کلی بامزه هم شده بود و با پیام کلی به این اتفاق و سوال های بعدش که بچه ها میپرسیدن میخندیدیم. مسخره نمیکردیم، میخندیدیم 🙂 هنوزم خندهام میگیره یاد قیافه هاج و واج استاد و بچهها میوفتم، اونی که گفت به ما هم یاد بده 🙂 تغییر رفتار استاد اصلی بعد این اتفاق… بعدشم بهشون نگفتم.
جاست شیطنت